آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

و هنوز زنده ایم :)

هواللطیف...

حس می کنم میان یک عالمه حرف مانده ام...

باورت می شود؟

یک عالمه حرف...

حس می کنم یک وقت هایی غرور، کار می دهد دستم... کارهایی سخت و لبریز از عواقبی که ناچارم به قبولشان...

و یک وقت هایی نقش بازی نکردن ها می شود معضلی برای افسار گسیختن و گاهی در اوج فشار، منفجر شدن و زمین و زمان را به هم ریختن...

اما خدا را شکر که نقش بازی را نمی توانم تاب آورم... خدا را شکر...


یک شب هایی باید که مثل دیشب باشد... صبح نشود... آنقدر آرام آرام بگذرد که صبح نشود...

از همان غروب... غروب جمعه که دلت دیوانه می شود... در جنونی محض گیر می افتد و اگر یک بار آل یاسینش در تمام وجودت پیچیده باشد دلت تنها می خواهد که غم غریبانه اش را با سلام به خوب ِ آشنایت به پایان بری... اما گاهی و اکثرا عصرهای جمعه در میان انبوهی از آدم، جا می گیری و دلت اما پَر می زند...

آری... یک جمعه هایی باید اینگونه غروب شوند و با اتفاقی بد و غیرمنتظره، شب آغاز شود و آرام آرام با دلشوره ای عجیب و غمی که درد دارد؛ بگذرد و بگذرد و بگذرد و درست از یک جایی همه چیز به هم بریزد و آن شب برای تو بشود یک شب ِ بد... یک شبِ پُر از اشک... اشک هایی که داغند و سوزان... اشک هایی که گاه نمی دانم از کجا می آیند! و چرا تمام نمی شوند؟!...

آری... یک شب هایی باید اینقدر بی نفس شوند که تو تا جان دادن و بُریدن برسی و نفس بالنده ات تو را در امنیت ِحضورش جای دهد و آرام گیری... باید که همیشه آدم هایی باشند تا نفسشان به نفس تو بخورد... یا نه! باید نفس ِ تو باشند... باورت می شود؟ نفس ِ تو...

و خدا را شکر برای تمام نفس هایی که از نفس ِ او به من رسیده است...

یک شب هایی باید که از نفسش جان ِ تازه بگیری و کارهایت تمام شود و نیمه شب باشد و اشک هایت اما هنوز بیایند و از داشتن هایی که سهم توست، ناامید شده باشی... کم امید... چرا که ناامیدی برابر مرگ است و بس... و من هنوز زنده ام و نفس هایم در حرکتند...

داشتم می گفتم... یک شب هایی باید که کم امید شده باشی... باید نیمه شب باشد.... باید بروی کنار همان پنجره ی همیشگی با همان نسیم خنکی که بهار را برای تو دل انگیزتر از همیشه کرده چرا که نسیم، قاصدک ِ احساس ِ منوتوست...

باید داغ باشد، سینه ات... و بسوزد، دلت... باید با دلی که دارد می سوزد خواست و خواست و خواست... تنها نامش را بر او که یگانه قادر ِ مطلق است آورد و تا سر حدّ چارچوبت بالا رفت و دیگر با اوست... چرا که او خداست و هرچه بخواهد همان می شود...

صــدایی شبیه طوفانی تند... از همان گوشه ی راست ِنگاهت می آید و می پیچد و تو را می لرزاند... و تمام سلول هایت انگار که دارند می رقصند!!! باورت می شود؟ می رقصند...

تنها پنجره را گرفته باشی و بلرزی... و بترسی... و به آغوش امنش پناه بری و چقدر خوب که او اینجاست... همین جا... پشت همین کرکره ها... لا به لای همین مژه ها... و چقدر خوب که هست و تو از ترس ِ لرزی که بر وجودت ریخته صدایش کنی و به شانه هایش، به وجود ِ آرامش پناه می بری و  خدا را شکر... شکر.. شکر که هست...

- فکر کنم زلزله بود...

و رد می شوی... تو در رویای خودت غرقی... آنقدر غرق که حتی لرزیدن زمین را گوشه ای گذاشته ای و رد شده ای و پیام های نیمه شب و سر و صدای کوچه ها چیز دیگری می گویند...

آن لرز... اصابت ِ گردبادی در دل شب نبود و آن صدا و آن برقی که نمی دانم چگونه در آسمان ِ بی ابر زده شد، همه راست بودند... همه همین جا اتفاق افتاده بودند و می شد که خدا بخواهد و کمی بیشتر بلرزد و کمی بیشتر بترسیم و کمی کمتر زندگی...

