آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

مبارکت باد

هواللطیف...



دختر پاییزی این سرا


میلادت، سراسر عشق


برای تمام روزهایت که به مِهر می گذرند، دنیا دنیا گل های مریم به باران نشسته را بدرقه ی راهت می کنم...


باشد که دلت سپید، عشقت بارانی، و راهت مملو از نشاطی بی وصف باشد


مبارکت باد این عشق، این آغاز، این شکفتن


تبریک صورتی ساده ی مرا بپذیر



http://s5.picofile.com/file/8153514676/%DA%AF%D9%84_%D9%85%D8%B1%DB%8C%D9%85_1.jpg



پی نوشت:

با تاخیر یک روزه

تبریک با تاخیر

هواللطیف...


نمی شود ننوشت! انگار تمام کلمات در سرم چند وقتیست که منجمد شده اند! شاید پتکی می خواهم که بکوبد و بشکاند تمام انجماد یخ ِ کلمات را که باید بیرون بریزند وگرنه تنها قطراتی سرریز می شود و شاید حتی بهمنی در راه باشد...

چقدر دلم برای چهارسال پیش و آن روزها تنگ شده... درست به قدر یک عمر سپری شده! چهار سال

و امسال که حتی یادم رفت تولد وبلاگم را جشن بگیرم! شاید چون عوض شده بود، آدرس و اسم و ...

و شاید هم چون تازه از سفر بازگشته بودم! درست روز 25 شهریور بود که آمدم و حتی نتوانستم تا چند روز بعد بیایم و بنویسم و نمی دانم این ننوشتن ها مرا به کجا قرار است بکشاند


آدمی که شروع به نوشتن کرد، باید بنویسد! باید همیشه بنویسد وگرنه می میرد

و یا به زبان ساده تر، منجمد می شود

و حتی شاید ساده تر اینکه تبدیل به مرده ای متحرک خواهد شد

و یا بشکه ی باروت

و ابرهای تیره و سیاه که منتظر رعد و برقند تا یک باره بر زمین و زمان فرو ریزند


ننوشتن برای آدمی که به نوشتن خو کرده، خطرناک است

خطرناک

و شاید امروز آمده ام تا بگویم باید بیشتر بنویسم

شده ام به سان بشکه ای باروت

و یا همان تکه های یخ سرد و سنگینی که در سرم جا خوش کرده اند

و دردی که می پیچد و هیچ کس نفهمیده از کجاست! و دکتر ها این روزها خنگ ترین افراد جامعه اند


دلم برای خانه ی قبلی ام... برای دل های بارانی... برای رگبار آرامشم تنگ شده

اما رفتنی، می رود...

و گاه، باید برود

و زندگی همیشه روی یک حلقه ی اجبار بی برو برگرد می چرخد

اختیاری اجبارگونه شاید

که با اصل انسان هم منافاتی نداشته باشد


چقدر دلم می خواهد برای آغاز اینجا جشن بگیرم

برای دوره ی جدیدی از زندگی ام که اتفاقات زیادی را در پی داشت

تلخ و شیرین، خوب و بد، فراز و فرود، وصال و فراق، زیستن و زنده گی کردن، رفتن و گذشتن و رها کردن حتی و پیوستن و آمدن و دوباره رفتن

خاصیت اینجا رفتن است

آدم هایش معلقند

می توانند باشند، نباشند، بیایند، بروند

اینجا در ندارد

قانون و قرار هم حتی

اما دلم می خواهد برای آغازش جشن بگیرم

برای چهارسالگی اش

و اما نمی دانم باید برای آرامشی که پنهان مانده تولد بگیرم یا رگباری که آرامشش مُرده


چقدر عمیق شده ام

عمیق تر از دخترک بیست و چند ساله ی چند سال پیش


وبلاگ عزیزم

تولـــــدت مبـــارک

چهــــارسال و چنـــد روزگی ات مبارک باد


http://8pic.ir/images/pj2j6wc0tt1yy6gs0otu.gif

به رنگ اردیبهشت

هواللطیف...



http://www.up2.98ia.com/images/46194553161098428902.jpg


زمزمه هایت

ناب ترین واژه های زیستن


سادگی هایت

زلال ترین آب های روان


و تکرار نفس هایت

ترنم دلنشین بادهای بهاریست



مبارک باد تولد اردیبهشتی ات


نـگیــــن ِ خوش الحان احساسات ناب



بهار شده ام به دیدارت... و سبز! سبز ِسبز ِسبز...

هواللطیف...


همیشه آخرش خوب می شود... و شاید آخر معجزه ها... هر چه بود، معجزه یا اتفاقات خوب ِ خوب، آمد و خوب هم آمد... بسان شاخه های خشکیده ی زمستان بودم و چشم به راه... که ببینم... ببویم... لمس کنم... جان بگیرم و جان بدهم...

