آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تولدت مبارک خونه ی قشنگم

هواللطیف


10 سالگیت مبارک خونه ی قشنگم

10 ساله شدی و من چقدر خوشحالم که 10ساله از عمرم کنار تو گذشته

10 سالگیت مبارک آرامش پنهانم، رگبار آرامشم...

بزرگ شدی

قد کشیدی

مبارک من و خودت باشه 10 سالگیت

تولدت مبارک...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا

هواللطیف...

یادم هست از دوران نوجوانی، فیلم دیدن را خیلی دوست داشتم، سریال ها حوصله ام را سر میبُردند اما باز هم هر شب و یا هر هفته دنبالشان می کردم و قسمت آخر که می شد تازه به کل ماجرای فیلم ها فکر می کردم که سرنوشت هرکدام از این آدم ها چه شد! 

اکثر فیلم ها طبق یک قاعده ی یکسان ساخته می شوند! اول فیلم همه چیز خوب است و کم کم اتفاقی می افتد، اواسط فیلم به اوج آن اتفاق ، که غالبا هم اتفاق سخت و بدی ست، می رسیم و بعد رفته رفته فرجی می شود و همه چیز خوب می شود و در آخرین قسمت همه با هم خوب می شوند و زندگی ختم به خیر می گردد...

سخت ترین و حرص در آورترین قسمت فیلم ها، وسط آن است که گاهی چندین قسمت در همان سختی ها طول می کشد، گاهی هر قسمت یک اتفاق بد دیگر برای آدم هایش می افتد و تو در هر قسمت می گویی چقدر سختی!! هر روز بیشتر!!!

اما بعد یک مرتبه همه چیز درست می شود...


حال همیشه گفته ام و می گویم که زندگی تک تک ما آدم ها هم فیلم است و هر کدام سناریوی مخصوص به خودمان را داریم. فیلم های دنباله داری که در هر برهه ی زمانی، اتفاق بد و یا خوبی برایمان می افتد و بعد به شرایط عادی باز می گردیم و دوباره یک اتفاق دیگر...

زندگی هایمان فیلم هاییست که کارگردانشان خداست

خدای مهربانم که مهربانترین است و نقدی بر او نیست چرا که عالم و عادل و دانا و حکیم و رحیم و کریم است...


این روزهای اول پاییز و شروع مهرماه، به پارسال خودم فکر میکنم... مرداد و شهریور و مهرماه پارسال که فقط خدا را شکر می کنم که گذشت و تمام شد... به مهر و آبانی فکر می کنم و به محرم و صفری فکر می کنم که حالا خدایم را هزاران هزار بار شاکرم برای تمام شدنش...

سخت گذشت، آنقدر سخت گذشت که نفس کشیدن برایم سخت شده بود، ناامید شده بودم و از همه دلزده

چند سالی بود که داستان زندگی ام به اوج می رسید، و من هر بار می گفتم خدایا الیس الصبح بقریب؟ و خدایم دوباره اتفاقات سخت تری را برایم به ارمغان می آورد و من باز می گفتم  انّ مع العسر یُسری و دوباره اتفاقی دیگر و می گفتم خدایا خسته ام، چرا این در باز نمی شود و چرا این شب به صبح نمی رسد و چرا این اوج به پایان نمی پذیرد؟؟؟ تا پارسال که امیدم را از همه بُریدم! از تمام آدم هایی که بودند و نبودند.... از تمام کسانی که فکر می کردم می توانند کمکم کنند! و زندگی جدیدی را در پیش گرفتم، با بی خیالی زیستم و حال دلم بد بود... با بی خیالی نفس می کشیدم و حال دلم بد بود... با بی خیالی به دانشگاه می رفتم و درس می خواندم و می خواستم که درسم را بخوانم و از این شهر بروم و حال دلم باز هم بد بود... اما دعا می کردم... چرا که کسی گفته بود بالاترین گناهان ناامیدی از درگاه خداست و من از ناامیدی ام پشیمان شده بودم و دعا می کردم... از آدم ها بُریده بودم و دعا می کردم تا اواخر پاییزی که دست تقدیر، زندگی ام را به شکل دیگری ورق زد


حالا که به پارسال و آن موقع ها فکر می کنم، خوشحالم که بخاطر احترام به پدر و مادرم روی دلم پا گذاشتم و با عقلم پیش رفتم و روی حریم حرمت هایم ماندم...

چه اشک ها که نریختم و چه اذیت ها که نشدم اما باور داشتم اگر پدر و مادرم راضی نباشند، عاقبت بخیری نخواهم داشت!