و خدا را شکر که به خیر گذشت...

شبی که برای مردم این سرا شب آوارگی بود...

شبی که در بعضی محله ها آتش نشان ها مردم را از خانه هاشان بیرون می کردند...

شبی که از یک ساعت پس از زمین لرزه اس ام اس هایش هم ساخته شد و لبخند را بر دلهره ی چشم های خسته می نشاند...

شبی که از غروبش برای من پُر از درد شد و اشک و غم و غریبی...

و چه خوب... چه خوب که آخرش خوب تمام شد مثل تمام آخرهایمان...

چه خوب که تکانده شدم... یک تکانه ی بی خطر اما ترس دار ک بهانه ای شد برای گم شدن در آغوش آرامش...

برای اولین بار لرزیدن هر چند خفیفی را حس کردم و گذشتم و دیدم که واقعی بود...

صبح زود راهی کلاسم بودم و میان خیابان های شهر می رفتم... به تمام آدم ها، به تلاش و کوششان، به چشم های خواب آلوده اکثر آدم هایی که تا صبح دو سه ساعتی بیشتر نخوابیده بودند می نگریستم...


راستی می توانست امروز اینجا زندگی تعطیل شود...


http://s4.picofile.com/file/7733308488/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C.jpg



رگبار1 :


خدایم...

پناهش باش

پناهش باش

پناهش باش...

     به تو سپردمش

                 تنــــها به تو

     خدایم خدایی کن...


رگبار2 :

مثل اینکه فقط بلاگ اسکای من مشکل داره!

آخه چرا؟



رگبار3 :

تـو با منی هنوز

عـطر ِتـو بـا منه

فردا داره به ما لبخند می زنه


تکثیر من

هواللطیف... 

  

باید یک روز بهاری باشد، یک روز فروردین ِ بهاری! همان فروردین هایی که به رنگ یاس های طلایی کنار زاینده رود است... باید همان باران ِ بهاری زیبا باشد و باید که تمام این اتفاقات تکرار شوند... باید آن روز که باران است تو در کنار زاینده رود ِ دوباره زنده شده ات نباشی! باید که میان درختان به میوه نشسته بتابی و همراه با آمدن بی امان باران، صدای او که دوستش داری در لحظه هایت بپیچد و جان و جهانت همه به رنگ باران شود و عشق... یک عشق ِ بارانی... 

باید که خیس شوی! آنقدر خیس که از سر و رویت آب بچکد و آب ببارد و آب روشنایی ِ روزهای دلدادگیست... باید که تو باشی... تویی که بودنت تمام دنیاست و دنیا همه در تو خلاصه می شود... باید باشی تا همه بدانند بودن یعنی چه! عشق چیست! و رقص دلدادگی برگ های بوته های رُز و همیشه بهار چه زیباست... 

باید که یک روز بهاری دیگر باشد... یک روز فروردین بهاری! باران اما لا به لای ابرهای پنبه ای خوابیده... باید که تو باشی و انگیزه ای برای رفتن و همراهی با آبی که حالا زاینده رود ِتو را چند روزی ست که جان دیگری بخشیده... حتی اگر آب هایش رنگ پریده ترین آب های زمین باشند...     

باید که رفت و پا به پای آب های زنده رود ِمن شد و حتی روی سنگ فرش های صخره ای لب آب افتاد و کمی آرام تر از قبل، بدون توجه به آدم هایی که از کنار تو رد می شوند، به راه افتاد و تنها فکر کرد... آنقدر فکر کرد و حرف های مانده از سر دلتنگی را به دست آب های رونده سپرد و خود، در مسیر خلافشان آنقدر دور شد که به پل ها رسید... یکی یکی... خواجو... فردوسی... سی و سه پل... آنقدر رفت تا از فلزی و مارنان هم گذشت و رسید به آخر راه ها... کفش هایت باید که آهنین باشد و  حرف هایت ناتمام و دلت پُر... پُر... که نفهمی طولانی ِ راه را... 

