آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

زیارت ِ دل

به نام تو...


آمده ام تا بنویسم... پُرم... پر از اتفاقاتی که همه در پس و پیچ روزهایی که رفت جامانده اند و هرگاه به عقب می نگرم پر از چشمک می شوم... پُر از التماس ِ خاطره ها!!!

گاه آنقدر معجزه ها به چشم می آیند که گویی در دل ستاره ها در تاریکی آسمان درماندگی ها پنهانند و یا در چشمک شبنم آرمیده بر برگ گلی سرخ، طنّازی می کنند...

گاه معجزه شبیه زیارتی در باران است... زمین،پاک و آسمان،پاک و دل،پاک و روح،پاک و جسم...

گاه معجزه شبیه شمردن تمام سنگریزه های راه است... آنقدر باید که بروی... آنقدر باید که تمام کوه ها و دشت ها و فاصله ها را با چشمان خودت دانه به دانه ببینی و وجب به وجب اندازه بگیری و ساعت ها را دست در دست همدیگر به خدا بسپاری و به مقصد برسی... پای افزارت از پا درآمده و دلت از جا و جانت از جهان و جهانت از هر آنچه که با چشم می شود دید... سلانه سلانه رهسپار دیار نوری... سرزمین ضمانت آهوهای گریزپا... سرزمین عشق و دلدادن و پناه بی پناهی ها... و درد همچو قطره های باران از پیکره ی نحیفت می چکد و تو باز به آن طلایی ناب درخشنده میان آسمان ابری با دل و جان و اشک و باران سلام می دهی...

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی...

و می شتابی... آنقدر با شوق می شتابی که تمام دردها به خواب می روند... شب و روز ندارد! آنجا زمان و گردش ماه و خورشید و ستاره ها معنایی ندارد... و عشق، خواب را در پس پرده ی چشمان مشتاقت می میراند... م ی م ی ر ا ن د...

کاش که حالا همه ی زمان ها بود و همه ی زمان ها حالا...

کاش که این خوشی و حال خوب بنفشه های رنگارنگ دلم تا ابد پایدار بود

کاش که عطر شب بوی خیالم تا همیشه در صحن و سرای رویاها می پیچید

و کاش که آن دو کبوتر نشسته بر چلچراغ آویخته بر سر در حرم با زمزمه ی زیبای مناجات های از دل برخواسته تا همیشه سرود آمین سر می دادند...

کاش که چشمانم تا سو داشت بر حلاوت حفره های حرمش، حلقه می خورد و نگاهم بر هُرم حریر نور، حک می گشت...

کاش که تمام عشق، بر گلگونه های سرخ شرم، سرازیر می شد و شوره زار تمنّا، بر انحنای مژگان عطش، جا می ماند...

کاش که سمفونی خوش مناجات آدم های خسته از زمین در شیار گل و بوته های طلایی رنگ ضریحش آرام می گرفت و قرار بی قراری تمام دستان برخواسته تا خدا برقرار می شد...

کاش می شد چرخید... می شد چادرت دو بال پرواز شود و بچرخی و بگردی و بتابی و پرواز کنی و رها شوی و بروی تا آن دورها... آن دور دورهایی که تنها خداست و دیگر هیچ... بروی تا طلب... تا عشق... تا معرفت... بروی تا استغنا... تا توحید... تا حیرت... بروی تا فنا... تا خدا... تا خدا...

کاش می شد میان عود واسپند و کندرها بر بال فرشته ها سوار شد و رفت و گشت و گشت بر آن گنبد طلا... بر آن پرچم سبز لا اله الا الله... و آنقدر گشت و گشت و گشت تا در هوای حرم حل شد و سراسر هوا شد و نفس شد و عود و اسپند و کندر و عطر حرم گشت...

کاش

کاش

کاش امید می آمد و بر جان بی جانمان می نشست...

کاش این شوق رفتن و پَر زدن تا آستان امن بودنش تا همیشه در دل هامان می ماند...

و کاش می شد که خیال می کرد غزالیم... می آمد و ضامنمان می شد...


تمام سنگریزه ها و دشت ها و تپه ها را دوباره شمردم و بازگشتم به زندگی... به اینجا... به آغاز سالی دیگر و بهاری دیگر و روزهایی که حالا با حال بهتری در انتظار منند...

و هنوز دلم گوشه ی پله های رهسپار حرمش جا مانده..

و دستانم پر از عطر در و دیوارهای مرمرین صحن و سرای اوست...

مولایم...

مولایم...

مولایم...

نگاه کن دلم عجیب ایمان دارد که ناامیدی رسم و راه شما نیست...

ناامیدم مکن...


http://s2.picofile.com/file/7714551070/2013_04_01_685.jpg


نازنین بارانی ام...

دوباره دیدنت، تداعی به بار نشستن شکوفه های لبخند و دوستی ست میان این همه فاصله...

و بار دیگر حدیث زلال باران را در چشمان بی قرارت از بَر سرودم...

