آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سوالات سه نقطه ای

هواللطیف...

دروغ است هر که می گوید دوست ندارد دوست داشته شدن را

هر که می گوید وقت ندارم دوست داشته باشم و دوست داشته شوم

و  هستند آدم هایی که به روی آدم می آورند

هستند افرادی که خودشان میان زمین و آسمان معلقند

و میان حرف های دیگر، یکهو از تو می پرسند راستی چرا...؟

و من می خندم! در دلم گریه می کنم، در چهره ام جدیتی هویدا می شود

در دستانم لرزشی

در وجودم خلأیی

و اما شانه هایم را راست می کنم و درست می نشینم و با شجاعت تمام دروغ می گویم!

آخر دروغ گفتن هم شجاعت می خواهد!

جلوی اشک ها را گرفتن و از اعماق جان سوختن هم!

پوشاندن لرزش عصبی دست ها هم حتی

و یا پلکی که می پرد

آری

شجاعانه چشم در چشم کسانی که از من می پرسند چرا ...؟! دروغ می گویم

و کسی جز افکار پریشانم و اویم و خدا نمی داند که دروغ مصلحتی گفتن هم چقدر برایم سخت است

اما مجبورم

در برابر درک کم آدم هایی که از من این سوالات احمقانه را می پرسند، مجبورم

و گاهی دلم می خواهد راست راست در چشم هایشان نگاه کنم، اصلا جلوی خودم را نگیرم، و اشک بریزم و بگویم: نمی شود! می فهمی؟! ن م ی ش و د!!!


تا هر بار که مرا می بینند این سوالات احمقانه را نثارم نکنند و این من ترک خورده را پتکی دیگر نپاشند

بند زنی نمی یابم و این روزها می ترسم از فرو ریختن

اگر جایی

صدای خورد شدن یک قامت زنانه ی نحیف بلند را شنیدید

اگر هزار تکه شد

اگر تکه هایش هم می خندید و داشت تمام غرورش را حفظ می کرد

بدانید آن منم!

منی که این روزها کم آورده ام از ایستادن

از محکم بودن

از کم درکی و بی درکی آدم هایی که حتی ادعای دوستی  می کنند...


http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fu3051.jpg

+ یاد بگیریم کمی منصفانه حرف بزنیم، کمی منصفانه سوال کنیم!

اصلا به آدم ها چه ربطی دارد که فلانی ازدواج می کند یا نه؟ یا حتی کی! کجا و با چه کسی


واقعا به آدم ها چه ربطی دارد؟!!!!


++ آهنگ جدید وبلاگم رو دووووس دارم... اصلا ویلون واسه همین وقت هاس که بیاد چوبشو بکشششششه به دلت... بلکه یکم حالت عوض شه

سوز داره شبیه سوز این شبای پاییزی


+++   دلم برای رگبارآرامشم تنگ شده بود....  لینک وبلاگم

یک قرار عاشقانه ی شبانه...

هواللطیف...


شب های بلند پاییز، و تازیانه های سوزناکی که بر تن آدمی می نشاند، دیگر به منی که قرار شبانه با ماه و ستاره و ابر و آسمان دارم، اجازه ی بودن کنار پنجره ی تنهایی هایم را نمی دهد...

شاید برای عشاق این سوز بهانه ی یکی شدن هاست اما من آن را تازیانه می خوانم.!

خلاصه که دلم برای شب های تابستان تنگ شده... قبل از خواب به آسمان نگاه می کردم تا به ته ته تهش برسم! و هیچ گاه چشم هایم خارج از این چارچوب جهان ماده را ندید...

انتظار زیادیست!  و من گاهی از خودم هم انتظارهای زیادی دارم.!

اما تسکین منی که زیر سقف زندگی زندانی ام و دلم از آن اتاق های سقف آسمانی می خواهد، هنوز همان قرارهای شبانه ام با آسمان و ابرهاست... و این روزها گاهی هم نم نمکی باران! که یادم می آورد طراوت را! جوانی را! و تمام زندگی کردن را...

باران طعم خوب زندگی ست

خیس شدن زیر باران آدم را زنده می کند

و شاید من چندسالیست که زیر باران خیس خیس نشده ام

تنها فرار کرده ام... به سرپناهی! از ترس خیس شدن...

و خیس شدن، خود ِ زندگی ست! خود ِ عاشقی ست!

و عاشق تنها عاشقی می کند چرا که لبخند معشوق و دست های مهربانش در انتظار عاشق لحظه شماری می کند و چتر اتفاق بیهوده ایست میان عشاق بارانی


من اما زیر باران قدم ها زده ام و بارها خیس شده ام

زمانی که عاشق بودم

زمانی که در بند بودم، در قفس... و از باران رهایی طلب می نمودم و نفس... نفس هایی عمیق

هرچند نمی دانستم چرا اما حالا خوب می فهمم که چقدر خاطره ی یک روز بارانی چند سال قبل برایم تداعی می شود و قطره های باران انگار که همین حالا بر اندامم می نشینند و شانه هایم خیس می شود و از موهایم آب می چکد و سردی هوا را حس می کنم و طراوت را بو می کشم و آن نفس های عمیق را... آری حالا به کارم می آیند و تمام ریه هایم سراسر حس باران می شود...