باید که به سی و سه پل برسی و کفش هایت را در آوری و از این سر پل تا آن سرش بدوی و بروی و خیس ِ خیس شوی و در گلالودترین آب های برآمده از زنده رود من، نفس بکشی و زنده شدن سی و سه دهانه ی زندگی را ببینی... و یک به یک به تمامشان قطره های رنگ پریده را تبریک گویی و بروی بالای پل و دوباره یک به یک تمامشان را گز کنی و از انقلاب رد شوی و تمام چهار باغ را دوباره بروی و از آب و صدای آرامش و دنیای تنهایی هایت رها شوی و کمی میان مردمی که دارند برای زندگی می دوند و تلاش می کنند راه بروی و نگاهشان کنی و به این بیندیشی که هر کدام گنجینه ای از زندگی یند... با دردهای خودشان... با نگاه ها و افکار خودشان و با غم و غصه ها و شادی ها و عشق های خودشان... آنقدر به آنها فکر کنی و آنقدر به آنانی که از کنارت رد می شوند خیره شوی که به عقل تو شک کنند و... 

برسی به هشت بهشتت.... همان جایی که همیشه آرزویت این بوده که به اندازه ی درخت های سربه فلک کشیده ی آنجا شوی و بروی تا آسمان ها... آنقدر بالا که زمین برایت نقطه ای بیش نباشد و بس...  

باید که هنوز هم نیروی راه رفتن داشته باشی... باید که میان درختانش صدای جادویی او که تمام ِ تو از نفس هایش زنده شده در جانت بپیچد و دوباره بروی... بروی و میان آدم های آنجا هم آنقدر بگردی و بگردی و بگردی تا پاهایت تاول زند... تا وقت اذان شود و چیزی درونت قِل بخورد و کسی تو را صدا زند که بشتاب.... بشتاب به بهترین عمل... 

باید که دیگر جانی برایت نماند و کمی از بار حرف هایی که زده نشده کم شده باشد و تو در شهر خودت تکثیر شده باشی.... 

در تمام آن جاده های کنار آب... در بیدهای مجنونی که چه زیبا برای زنده رود من می رقصیدند... در پل به پل ِ تمام پل های شهر... در چارباغی که گوشه به گوشه اش برایم خاطره است... در دانه به دانه ی درخت های سر به فلک کشیده ی هشت بهشت و در تمام شهر... 

باید که تو تکثیر شده باشی 

و خسته تر از همیشه 

اما 

رهاتر... 

سبک تر... 

آزادتر... 

راه خانه را بگیری و بشتابی تا آنجا که هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه ی تو را دیده و تو حتی در وجب به وجب دیوارهایش هم تکثیر شده ای.... 

 

باید که رفت... 

آنقدر دور که گاهی دست خودم را می گیرم مبادا گم شود... 

آخر 

من 

می دود و 

دور می شود و 

می رود 

تا آنجا که دلش سکنی گزیده است... 

 

باید که تکثیر شد و رفت...


http://uploadyar.com/s1/1366117068.jpg



رگبار1:

بلاگ اسکای!

تو چرا فیلتر شدی؟!


رگبار2:

خدایا

پناهش باش...

به تو سپردمش...

فقط به تو...


بانوی یاس نشانم

هواللطیف...


پُر از بغض... پُر از غبار... پُر از حسی که تو را در خود فرو می برد و انگار موسم افتادن اتفاقی ست در راه... اتفاقی که پُر از ماتم و عزاست... داغ دارد و قرار است که بسوزاند... بسوزاند غنچه های تازه زبان باز کرده ی بهاری را...

بغض های خاکستری، نشسته بر پهنه ی سپید آسمان

و باران که می آید شراره های گداخته ی دل های به سوگ نشسته را تا آسمان می برد و خود در حرارتی سر به فلک کشیده می سوزد و می بارد و می تازد...

نگاه کن که دلم چقـــــــــــدر گرفته...

نگاه کن باران، داغ ِدلم را تازه می کند...

نگاه کن که عطر یاس های سپید و ارغوانی در جان ِ هوای دم و بازدم هایم خوابیده و یک نفس عمیق کافی ست تا تو را در زجر ِ کبودی یاس وجودش بمیراند...

هوا شاد ِ عجیبیست!!! یک شاد ِ بهارانه ی لبریز از غم و درد... لبالب از غصه و ماتم و کمی سرد...

نه! اصلا هوا شاد نیست! بیشتر شبیه شهادت شانه های زندگی ست...

شبیه رقص مرگ ِ ماه و ستاره ها در دل ِ شب... شبیه غرّش غریبانه ی غیرت یک مرد... شبیه ناله های مُلک و ملکوت... شبیه طوفانی در راه... شبیه قاصدی بدخبر... شبیه آغاز یک تنهایی بزرگ... شبیه بی نور شدن دنیا... شبیه پرواز خوبی از این سرا... شبیه زجه های عرش و کبریای خدا...

نه! اصلا هوا شاد نیست! هوا پُر از اشک هاییست که تمام نمی شود... پُر از خواستن ِ یک محفل ِ شور و غوغا... پُر از آرزوی یک لحظه همزدن نذری فاطمه ی زهرا... 