سپاس ِ آمدنت... سپاس ِ بودنت... و سپاس ِ پاکی وجود بارانی ات...


یا ضامن آهو...


مولایم...
خیال کن که غزالم

بیا و ضامن من شو...




http://www.avapress.com/images/docs/000031/n00031702-b.jpg


نایب الزیاره ی تمام دوستان عزیزم هستم...
حلال کنید...

ادامه مطلب ...

دورترین دوری که می شود دید...

به نام تو...


اینجا همان جایی ست که بستر زایش پروانه ها شد

همان جایی که واژه ها بارور شدند... جوانه زدند و به گل نشستند...

اینجا همان جایی ست که همیشه همین بوده.... بهار و تابستان و پاییز و زمستان تنها تن پوشی می شوند بر بیرون این پنجره ها... شاخه ای شکوفه می زند، سبز می شود، گل می دهد، میوه می دهد، زرد می شود، می ریزد، می خوابد و دوباره شکوفه می زند،....

اینجا تنها مخزن دل می شود... چشمه ی روان واژه های جوشیده از دل...

اینجا تنها پناهی می شود برای مرور در لحظه ی تمام سال هایی که هر روز بر روز قبل ورق می خورد

اینجا همان جایی ست که...

نه!

بگذار گذشته در گذشته ها بماند... برود لابه لای بایگانی ِ آلالگی نفس ها...

حالا رسیده ام به همان نگاه!...

هر آنچه او بخواهد همان می شود...

تنها نگاه می کنم و بر خط سبز ِ غلتیدن شنبم روی گلبرگ های بهاری گام می نهم... جای بدی نمی روند... چرا که خدا برایشان مقدر داشته...

این روزها تنها ساکتم.... سکوتی که تمام، نگاه می شود به آسمان و این و آن و گل و سبزه و ماهی های پر جنب و جوش سر سفره ی هفت سین...

سکوتی که لبخند می شود برای تمام میهمانی های عید...

و تنها به امید فردایی بهتر، امروز را برای همیشه به دست دیروز می سپارد و به پیش می رود...

دلم گنجایش خاطره ها را ندارد...

همان بهتر که تمامشان جایی میان روزهای زندگی خوابیده اند و گهگاهی تلنگری به گوشه ی هر روز می خورد و خاطره ای بیدار می شود و کمی می رقصد و خوبی و بدی اش را به رُخ این روزهایم می کشد و دوباره می رود که سر جای خودش آرام و آسوده بخوابد...

نگاهم به دورها شده...

به دورترین دوری که می شود دید...

دیگر این روزها را هم دوست ندارم... انگار در دورهای دور اتفاقی در شُرُف ِ افتادن است... انگار باید بروم و بدوم و بگیرمش تا آنجا که باید، بیفتد...

دورهای دور این روزها عجیب مرا به آغوش باز خود می خواند... این نزدیکی ها خبری نیست... در امنیت حضور بهار و شکوفه ها و قهر ِ باران، زندگی در رگ های زمین می تپد... اما آن دورتر ها، کسی یا چیزی دارد مرا هر لحظه می خواند... می سراید و صدا می زند که بیا...

آن دورها نمی دانم کجاست و چیست و کیست! اما صدایش در فضای ساکت ثانیه ها به انعکاسی آهنگین نشسته و چشمان مرا با خود به دورترین دوری که می شود می برد... می برد... می برد..

آن دورترین دوری که می شود دید دارد مرا از پا در می آورد... در می آورد... در می آورد...


حق ِشادی ِ زمان ِ ما نبود که لا به لای چنگال ِ سکوت، تنها نگاه شود و بس...

حق ِ جنب و جوش ِ سرخ ماهی های عید نبود که آرام گوشه ای در لاک بی لاکیه خود تا آنجا که می توانند فرو روند و بس...

حق ِ رنگین کمان ِ بنفشه ها نبود که در التماس ِ نگاهشان، تنها لبخندی زد و بی هوا به دست باد سپردشان و در ژرفای بی همنفسی ها گم شد و بس...

حق ِ مهتابی شب های پُر پولک ِ ماه نبود که در ظلمت خودخواهی آدم ها فنا شود و در ملحفه ای از بغض پیچیده شود و بس...

حق هیچ کدامشان نبود و حق تمامشان بود...

حق اما بود و نبود نیست...

حق با حق بود و هر آنچه جز او بود دیگر نبود و بس...


https://encrypted-tbn2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRJpxalNvSdR2e9eLO8ZCmvSA1J9jDdch9eeq7140KRczBGdt2FpA



امنیت ریشه ها

همین که هیچ کلمه ای یاریت نکنه یعنی یه شروع تنها


گل توی اتاقم یه روزه خشک شد

ساقه ش کوتاه بود

واسه عقد شیوا بود...


کاش ساقه هامون توی خاک باشن... یه جای امن

یه جای پُر بارون... یه جای پُر آفتاب

یه جای پُر خدا...





ادامه مطلب ...