آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

امید به آینده ای پُر از تو...

گاهی آنقدر وقت داری که می توانی برای تمام روزها و ماه ها و سال هایت برنامه بریزی و درست آنجا که به اجرا می رسی هیچ کدام نمی شوند... وقت عمل کردن به آن ها را نداری... آنقدر وقت کم می آوری که حتی نمی رسی کارهای ضروری ات را انجام دهی...

این وقت ها و ثانیه ها کجای زندگی گم می شوند که هر روز دربه در تمام کوچه و خیابان ها را به دنبالشان گز می کنم؟؟؟

جایی درست پشت سر تواند شاید... جایی که انگیزه بیداد می کند و اشتیاق، غوغا...

جایی که دلم را خوب می شناسم و خودم را...

جایی که می دانم اگر قرار به پیدا کردن باشد باید اول پیدا شد...

اگر قرار به انگیزه داشتن باشد باید اول انگیزه شد...

زیاد زخم خورده ام... در برهه ای از زمان انگیزه شدن و انگیزه داشتن هایی پی در پی که همه پوشالی بوده اند... بسان حبابی شاید که با کوچک ترین تیزی ممکن در هوا پخش می شوند و اثری از آن حجم شفاف و زلال نمی ماند...

و من این روزها انگیزه ام و انگیزه دارم اما کمی آن طرف تر از هستی... کمی آن طرف تر از زمان و مکانی که در آنم...

شاید می شود اسمش را امید گذاشت... یک جور امید به آینده ای که برای همه گمنام است... و این امید یا بهتر است بگویم رویای امیدی در آینده های دور، تمام حال و اکنون مرا ذره ذره می گیرد... در گذشته سیر کردن را فراموش کرده ام اما در آینده زیستن را نه...

دلم ذره ای حال می خواهد...

ذره ای حال و اکنون را...

همین حالا که زاینده رود جاری یم را روزهاست که دوباره بسته اند و هر روز در مقابل دیدگان پر از حسرتم دارد ذره ذره کم می شود تا خشک شود...

تمام سبزه های کفَش پیدا شده و دیروز که کنار زاینده رود جاری یم بی پروا راه می رفتم و راه می رفتم و با من و آب و جاری زاینده رود و بیدهای رقصانش رازها و رمزها و قصه ها بود، به خودم فکر می کردم... به اینکه من در شهرم جاری یم برای زاینده رودم... و اگر ببندند... و اگر تمام شود دوباره چشمه ی هر روزه ی چشمانم خشک می شود و آه و افسوس و حسرت دل خودم را و دل تمام همشهریانم را از ته دل می شنوم و دوباره خشکی و رخوت تمام شهرم را فرا می گیرد...

ببین! مگر می گذارند در حال باشم؟ همین دیروز تمام گذشته و آینده را رها کرده بودم و درزمان تمام فردوسی تا سی و سه پل را گز کردم و از آن جا تمام چهارباغی که همه در دست بی فکران این زمان که ادعای مسئولیت دارند دارد یکی یکی نابود می شود...

درختان سر به فلک کشیده چهارباغ یکی پس از دیگری به مرگی نابهنگام دچار می شوند و زاینده رودم دارد می میرد...

و لعنت به تمام کسانی که مسبب این اتفاق هایند...

لعنت خدا بر آنان باد...


از این قصه ها بگذریم، حال و هوایم همه در آینده ای خلاصه می شود که امیدوارم به داشتنت... به برچیدن این همه جاده های پیش رو... به تمام شدن و رسیدن به تو که محال ِ این روزهای منی...

امید دارم به سفری که در راه است و هر لحظه که به آمدنش نزدیک می شوم به امتحانی فکر می کنم که قرار است شیره ی جان منوتو را تا آخرین قطره بفشارد و هر آنچه ناپاکی ست را از وجودمان برهاند...

و چقدر سخت است امتحاناتی که با دل و جان و عاطفه سر و کار دارند...

تنها دعا شده ام...

نگاه کن...

تنها دعا...


آنقدر برایم عجیب می گذرند که تنها مستی عطر جانفزای توست که جانم را هر روز تازه می کند و هر لحظه زندگانی می بخشد...

هنوز هم امید دارم به آینده ای که در رویاهایم زیباتر از تمام این روزهای سخت و پُر از درد و فراقند...

هنوز امید دارم چرا که خدا هست... خدا همیشه ی همیشه بوده و حواسش عجیب به ما هست...