آدمی باید برای روزهایی که قرار است تنها باشد، خاطره جمع کند تا آن لحظه ها با خاطره هایش زنده بماند

اصلا نه فقط برای روزهای تنهایی که برای روزهای زنده گی و روزمرگی... روزهای خستگی و پریشانی..

خاطره ای از یک روز بارانی که خودش بوده  وباران و خدا و یک جاده کنار رودخانه و سی و سه پلی بارانی جلوی رویش

یا خیلی قبل تر ها

 جاده هایی که او را به خانه می رسانده و او تنها زیر باران راه می رفته...

خلاصه که نیازی نیست خاطره های دو نفره و چند نفره داشته باشد، همین خاطره های یک نفره ی خودمانی اش هم به دادش می رسند اگر آن لحظه ها را با خوبی هایش ذخیره کرده باشد و بدی ها را به آب های کنار خیابان سپرده باشد...


اصلا چه شد که به اینجا رسیدم؟

آهان

آری گاهی هم نم نمک بارانی ببارد و یادم بیاورد که من هنوز جوانم!  و طراوت باران را قرض می گیرم برای روزهای آفتابی داغی که تن و روحم را می سوزاند...

و امشب دلم یک قرار عاشقانه می خواهد

یک قرار عاشقانه ی شبانه

و کاش از آسمان ِ صاف امشب باران ببارد

و ستاره ها چشمک بزنند

و ماه لبخندی هلالی به چشم هایم ببخشد

و من باشم و

خدا و

آسمان و

یک قرار عاشقانه ی شبانه...

http://cdn1.bipfa.net/i/attachments/1/1330525027670489_large.jpg

یک خاطره یک آرزو یک خواهش

هواللطیف...


یک سال پیش بود توی کوچه پس کوچه های سپاه یک جایی روضه بود و من و مادرم و پدرم رفته بودیم... تمام حیاط و پارکینگ یک مجتمع را پوش زده بودند و 10 شب مراسم می گرفتند... همانجا دلم خواسته بود که کاش ما هم مراسمی داشتیم شبیه همین دو سه سال پیش از پارسال اما نشده بود...

و امسال درست شب هفتم محرم ، یک هفته پیش، وقتی داشتند حیاط و پارکینگ های مجتمعمان را پوش می کشیدند و فرش می انداختند ناگهان به یاد آرزوی سال پیشم افتادم و خدایم را بینهایت شکر کردم که حرفهای توی دل و فکر مرا هم شنیده بود و حالا جامه ی عمل پوشانده بود...

تمام ساختمان و دیوارها و آجرها و کف فرش ها و پنجره ها و چراغ ها می لرزیدند از نام حسین... نام علی اصغر... و من از دنیا کنده شده بودم و دل به طبل و سنج ها و زنجیرهایی داده بودم که تار و پود مرا به خود آغشته می نمود...

و تمام شب تاسوعا و روزتاسوعا و عاشورا و روز بعدش نیز سپری شد... شب عاشورایی که زیر باران نم نم هماهنگ با زنجیرها دستی خسته بر سینه ای پر کوبیده می شد و باران رحمت خدا بود و شرمسار آن شب و آن واقعه و فردایش و بی آبی و عطش...!

اصلا عزاداری زیر باران یک اتفاق زیادی خوب است که چند سال یکبار نصیبم می شود... و تمام شب عاشورا را نفس کشیده بودم و نفس خواسته بودم! باور کن نفس خواستن اتفاقی ست که خیلی ها درک نمی کنند اما اگر گاهی از کالبد خودت بیرون بیایی و کمی بالاتر و بعدتر ها را بنگری کمبود نفس را استشمام خواهی کرد و به سرفه ای عمیق خواهی افتاد...

امسال هم لحظه های دنبال دسته ها بودن و تعزیه ها و خیمه ی امام حسین برپا بود.. شبیه هر سال! حتی آن سال های خیلی دور بیشتر از 10 سال پیش و مادربزرگم که درون خیمه ها بود و من هنوز هم یادم هست قدم هایش را... نگاهش را... اشک هایش را... آه و ناله های جگرسوزش را... و یا اباصالح هایش را که مرا نیز با نغمه ی خوش سیدانه اش عاشق امام زمانم نمود...

چقدر جای خالی خیلی از آدم ها درد می کند... و پر نمی شود...

شبیه یک جاده ی پر از چاله که تمام نمی شود و هر چه به جلو می روی یک چاله ی دیگر! و وای از روزهای خاطره بازی که درون این چاله ها گیر می کنی و ساعت ها گریه تا شاید دستی تو را از چاله های نبودن آدم هایی که دوستشان داشته ای و دیگر نیستند، بیرون بیاورد...


آخخخخ

یک آخخخ عمیق برای اتفاقی که از آن واهمه دارم

آخخخخخخ

یک آخ دیگر برای تمام نداشتن ها و تکراری بودن های همه ی محرم هایی که تا بحال دیده ام و لمس کرده ام

و یک آخخخخ برای نداشتن تو...


خدایا بحق حسین غریبت

بحق حسین غریبت

بحق حسین غریبت

نگاهی، تا تمام بشود این غم! این نداشتنش.... و همین امیدی که زمانی برای بودنش داشتم و حالا....

زیادی می ترسم....


+ انگار کسی دارد از درون مرا تیشه می زند! به ریشه ی وجودم! و هر روز آب می شوم...

من از نبودنت هراس دارم

بفهم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


خدایا تمام خواهش من، بودن و داشتن اوست

اویی که هست و همینجاست