آری تمام ِ جان ِ تکیده ام در انتظار بهاری بود از جنس حضور...

رویایی در دوردست های زندگی...

به رنگ و بوی همین شکوفه های سپید و صورتی درختان بیدار شده...

همین که خدایم بهار را به جان زمین انداخت مرا نیز یادش بود... و حالا با چشمان دیگری به شکوفه ها می نگرم... به گیسوان خوشرنگ بیدهای مجنون و چنارهای تازه به برگ نشسته... به همیشه بهارهای رنگارنگ و بنفشه های اصیل عید...

حالم خوب شده... درست از همان روز که باران می آمد... خوب شد... تمام حالم آن لحظه های زیبای رهسپار عشق خوب شد... 

و من بر فراز آن بلندی محال، می اندیشیدم که اگر خدایم بخواهد، تمام نشدن ها می شوند... و همه چیز دست در دست هم می دهد که اتفاقی تازه بیفتد! از جنس ارغوانی خوش رنگ غروب سرخ یکشنبه...

آرامم

و سبز

شاید شوق بهار حالا که به گل نشسته ام در جانم هویدا شده

همین که آن زنجیره های زیبای پیاپی پر از گل های بهاری را بر دوشم می کشم و خودم را تمام قد در آیینه ی اتاقم می نگرم، بهار را به وضوح لمس می کنم...

و یا گلدان خوش رنگی که این روزها میهمان اتاقم شده... همان که هدیه ی سبز توست.. تو که همیشه سبز بوده ای... به سبزی شناختمت و به سبزی بوییدمت و چشمانم به چشمان مشتاقت افتاد...

چقدر می شود بهار را بویید... بوسید... بهار را کلمه کرد... گرما کرد... آغوش کرد... زندگی کرد...

فرقی نمی کند پای عقل به میان باشد یا عشق

آشوب یا بلوای غریبی در دل!

تنها یک اتفاق خوب از سوی خداست که بهار را متفاوت تر از همیشه درست در آخرین لحظه ها به جانت میهمان می کند

و تو مست

مست ِ مست ِ مست

زنده می شوی

برمی خیزی

لبخند می زنی

و شعر بهار را می خوانی

و آمدن بهار را تبریک می گویی

و نگاه می کنی

و سلام می کنی

و بهار را زندگی می کنی


و خدا در این لحظات آرامش، قرین ِ شادی توست...

همان خدایی که سختی ها را جز به وجودش تاب نمی آوردی...

همان که صدایش می زدی و می شنوید... می آمد و تو را، تمام ِ تو را در آغوش خود می گرفت و آهسته زندگی را می پیمودی...

حالا خدایت به وقت آرامش و شادی، به وقت زیبایی و بهار نیز کنار توست...

و صدایش می زنی...


شکر خدایم

سپاس

و هزاران سپاس

برای همه ی روزهای خوب

برای شنبه ای که خادم فاطمه ی زهرایت بودیم

و چه قدر زیباست خادم مادرت باشی... با تمام وجود...

برای یکشنبه ای که بهشت آمد... بهار رسید... زندگی دمیده شد و زنده شدیم...

برای دوشنبه ای که چه زیبا آغاز شد... و در بدو ورود خود دوتایی هایی را به خاطرات سنجاق زد که جاودانه می مانند...

برای آتشی که برافروختیم و از رویش نه یک بار که ده ها بار پریدیم و شعر ماندگار زردی من از تو و سرخی تو از من را خواندیم

برای چهارشنبه سوری محشری که با تمام دلتنگی هایش تمام شد...


کاش دوباره به دیدارت می نشستم

همین روزهای واپسین ِ زمستانی، به دیدار تو زنده شدم

و به عطر تو بهار گشتم...

کاش لحظه های خوب هم جاودانه می گشت...

تمامی نداشت

کاش می شد تمام زندگی را دور زد و جایی در انحنای احساس تو گم شد...


شکر خدایم...

و سپاس

هزاران سپاس برای تمام روزهایی که آمدند و رفتند...

سالی که چند تا بهترین داشت

سالی که بهترین بهترین ها و بدترین بدترین ها را با خود آورده بود...

به سال قبل که می نگرم گویا فریناز دیگری را می بینم که نمی دانست زندگی چه روزهایی را برایش رقم می زند...

سال نود و دوی من...

سالی که کربلا را دیدم...

کعبه را با زبان روزه گشتم و گشتم و گشتم

و تو را دیدم...

تو را که زندگی زیبا شد به نامت

و بهار گشت به حضور سبزت...



شکر خدایم

و سپاس

هر چه بگویم کم گفته ام...

شکر... شکر... شکر...


خدایم...

سال جدید را به بهترین ِ حال ها... بهترین ِ بهترین ِ حال ها برایمان بگردان.....


مبارکــــ ــــبادتان عید... بهـــار... سبــــزه و گـــل و سنبـــل...