چون خدا، خدای ماست و خدایی کردن هایش را بارها با چشمان حقیرم دیده ام و سر بر خاک ساییده ام و تنها شُکر شده ام و بس...

بی صبرم اما... و این سفر سرآغاز امتحانی سترگ است به نام صبر...


کاش می دانستی در دلم چه غوغایی ست...


سرانجام کار ما به کجای گیتی می رسد جان ِمن؟



بارالهــا!


صبر من کمتر از حوصله ی توست...

نـور امیــدم باش...


http://yekmishavim.persiangig.com/image/Rose_Waiting_for_Falling_Star_by_Black_Elixe.jpg


پی نوشت: و دیروز و درد جانفرسای سومین عقلی که کشیده شد...


درد، رنگ و بو ندارد،

درد، تنها درررررد دارد....

نظرات 18 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 11:28

گم شدن وقت ها وثانیه ها...

گز کردن کوچه و خیابون...

بیداد کردن انگیزه...

و انگیزه های پوشالی...

...

...

خواستن یک ذره حال

ولی امید به آینده ای محال که حال رو گرفته...

و بسته شدن زاینده رود و خشک شدن ذره ذره اش جلو ی چشماتون

مثه دیدن جون دادن یه آدم جلوی چشم و ذره ذره آب شدنش...



و در نهایت هم نگاه شدن...



راستی فقط 18 روز مونده تا رسیدن به نور امیدت...
...

...

توام نت برمی داریا
ایول

امید به آینده ای محال... ولی اگه خدا بخواد میدونم محال نیس...

اینو قبلا هم دیدم تو زندگیم...


نگاه ولی یه نگاهی که لااقل به آینده امیدوار باشه...

18 روز..
هیچ کاری هنوز نکردیم باورت می شه؟
حتی نمی دونم چی ببرم با خودم...

تو میدونی؟

امیرحسین سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 11:39

سلااااااام فریناز دوست خوب خودم
همیشه امید داشتن به آینده خوبه
منم مثل تو چقد وقت داشتم چقد با کمبود وقت مواجه شدم
راستی زاینده رود رو چرا هی آبش رو قطع می کنند دوباره وصل می کنند؟ نکنه پتروس فداکار بزرگ شده مسئول سد ها و رودخونه ها شده!

چه عجب تو اول نشدی امیرحسین
سلااااام

آزار دارن...
میگن آبشو می فروشن دیگه... حالا بقیه شو الله اعلم!!!

نیستیا:دی

یه عالمه رمزدار داشتیم که اول نشدی:دی

امیرحسین سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 12:01 http://www.bayern.blogsky.com

هستم :دی
موضوعات رمزدار های قبلی برام جذاب نبود :دی
ولی در کل مبارک باشه :دی

آهان:دی

من که می دونم نبودی که اول بشی جذابیت بهونه س[:s030:]

مهسا سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 12:56 http://mahsa1988.rozblog.com/

زیبا بود و تاثیر گذار ....

ممنون
لطف دارین

آرزو ;) سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 13:48 http://mehrab-eshq.blogsky.com

سلام عزیزم خوشحال میشم به منم سر بزنی

ممنون

سلام
چشم صاحب محراب عشق

لیلیا سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 14:45

سلاااااااااام

ما آمدیم...

الان میخونمت فریناز ناز ناز..

سلااااااااااااااااااااا لیلیا

خوش آمدید

کم پیداییا...

کجایی لی لا لو لیو لا

ر ف ی ق سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 15:02 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

لال می شوم
وقتی که تمام ِ دردهای ِ جهان را
بایک کلام
بر جان می ریزی و
روزگارت را
با بی شمار ابرها که بر شانه داری
می گذرانی !!
آری باید گریست تا دوباره رود زاینده شود !!

سلام بر بانوی ِ غمگین اما امیدوار ِ دیار ِ نصف ِ جهان
دستانی را آرزو می کنم
که آه را
از شانه های ِ عاشقت بتکانند ...

گاهی به سقفش که می رسی
آنجا که شانه زمین را می بوسد،
ابرکی از سر مهربانی می بارد و
سهم لحظه هایم کمی رهایی... کمی باران... کمی سبکبالی می شود..
بسان خواب دیشبم که ابرهای تیره ای برسر زاینده رود بودند
و تنها در انتظار کلامی از من که ببارید...