آخر امروز و این غروب و امشب یاس ها در میعادگاه رنگ پریدنشان وعده ی پَرپَر شدن دارند... و دل های یاس نشان، در اشک های پاک آسمان سراپا غسل ِ رهایی شده اند

و تو شاهدی خدای فاطمه...

تو تنها شاهد این لحظه های بی همنفسی شده ای...

دلم انگار باز نمی شود و اشک هایم تمام!

حتی جیک جیک گنجشککان نشسته بر شاخه های بهار هم برایم تداعی ناله های پَر زدن مادر بچه هاست...

نکند شب شود و

نور پرواز کند و

صبح نیابد...

نیاید...

نیاید...

در هوای غربت غریبانه ی غروب ِ حالا دلم می خواست که می رفت تا خیمه ای که میعادگاه ِ شب ملائکه هاست... دلم می خواست که در غرفه های بقیع گره می خورد و یاس می بویید... دلم می خواست که یک جای امن، آرام و بی صدا در حریر سیاهی فرو می رفت و تا صبح با صاحب امروز و فردا و این ثانیه ها آنقدر حرف می زد که یا بغض ها می شکست و یا باران می بارید و دلم قرص می شد که تنها نیست... و بانویی که حالا ماه هاست چشمانش را از او دارد و قلبش را و تمام ِ وجودش را؛ هنوز هم هوای بی هوایی هایش را دارد و دست خالی از دامان پاک و خدایی اش باز نمی گردد...

از همان اولین روز پاییز که رفت تا چشمم برای همیشه تاریک شود، نور توسل به یگانه بانوی یاس نشانم بود که بار دیگر لحظه هایم را رنگ و روی زندگی بخشید و نامش را عجین ِ لحظه هایم کرد و دلتنگی های مرا میهمان شد و مرهم و محبت...

و عشق جوشید و خدا آمد و هدیه آورد و من با هر قدقامت ِ نور، در کوثر ِ وجودش غرق می شوم و لحظه هایم را آب می پاشم...


فاطمه جانم...

بانوی یـــاس نشــــانم...     

     غرق ِ غریبـانه ی غربتم

                         غریــــقم بـــاش...



اویــِشان (او و اویَش)

داشت جان می داد!

آن مرغک خفته در چشمانش

تنها حدیث دلبری دلدادگان شهر، بر سر و روی لاله هاشان می چکید

دیگر یاس های سپید باغچه ی همسایه هم چشمه ی احساسش را نمی جوشاند و از سرو سراپا اقتدار روبرویش نمی ترسید...

به جایی رسیده بود که تنها نی نی چشمانش بی قرار آن دورها بود... آنقدر دور که گاهی مردمک سیاهش را میان ابرها می دید...

باورت می شود؟!

آن دورترها... جایی که ته ته ته دنیا بود، اقاقی ارغوانی رنگی بر دوش ِ دنیا با دلش عشق بازی می کرد... و تنها آن صدای دور... آن احساس دور... آن عشق دور... آن اقاقی ارغوانی رنگ دور بود که زندگی را در زیر پوستش می رقصاند و نفس رخصت ِ عبور می یافت...

و چقدر جانت به جانش گره خورده... دَمَت به دَمَ و بازدَمش و دلت به سراپای وجودش...

ته دنیا او می خندید و اویَش قهقه می زد...

او می گفت و اویَش پروانه می شد و می گشت و می گشت و می گشت

آنقدر می گشت تا محو ِاو می شد و او شمع ِ اویَش می شد و می گشتند و می گشتند و می گشتند و عشق چه دلــرُبا می درخشید...


مرغک خفته در چشمانش حالا دیگر سرود زندگی می خواند... و اُمید لا به لای سپیدی بال و پرش می دوید و سراپای زندگی ارغوانی می شد...

حالا خود، حدیث دلبری دلدادگان شهر بود...

و شُهره ی شکیبایی و شجاعت شوره زار گلگونه ها بود که بار دیگر جرئت برخواستن نمود و صبر ِ ایستادن و دوباره رفتن و آغاز کردن... و جفتشان بودند... او و اویَش


نگاه کن که آن دورها هنوز هم اقاقی ارغوانی رنگش چه زیبا می نگارد لحظه هایش را...

او تمام ِ تمام ِ تمام ِ تمام ِ دنیـــــــــــــــــــــای اویش شده و بس...

نگاه کن که خدا خدایی اش را بر اویِشان (او و اویش) تمام کرده...