و خدایم اواخر پاییزم را جور دیگری رقم زد و اوج داستان زندگی ام را به فرودی ایمن ختم بخیر نمود...


داستان زندگی آدم ها با هم فرق می کند، یکی مانند سریال 10 قسمتی می ماند و دیگری 30 قسمتی و یکی هم شاید 100 قسمتی،

و اصلا شاید کسی زندگی اش سینمایی یک ساعت و نیمه ای باشد که زود به اوج می رسد و زود هم به انتها

مهم زمانش نیست، سخت است اما خدای مهربان صبرش را می دهد و بعدترها، پاداش صبری که پیش گرفته بودیم را! اما مهم به سرانجامی خیر رسیدن است، به انتهایی خوش، به دلی که آرام بگیرد در پناه خدا، به عشقی که ریشه بدواند در بندبند وجودت، به رضایت پدرت و مادرت و پدر زمانت.... همان که امور زندگی ات را به او سپرده ای، اوست که روزی خداوند از دستان مبارکش عبور می کند و به تو میرسد و تو از خودشان خواسته ای برترین روزی ها را.... او امام زمان من و توست... امام زمانی که هر لحظه پذیرای صحبت با توست... کسی که آنقدر بزرگ است که در باورت نمی گنجد و آنقدر خوب است که با سلامی، سلامٌ علیکی بلندتر را روانه ی نفس هایت می کند...

او که اگر با او باشی دنیا و آخرتت را داری و اگر با او و به یادش نباشی ، هم ازین جا رانده ای و هم از آن جا مانده...

امام زمانی که امام ِ زمان ِ توست... امام ِ حالای زندگی توست... او که زنده است و همین جا میان ما آدم ها زندگی می کند و حواسش به همه ی ما هست....

او که کاش می آمد و چقدر زندگی ها زیبا می شد که نفس های مقدسش در تمام شهر و دنیا و جهان می پیچید و رایحه ی امامتش را استشمام می کردیم و یک عمر کنیزی خودش و اولاد مقدسش را...


همان طور که بی اختیار، دستانم از امام زمانم نوشتند و آخر حرف هایم به دعا برای ظهور عزیزترین خلق خدا منجر شد، کاش فیلم و داستان تمام زندگی هایمان نیز ختم به خیر بشود و عاقبت بخیری نصیب تمام ما آدمیان... ان شاالله


http://cld13.irans3.com/dlir-s3/10531441921336421971.jpg?1507105702


تولد نوشت:

و امسال هم به موقع نرسیدم و 25 ام شهریور ماه اینجا نبودم که بیایم و تولد رگبارآرامشم را تبریک بگویم...

حالا وبلاگ عزیزم هفت ساله شده، هفت سال است که می نویسم و چقدر خوشحالم ازین همه وقت

می آیم و می نویسم از این هفت سال عجیب و غریب


رگبار آرامشم...

آرامش پنهانم...

تولد هفت سالگی ات مبارک باد

سبزترین تولد

هواللطیف...


باران حوالی هوای تو بود و من ابرها را به بزم روز عجیب آمدنت دعوت کرده بودم...

باران جای تمام دست های خالی، می بارید

جای چشم هایی که منتظر بودند

جای آغوشی که باز مانده بود

جای بویی که می آمد و مشام جان را مست می نمود


باران آمده بود تا بدانی که خدا هست و تو در یاد من همیشه سبز...


باران آمده بود تا آمدنت را اشک شوق گردد و بودنت را لبخند عشق

آمده بود تا بگوید آمدنت مبارک فاطمه ی سبز خدا...


باران از حوالی دلم آمده بود تا حریر دوستی را بر سرت بیندازد و میلادت را بوسه باران کند...


فاطمه جانم

تولدت مبارک

تولدت سبز سبز سبز...


Happy Birthday Purple Roses


شهریور عجیب و غریبم! تولد رگبارآرامشم

هواللطیف...


تاریخ آخرین حرف هایم را که نگاه می کنم، باورم نمی شود بیشتر از یک ماه باشد که نیامده ام! و شهریور عجیبم را اینجا نفس نکشیده باشم و نگفته باشم و روز تولد رگبارآرامشم را حتی جشن نگرفته باشم و چقدر همان 25 شهریور ماه را یادم بود و شش ساله شدن رگبار آرامشم را که زمانی آرامش پنهانی شد در دل لحظه هایم

دلم برای نوشتن، برای دوستانم برای وبلاگم تنگ شده بود

اما شهریور هر هفته اش به شکلی گذشت! آنقدر متفاوت بود که نفهمیدم کی گذشت!