آنقدر باریدند که پُر شد...
که خیس شدم...
که سراپا باران زده در شهرم جاری گشتم...

سلام ر ف ی ق عزیز
غمگینی واژه ی زیبایی نیست...

نور امیدی که خداست و بی نهایت...

سپاس گرامی

فاطمه سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 15:12

راستشو بخوای خیلی شده تو زندگیم نگاه بشم ولی هیچ وقت نگاهم نا امیدانه نشده...

کم امید شده ولی نا امید نه...
حتی همین روزا که نگاه شدم فقط...

بابام یه حرف خوبی می زنه...میگه خدا امید آدمو به مو میرسونه ولی هیچ وقت قطعش نمیکنه...هیچ وقت...


راستی ببخش اگه با نت برداشتن هام ناراحتت کردم...تقصیر لیلیاس همش...

کار یاده من داد

اصا منو نزن...باشه؟


اوهوم می دونم چی برداری با خودت....

نگاه...
یه وقتایی اینطور می شه، درست وقتی که می فهمی حوصله ی حرف زدن و حتی خندیدنو نداری اونم توی یه جمعی که قبلا گُل ِمجلس بودی..

نور امیدت خدا که باشه کمم باشه مهم اینه که هست
که همیشه هست بانو

چقد خوب گفتن
بابای تو ان دیگه
توام که دستیارشون:دی


دیوونه! ناراحت نشدم که

اتفاقا خیلی یم خوبه وقتی کسی نُت برداره، می فهمم هرکسی با کجای حرفام ارتباط بیشتری برقرار کرده

چی بردارم؟

لیلیا سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 15:23

امید به آینده ای پر از تو...( به به ، خوشمان امد..

گاهی آنقدر وقت داری..

درست آنجا که به اجرا می رسی هیچ کدام نمیشود..

وقت عمل کردن به انها را نداری ...

این وقت ها و ثانیه ها کجای زندگی گم می شوند...


جایی درست پشت سر تواند شاید..
جایی که انگیزه بیداد می کند و اشتیاق ، غوغا..

جای که دلم را خوب میشناسم و خودم را..

جایی که میدانم اگر قرار به پیدا کردن باشد باید اول پیدا شد..
( چه قشنگ..راست میگیا..)

اگر قرار به انگیزه اشتن باشد باید اول انگیزه شد..
( خیلی این اگر ها رو دوست دارم..)


زخم خوردن..
اوهوم..
زیاد زخم خورده ام..

در برهه ای از زمان انگیزه شدن و انگیزه داشتن های پی در پی که همه پوشالی اند..
( چه تلخ..چه تخله که انگیزه بشی..
انگیزه داشته باشی ..اما پوشالی..
تازه خودتم ندونی و بعد ها...)

حباب ها قربانی هوای خویش اند..

اما کوچک ترین تیزی هم..آره ..هیچی ازش نمیمونه..


این روز ها انگیزه ام و انگیزه دارم اما کمی آنطرف تر از هستی..

کمی آن طرف تر از هستی انگیزه باشی و انگیزه داشته باشی...( چه جالب..چه عمیق..)

کمی انطرف تر از زمان و مکای که در آنی..

امید..

امید به اینده که برای همه گمنام است..

در گذشته سیر کردن را فراموش کرده ای!

اما در آینده زیستن را نه..

ذره ای حال..

ذره ای حال و اکنون...اوهوم...

تمام سبزه های کفش پیدا شده..

بی پروا راه رفتن در کنار زاینده رود..
( قشنگه این بی پروایی قشنگه..

..

..

دوباره خشکی و رخوت تمام شهرت را فرا می گیرد..

مگر می گذارند در حال باشم...

ادعای مسئولیت..آره ...ادعا ...

درختان سر به فلک چهار باغ یکی پس از دیگری به مرگی نابهنگام دچار می شوند..

مرگ زاینده رود..

امیدوار به داشتن..
برپچیدن این همه جاده های پیش رو

به تمام شدن و رسیدن به تو که محال ِ این روز های منی..

امتحان..

شیره جان من و تو را تا آخرین قطره بفشارد

و هر آنچه ناپاکی است از وجودمان برهاند..

( چه خووووووووووووب گفتی فریناز..

آره ، همه ی امتحان ها، همه ی مشکلات ، همه...برای پالایش روح ماست...برای رسیدن به خودش..