نگاه کن که چشم ها تا رسیدن، در راهند... حتی اگر مسافر ِ همیشه ی دورستان باشند و ارغوان تنها خیال آرام رویاهاشان باشد...

هنوز چشمانش در انتظار ِغرق ِچشمان ارغوانی اویش است و هنوز هم بی صبرانه در آن دورها محو می شود و گم می شود و آسمان ارغوانی می شود و زمین ارغوانی می شود و دنیا همه در صدای جادویی اقاقی ارغوانی رنگش معنا می یابد و با خنده های نمکینش جان می گیرد و دنیاااااااااااااایش همه اویش می شود و همه اویش و همه اویش...


نگاه کن...

شب شده اما دلش آن دورها را می بیند...

آن دورها که اویش بر بستری از عشق آرمیده و آسمان سیاه نیست...


آنجا که ارغوانی ترین جای دنیاست...

                         سرای او و اویش...

                                   عشق ِ اویِشان...

http://www.momtaznews.com/wp-content/uploads/2012/12/10a2c49ba85caf867b180c8d8c817892.jpg



* عکسبازان

هدیه ای سبز...


یک وقت هایی باید که رفت... باید تمام فاصله ها را لمس کرد... تمامشان را همان طور که گفتم... و می دانی که امسال با هر سال فرق دارد... اصلا انگار چند وقتیست تنها آن جایی که به آخر می رسی رخت برمی بندی و می روی تا یک جای دور... تا سفر... تا آنجا که پختگی در انتظار خامی زندگی ست... و چه خوب! چرا که طلب ِ رفتن، شوق و ذوق ِ رهسپاری را صدچندان می کند و عشق به مقصد، تمام راه را در نظر تو کوتاه...

یک وقت هایی می شود که به آخر می رسی... به آخر انگیزه و امید و داشتن ها... به آن آخری که دیگر آخرترش را نمیابی... و تا سرحدّ چارچوب ِ اراده ات پر می کشی و دیگر از آنجا به بعد با خداست و قدرت مطلق او...

و انتظار...

شبیه انتظار شاخه های عریان برای روییدن آبروی سبزی ها...

شبیه انتظار میوه های تابستان برای به بار نشستن تک به تک شکوفه ها

شبیه انتظار زمین برای باریدن باران های بهار...

شبیه انتظار رفتن و کمی فارغ از همه چیز شدن و پر زدن تا یک حریم امن...

انتظار...

باید که منتظر شوی... آنقدر که نایی در نوای تمنّایت نماند و آنگاه خداست که خدایی اش را بر تمام لحظه هایت می افشاند...

پس از آن درد جانکاه... به حریم امن امامتش پا می گذاری و هزاران بار شکر که حتی با این حال نزار، جایی ایستاده ای که آرزوی دل های بی قرار بسیاری بوده...

پس از اولین سلام ... پس از اولین دیدار... کمی آنطرف تر از بارگاه ِ نور، زنی با یک تسبیح سبز به سویت می آید و با رویی گشاده تسبیح را به طرفت می گیرد و با لبخند ملیحی می گوید دختر گلم یک دور صلوات بفرست... هدیه ی امام رضاست برای خودت...

....

...

.....


دیگر آن زن را ندیدم...

و نه هیچ تسبیح سبز به دستی را آن چند روز...

و حالا هدیه ی امام رضا برای من شده زیباترین اتفاق این سفر...

و زیباترین اتفاق تمام سفرهایی که تا به حال داشته ام...

شُکر خدایم...

برای هدیه ی زیبایش شُکر...

و باز هم می گویم و می گویم و می گویم


یا ضامن آهو

ناامیدم مکُن...


http://s1.picofile.com/file/7716082254/2013_04_04_738.jpg



یادم نمی آید چند بار مشهد رفته ام... شاید هر سال یک بار یا کمی کمتر... اما در تمام این سفرها تنها امسال درست پنجره ی اتاق من روبروی گنبد طلایش بود... شب ها آنقدر گنبد زرّینش را در سیاهی و بازی ابرها و سایه ها می دیدم تا خوابم می برد و نیمه های شب اولین تصویر روبرویم همان گنبد همیشه طلا بود با پرچم سبزی که در دل بادها مستانه می رقصید...


کسی نه ذوق کرد و نه توجه...

دل من امّا...

دل من امّا چونان بچه ای که به مادر گمشده اش رسیده باشد... یا چون موجی که با عشق به ساحل...

دل من امّا به امامش رسیده بود...


دلکم!

خوشا به حالت...