هفته ی اولش به روزمرگی ها و کسالت و گیجی و کلاس های جورواجور گذشت

هفته ی دومش را رفتم تا شمال،تنکابن و رامسر و چالوس و شبیه همین عکس دوتا پست قبلی ام کنار آب(با مانتو و روسری:دی ) میدویدم و حتی یادم رفته بود یک ماه بیشتر نشده که عمل کرده ام!

دویدم و تمام خستگی هایم را به ماسه های خیس دادم

دویدم و تمام پریشانی هایم را به موج های مواج دریا دادم

دویدم و رها دویدم

دویدم و دیگر دریا برایم خاطره ای دور نبود! تنها خودم بود و خودم...

دویدم و انگار یادم رفته بود همه ی بی کسی هایم را

هفته ی دوم آنقدر خوب و رها بود که حالم خوب خوب شد

و زیر باران شمال رفتم و خیس شدم

میان کلبه های جنگلی رفتم و تمیزترین هوای ممکن را نفس کشیدم

شب ها با دریا حرف می زدم و خدا را به عظمت دریای روبرویم قسم می دادم

وچقدر دل نگران بودم و دیدن آب، دیدن عظمت دریا و شنیدن صدای امواج مواجش آرامم می کرد...

هفته ی سوم به ورکشاپی گذشت در هنرستان هنرهای زیبای اصفهان که چقدر عجیب بود، عجیب و سخت، سخت و گاهی حتی طاقت فرسا، یک هفته ی پر از استرس! اصلا انگار تمام شمال از خاطرم رخت بربسته بود، اما خدا را شکر آن هفته ی سخت در کنار دوستان و اساتید و استاد اسپانیاییمان "رودریگو" و استاد ایرانی مان"امین بهرامی" به بهترین شکل ممکن گذشت و سازه  و طرح های ما درست ساعاتی قبل از اختتامیه ی ورکشاپ به سرانجام رسید و با شب بیداری جمعی از دوستان با موفقیت پروژه بسته شد...

آن هفته آنقدر متفاوت و خوب و سخت و حتی گاهی بد بود که گاه همگی می خندیدیم و گاه گریه، گاه کلافه بودیم و گاه سرشار از شوق، اما امید داشتیم که کار بسته خواهد شد و همین هم شد!

هفته ی آخر هم درگیر جشن بزرگ غدیر بودم! حفظ کردن متن ها برای اجرا و آماده شدن برای جشن و خلاصه آنقدر کار بود که یک هفته ی مرا کامل درگیر کرده بود...

و دیروز بالاخره شهریور پر روزهای عجیبش گذشت و از امروز و این هفته دانشگاه ها آغاز شده و این هم یک هفته ی متفاوت دیگر

در میان این هفته های عجیب و غریب، اتفاقاتی هم بودند که تمام فکر و ذهن مرا درگیر می کرد، روزهایی و ساعت هایی و آدم هایی که با خودم در تمامی این روزها کشاندم!

و برایم تلاقی این اتفاقات کمی سخت اما شیرین می آمد!

این روزها شیرینی نماز را بیشتر از همیشه حس می کنم

و شیرینی افراد برگزیده ی خدا را که خاندان کرامتند...

دست هایم شب و روز به درگاهشان مانده و می دانم که دست خالی بازنخواهم گشت

این روزها به دعاهایی نیاز دارم که خودم را به بالا بکشاند و من نیز دست هایی دیگر را


و میدانم فرصت استراحت نیست

باید رفت و فکر کرد و دل به دریا زد

باید گاهی تمام زندگی را در دستی گرفت و دل را در دستی دیگر

و زمانی هم تمام زندگی و دل را در دستی و عقل را در آن دیگری


خلاصه که دلم تنگ شده بود برای حرف زدن، برای نوشتن، برای تمام روزهای عجیب شهریور ماهی که حالا کاری به نتیجه اش ندارم اما خوب بود ،

سخت اما خوب


مهر ماه آغاز شده و حالا دانشگاه و دانشگاه و دانشگاه و کمی وارد روزمرگی ها خواهم شد  و زندگی ام کمی تا قسمتی نظم خواهد گرفت


همه ی این ها به کنار فقط دلم می خواست همان روز 25 ام شهریور ماه می آمدم و تولد رگبار آرامشم را تبریک می گفتم


رگبار آرامش من

شش ساله شدنت مبارک باد


http://www.axgig.com/images/33385122703504112885.jpg


عید غدیر, عید الله الاکبر  رو با تاخیر به همه ی دوستای عزیزم تبریک می گم