و چه قدر سخت است امتحانی که با دل و جان و عاطفه سر و کار دارد..
( باز داری با دل بازی میکنی فریناز..آه خدای من..)

چه قدر از عمق جان نوشتی فریناز..

تنها دعا...
خوشبحالت بازم..همینشم خوبه...


....

هنوز امید دارم..چرا که خدا هست..

حواسش عجیب به ما هست...

..
خدایی کردن هایش را بارها
با چشمان حقیرم دیده ام
و سر بر خاک ساییده ام..

و تنها شکر شده ام..و بس..

و تنها شکر شده ام..و بس..

امتحانی سترگ به اسم صبر..

سرانجام کار ما..

اخر همه چی خوبه..

کاش می دانستی در دلم چه غوغایی ست..کاش..

نور امید..

شهاب سنگ...خیلی دوست دارم..

تصویرت زیباست..

خدا رو شکر که خوشتان آمد:دی

اگه می خوای از این اگرها زیاد نوشتم، بذار جستجوی وبلاگ فعال بشه اونوخ اگرها رو سرچ کن

بعد ها بفهمی... خیلی سخته اما هست دیگه...

خیلی وقتا توی زندگی مسیرات دائم عوض می شن تا به جاهایی که می خوای برسی اما خودتم نمی دونی که بالاخره تو خواستی یا خدای خودت...
از اون سوالایی که تو ذهنم هست همیشه...

خدا رو شکر که هست... خدایی که اگه نبود نمی شد... اگه نبود هیچی نبود... لااقل واسه من یکی هیچی نبود...

چلچراغ امید خدا تو دلت روشن لیلیا

مرسی

نت برداریات محشرن
واقعا محشر...
و ببخش اگه یه جاهایی مشترک با دل ها بازی می کنن...

قصه یکیه
فقط غصه ها متفاوتن...

لیلیا سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 15:29

دندون عقل!

و ما ، که تازه یکیش در اومده!

اوهوم..

درد را از هر طرف بنویسی درد است..

الان بهتری ؟!

مبارک باشه
ما سومیشم کشیدیم
دیروز:دی

چند ساله درگیر این عقلام:دی

چنان به گوشم فشار میوردن انگار یکی گوشمو به سیخ می کشید:(

بهترم ولی همچنان درد می کنه

دردااااا

ر ف ی ق سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 15:31 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

غمگین بودن ِ از خشک سالی و خشک شدن ِ زاینده رود را گفتم !!
وگرنه شما که معدن و ماخذ ِ امید برای خودتان و برای ِ همه ِ ما هستید
معدن ِ امید برای خودتان و
ماخذ امید برای ِ ما
راستی دوباره سلام

غمگین بودن یا غمخواری...
نمی دانم چرا غم گاهی عجیب جهانم را سلطه می کند اما اصرار دارم که غم نباشد! هرکلامی غیر این این کلمه ی دو حرفی غلیظ!!

سپاس ر ف ی ق عزیز...
نورامید من خداست که تا زمانی که باشد می توانم ماخذی باشم برای دوستان

سلامی به زلالی زاینده رود تا قبل از رسیدنش به شهر...

فاطمه سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 15:38

اوهوم ...نت برداشتن نشون می ده هر کس چقد متن رو خونده...

و یا بهتره بگم چه جوری برداشتش کرده...چون هر کس نت رو بر حسب برداشت خودش از متن بر میداره و این میتونه بهت کمک کنه که بفهمی هر کسی کجاهای متنت براش مهم تر بوده...


فرینازو بردار با دلش...همه ی دلش و تموم نگاه ها و خستگی ها و بعض های 23 سال زندگیشو...
هیچی از فرینازو نزار بمونه...همرو با خودت ببر...

همه همه ی فرینازو ببر...

وقتی همه ی فرینازو ببیری پیش خدا اون وقت خوده خدا هر چی بخواد از فرینازو میزاره که بیاد...

هر چی از تو رو که بخواد نگه می داره واسه خودش و بقیه شو هم میزاره که با خودت بیاری خونه...

همه ی نگاه ها و خستگی ها و بغض هاتو برمیداره واسه خودش...
مطمئن باش...
ایمان دارم بهش که میگم...

تو که خوب منو میشناسی می دونی ک از ته دلم و با همه ی وجودم میگم...

خلاصش این که همه ی همه ی همه ی همه ی فرینازو با خودت ببر...