مبـــارکـــــــ ـبــــادتــــان نــــــوروز


http://pro-boys.persiangig.com/Pic%20Noruz.jpg


http://amoomajid.persiangig.com/image/jashn/ru4ah2.jpg



مریم عزیزم


دختر واپسین لحظه های زمستان

نوید بخش بهاری زیبا


مهربانی را معنایی دیگری

و محبت عجین نفس های آرام توست

تویی که فقط و فقط خدا برایم کافیست

و نجوای تنهایی ات مأمن امن دوستی های بی انتهاست...


به روز میلادت رسیده ایم...

به تولدت

به آمدنت


و آمده ام تا بودنت را

سالروز ِ میلادت را

تبریک گویم


باشد که عشق قرین ِ تمام لحظه هایت باشد

و شادی و آرامش و خوشبختی سهم تو از زیستن...


سرآغاز تو، رویش شکوفه های عشق

میلاد تو، سراسر شور و شوق و شادباش

و دلت که پاک تر از باران خداست...


مبارک باد تولدت

میلادت

آمدنت

و بودنت...

http://www.parsnaz.ir/upload/23/0.659182001313928059_parsnaz_ir.gif


روز آمدن ِ من!

هواللطیف...


جاده بود

بی انتها،

سکوت بود

رویا،

آرام بود

باران،

شیشه بود

بخارها،

نفس بود

انسان،

پنجره بود

تکیه گاه،


و می رفت... تمام جاده ها را در باران و صدایی که می خواند، رویایی که پر می کشید، بخارهایی که نوشته می شدند، سری که تکیه داده بود و با هر چاله و دست اندازی محکم به یک شیشه ی صاف اصابت می کرد... آرزوهایش هم! و رویاها...

کوه بود... استوار و جایی ثابت دست در دست هم ایستاده بودند و ما می رفتیم. من می رفتم. ذهنم می رفت. دلم می رفت. رویاها می رفت. خواسته ها می رفت. زمان می رفت. ثانیه می رفت. خورشید می رفت. ابر می رفت. زنــدگی هم می رفت...

تا یک سجاده ی سبز... یادگار بین الحرمین... و اشک هایی که آمدند. غم هایی که آمدند. غصه ها. از دست داده ها. و دست هایی خالی که آمدند. روی سجاده تا خـــدا...

صبح شد... و هر چی خواستم که برود، آمد! هر چه دورتر، نزدیک! و صبح صدای تیک تیک تیک پیامک هایی که همه حاکی از خبری بود در راه...

دوباره بیست و نهم بهمن شده بود... روز عشق... روز ثبت نام یک رشته ی جدید... روزی که دوباره از نو! آری از نوی نو متولد شدم و آمدم...

حالا درست بیست و چهار سال و یک ساعتم شده...

و پنج ساعت هم از تولد راهی جدید، ثبت نامی نو، رشته ای که دوستش داشتم، می گذرد...


آری!


آنقدر رفتند و آمدند این دو روز

با تمام خاطره های گذشته

با حرف هایی که هنوز گوشه کنارهای دلم مانده اند

با سکوت این چند روز من

و یا روزهایی که شاید اگر ثبت می شدند دلتان به حالم می سوخت و همیشه از ترحم متنفرترین بوده ام...


نه شوق در کلمه هایم جاری ست

و نه ذوق در دانشجو شدن دوباره ام...


اصلا هر کاری می کنم که ته دلم را خوش کنم، راه نمی آید...

حتی امروز که همیشه برایم خاص ترین روز دنیا بوده و نمی دانم هست یا نه


راستی

تبریک تو کجا ماند که نرسید؟؟؟...



دلم از آن تولد های بچگی می خواهد... تمام خانه پر از زرق و برق و بادکنک بود... پر از میهمان... پر از کادو... یک کیک تولد بزرگ و شمع و فشفشه های رنگارنگ... با همان عزیز من گل من تولدت مبارک ها و بیا شمع ها رو فوت کن تا صد سال زنده باشی و چشم هایی به مهر و دست هایی به گرمی و آغوش هایی به مهربانی...


کسی خبر ندارد از این تولد های راس راسَکی کجا می فروشند؟؟؟




+ تولدم آمده

 همین چند ساعت دیگر هم می رود

و دوباره من می مانم و بیست و چند سالگی مبهمی که در کلبه ی تنهایی چنبره زده!!!



+ + فاطمه ی مهربون من

ممنون واسه همه چی



+ + + دوستای خوب و مهربونم... وقتی صندوق پستیمو دیدم پُر از حس خوب شدم... ممنون برای تمام تبریک های زیبا و پُر از مهر و محبتتون


کاش همه چیز واقعی بود

واقعی تر از واژه ها...

من

و غروبی زیبا

وقتی یک هفته به آمدنم مانده بود!


http://s5.picofile.com/file/8113919092/DSC_0735.jpg