باشه؟



یادتم نره که دوست دارم

چقد متن رو خونده و چقد خوب خونده...

اوهوم و تازه می تونم دوستامو بیشتر بشناسم:دی



نگا هیچی نمی تونم بگم
فقط چشام پره اکش شد

اوهوم...

کلله فرینازو

باشه

من بیشتر

آرزو ;) سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 17:47 http://mehrab-eshq.blogsky.com

سلام مرسی که امدی وبم ااااااااااای گفتی هه منم بعد به این نتیجه رسیدم که جریان چیه

ولی الان عشق عشقه انشالله تبدیل به ازدواج شه این قضیه درست میشه

تبادل لینک موافقی ؟

سلام
خواهش می کنم

[:s017:]

ایشالله تبدیل می شه فقط شیرینی اینا یادت نره:دی

بانوی شرق سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 22:33 http://royavash.blogsky.com

شیوه تنفس
راهی که مدتها به فراموشی سپرده م
دور شده م
از زندگی؛تنفس؛هوا
و تو
پر کرده ای برایم
_ اشتباه شد_
پر کرده بودی...
شاید تنها راه ماندنم
همین بدون تو بدون ها باشد
همین بی تو سر کردن ها؛

همین بشود
همه گذشته و آینده من
______________________________

سلام


ای جااااااااااااااااااااااااااان
ببین کی اینجاس!!!

رویاااایی خودتی؟

و خدا نکند
که تنها راه ماندن
همین بدون تو بودن ها و
همین بی تو سر کردن ها و

همین نداشتن ها و
همین خاطره ها و
همین گذشته ها و
همین آینده های بی تو بودن ها و
بی تو سر کردن ها و
بی تو ماندن ها باشد...

و خدا نکند که شیوه ی تنفس
در لابه لای تیغ گلبرگ های گل سرخ
خراش بردارد و
...

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام رویایی


نازنین سه‌شنبه 28 خرداد 1392 ساعت 23:08

چه امید قشنگی
چقدر توی این شرایط دلم یه همچین سفری میخواد
وااای فریناز دلم میخواد قبل مردنم یه بارم که شده برم اونجا

قول میدی رفتی اونجا برام دعا کنی؟!
فقط 18 روز مونده..
انشاله انشاله

یه امید خیلی خیلی قشنگ نازنین

ایشالله می ری
حالا حالاها مونده که زندگی کنی

آدما یه روزایی از جوونی اونم تو این دوران ما و شرایطی که هست، فکر می کنن دیگه زنده نمی مونن ولی کافیه چروکای پیرزن پیرمردای اطرافشونو ببینن... سال های سال مونده تا این خط های عمیق شکل بگیرن... تا زندگی کنیم... تا دنیا عوض بشه...
تا بریم مکه...مدینه... کربلا... کربلا... کربلا....

حتماااااا نازنین
حتما

نازنین چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 00:00

عمر که دست خداست فرزندم :دی
جوونُ پیر نداره


مرررسی فرینازی چون خیلی دوست دارم برم حس میکنم هیچ وقت نمیتونم برم

به جاش منم هروقت میرم حرم کلیییی به یادتم

:دی

ولی نگا کردن به پیرا بهمون انگیزه ی زنده موندن بیشترو می ده:دی

ولی حستو جهت مثبت بش بده
اونوخ می ری
حتما اگه خدا بخواد می ری نازنین

مرررررررررررررررررررررررررررسی

نازنین چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 00:00

اصن این نظرا تاییدی شدن حس نظر گذاشتن آدم می پَره

واقعا؟

چرا آخه؟

شیرین سه‌شنبه 4 تیر 1392 ساعت 12:06 http://www.romantic6370.blogsky.com/

سلام آرامش جونممممممممممممممممممممممم
چطوری
عیدهای گذشته و آیندت مبارک باشه انشالا
وای امان از این دندون عقل که بود و نبودش دردآوره
درکت میکنم
من هم درد زیادی رو تحمل کردم
ولی بدتر از خودم جاریم بودش
که بیچاره چند هفته اصلا آرامش نداشت
همه کاری کرد قرص کپسول آمپول
پانسمان همه کاری کردش بیچاره من که واقعا دلم براش سوختش
ایشالا بهتر شی عزیزمممممممممممممممممممممم

سلام شیرین جون
ممنون
تو خوبی؟
خیلییییی وقته نبودیا:)
آره خیلی سخته

ممنون بانو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد