آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

ساعت چهار بعدازظهر امروز!

هواللطیف...


به تمام سال هایی که خواهند آمد، فکر کرده بودم. من از تبار عشق بودم و از روز عشق زاده شده بودم! من از دیار زندگی بودم، از دل زنده رود برخواسته بودم و داشتم روزها را یکی یکی می گذراندم...

فرقی نمی کرد چند روز، چند ماه و چند سال! هنوز هم ماه و سال و تقویم ها برایم قراردادهایی بی معنی اند! مگر تو تمام ِ چندین و چند ساله ی رقم عمرت را زندگی کرده ای؟! از تمام روزهایش استفاده کرده ای؟! تمام ساعت هایش را یادت مانده؟ یا فقط یک وقت های خاصی در ذهن و دلت جا خوش کرده اند؟...


دلم نمی خواهد کسی بپرسد حالا تو چند ساله شده ای؟ و من با اکراه و تأخیر جواب بدهم که 25 ساله!!

نه به خاطر اینکه خانم ها دوست ندارند سن شان گفته شود! چرا که معتقدم به قدر 25 سال زندگی، نزیسته ام! یا بهتر بگویم خوب نزیسته ام! به اندازه ی 25 سال نخندیده ام و زمین و زمان را و آسمان ها را و ستارگان و ماه شب را و خورشید و ابرهای زیبای روز را و باران و برف را و باد را و جای جای هستی را خوب نفهمیده ام!!


اینجا و این لحظه ها کنار پل خواجو و زاینده رود نیمه آب، در خود فرورفته ام، شاید زمانی بازآیم! شاید از خاک سر بر آورم! شاید بتوانم بسان مرغابیان این رودخانه، آرام و با اشتیاق در میان موج های زندگی ام، به پیش بروم و شناگر خوبی باشم!


امروز صبح، باران را دیده بودم و با هر قطره اش نفس کشیده بودم و خدای مهربانم را سپاس گفته بودم که هدیه ی روز آمدنم را به من عطا نمود! و بارانی را که یک سالی ست ندیده امش، به سر و رویم باراند... حتی اگر کم بود و به قدر قطراتی اما همین که فکر می کردم میان مردم این شهر، امروز، این باران، هدیه ی تولد من است، حالم یک جور عجیب و غریبی خوب می شد... و اینکه دیشب باران آمده بود و شب تولدم تا صبح باریده بود...

امروز من بودم و آسمان... او می گریست و من می گریستم... او می گریست و من به هق هق افتاده بودم... تنها در مسیر دانشگاه و ماشینی که زیاد گریه های پشت فرمان مرا دیده و برای کسی هیچگاه نگفته که من شاهد دنیای دخترکی بوده ام که زمانی عاشق زندگی بود...


و حالا در میانه های روزی که آمدنم را برایم به ارمغان می آورد و درست در ساعت چهار بعدازظهری که اولین بار دنیا را دیدم، در کنار پل خواجو و زاینده رود و مرغابیانی که شنا می کنند و آدم هایی که بودن ِ همدیگر را به تنهایی نشستن های شبیه من، روی سکویی در کنار آب، ترجیح می دهند، شبیه همین آسمان پر از ابرهای کومولوس ، آرام شده ام... باران امروز، برایم هق هق هایی را آورد که بدانم خدا حواسش به من نیز هست.... تا بفهمم او که زمانی ضامن آهویی شد، ضامن ِدل و روح و جسم من نیز خواهد بود، آنگاه که صدای ای حرمت ملجا درماندگان تمام فضای ماشین را گرفته بود و صبح روز تولدم بود و باور کن که حتی نمی دانستم این صدا میان این همه آهنگ کی و چه زمانی پخش خواهد شد...

همین لحظه متولد شده ام... همین حالا که ساعت از چهار هم گذشته و بیست و پنج سال تمام را سپری کرده ام!...


دلم می خواهد قول بدهم، به خودم، به خدایم، به تمام دهانه های خواجو، به تک تک قطرات زاینده رودم که کاش همیشه جاری بماند، به تمام درختان این سرا... به بادی که می وزد و تمام داغی تنم را با خودش می برد... و شک نکن! هیچ گاه شک نکن که باد، بوسه های خداست، که خدا اینجاست، و خدا همیشه مهربان است...


آری! دلم می خواهد حتی به خودم! به حجم خالی کنار ردّپاهایم قول بدهم! که خوب زندگی کنم و زندگی را خوب بفهمم و بفهمانم!

قول بدهم که تمام تنهایی های پاکم را به خدایم بسپارم، تا هیچ گاه پاهایم نلغزند و نگاهم و چشمانم تنها در محضر دوست و در حضور دوست و برای دوست، بدرخشند، و تمام آرامش امروز را که سهم من از تولد 25 سالگی ام بود، در یادم و در قلبم که مأمن خداست، قاب بگیرم و ذخیره کنم برای روزهای پرتلاطم زندگی ام...


راستش را بخواهی، دلم می خواست تمام آن هایی که امروز را یادشان مانده بود و با تبریکات زیبایشان مرا خوشحال می کردند، همین جا، روی همین پله های منتهی به زاینده رود می نشستند و می دیدمشان و از چشم هایشان شادی را می خواندم و از حرف ها و لبخندهایشان بودن را لمس می کردم...

اما نیستند و این پله های خالی، مرا به حجم عظیم خلأ ای می برند که حتی دیگر به پُر شدنش هم فکر نمی کنم!!


بگذار، تمام قاب چشمانم، مبهوت ِ دهانه های خواجو باشد و زاینده رودی که جاریست و مرغابیانی که چه زیبا و بی دغدغه زندگی می کنند و چه خوب جایی ست اینجا...

و چه آرامش خوبی دارم این لحظه ها...

لحظه هایی که انگار، تازه ، متولد شده ام...


بگذار بگویم

من

فریناز

تنها، چند لحظه دارم!!!


        93/11/29           

  ساعت چهار بعدازظهر   

    روبروی پل خواجو     


http://s5.picofile.com/file/8171856050/DSC_1844.jpg


+امروز

همین جایی که بودم و این متن را نوشتم!


راستی!

یادم رفت بگویم

تولدم مبارک....

شبیـــه نـــازنین ِ سبـــز ِ مـــا

هواللطیف...


بعضی ها هستند می شود در صمیمیتشان خزید و روزها همان جا ماند

بعضی ها هستند که خیالت راحت است از بودنشان،

بعضی ها هستند هم در خنده های تو شریک می شوند و هم در گریه هات

هم غم و غصه هایت را درد می کشند و هم شادی هایت را نفس


بعضی ها زیادی خوبند و مهربان

اصلا همین که چهره شان را می بینی، حالت خوب می شود


بعضی ها هستند که دوستند و دوستی را به معنای واقعی بلدند

بعضی ها هستند که فاصله ها را شرمنده ی مهربانی هایشان می کنند


بعضی ها هستند که می توانی رویشان حساب کنی

بعضی ها هستند که روز تولدشان هم اتفاقات خوبی برایت می افتد

و روز تولدشان هم همین امروز و این لحظه هاست


بعضی ها مانند نامشان، به راستی نازنینند


شبیـــه نـــازنین ِ سبـــز  ِمـــا



نـــازنیـــن ِ عـــزیـزم تـولــــدت بی اندازه مبـــــــااااااااااااااااااااارکـــــــ ــــبــــاد 




امروز روز تولد نازنین سبز ما بود

نازنینی که گاه فریاد می شود، گاه به سکوت می رسد، گاه مثل باران می بارد و گاه هم در مسیری به رنگ و بوی سبزی درختان تازه جوانه زده ی بهاری به پیش می رود...


نازنین جان


میلادت


سراسر طراوت و باران و بابونه



مهربانی هایت بی انتها باد ...




http://s5.picofile.com/file/8164337918/nazanin.jpg


امروز خوب بود

همایشی داشتیم با عطر و بوی غدیر

با جان ِ خطابه ی غدیر


و یادم باشد برایتان بگویم از حال و احوالش

همین ما را بس...!

هواللطیف...


یادم هست هوا سرد بود، و من زنگ زده بودم و همگی اومده بودین پایین و رفتیم میدون جلفا و آواره شده بودیم که کافی شاپ ها اجازه ی یک تولد ساده و صمیمی رو بهمون بدن و یادمم هست که بعد از میدون و توی کوچه ی جلفا اون کافی شاپ آس بود یا آبی بود هر چی بود که خیلی مرد بود

چون

اجازشو صادر کرد و ما ذوق کرده بودیم و اون شب خوب شروع شد و خوب هم تموم شد حتی !

هنوزم عکساشو دوست دارم

نگاهشون می کنم

و حتی توی چشم هات آجی

و هزار دلهره ی نهفته توشون...

و بی نهایت خوشحالم برات بخاطر تموم دلیل هایی که خودت خوب می دونی.

حتی اگه حالا وبلاگت سه ماه باشه که خوابیده باشه...


برای تفاوت پارسال تا امسالت

و اینکه پارسال مطمئنم شاید یک درصدم که هیچ، یک صدم درصد هم فکرشو نمی کردی که امسال تولدت یه جای دیگه، یه جور دیگه و با یه آدم های متفاوت دیگه برگزار بشه


فقط می تونم بگم که برات خوشحالم

خیلی

حتی خوشحال تر از اون شب توی چهلستون

یا اون روزها توی هشت بهشت

یا ی روز دیگه توی چهارباغ

و قبل ترهاش توی خیابون پر درخت شیخ بهایی

و خیلی جاهای دیگه که خوشحال بودم برات اما این بار بیشتر از همیشه خوشحالم


شاید امروز تولدت بود و نشد که مثل پارسال بریم یه جای دنج و تولد بگیریم

اما 

هر کجا که باشی و دلت خوش باشه و تنت سالم، همین ما را بس...!



فقط می تونم بگم خدا رو شکر :)


و مطمئنم که خودتم الان رو به آسمون نگاه می کنی و می گی خدایا واسه همه چیز شکر :)



مهرناز عزیزم

تولدت خیلی ساده، صمیمی و قشنگ، مبارک




پی نوشت1:

فرقی نمی کنه حالت خوب باشه یا نباشه، حتی فرقی هم نمی کنه که امشب چی شد و حتی فرقی هم نمی کنه که آخر تموم این اتفاق ها چی میشه، 

فقط توی دی ماه ، حالت بدم باشه، باید بیای، تولد کسایی رو تبریک بگی که سال به سال با رگبارآرامشت قد کشیدن


حتی اگه اونا یادشون نیست


حتی


اگه ماه ها باشه که رفته باشن


حتی

اگه...



پی نوشت 2: 


شاید یه روزی قفل زبونم شکست!


شاید

یه روزی

من هم...



من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد

هواللطیف...


از آن زمان های دور و دیر، شاید سال ها می گذرد، و من حتی همانی باشم که نیستم! لااقل اطراف و اطرافیانم مُهر تایید هر روزه ی بودن منند که هستم و روز دیگری و صبح دیگری و اتفاقات ندانسته ی دیگری و زندگی روی یک ریتم سینوسی بالا و پایین بدون اوج بدون فرود در جریان است!


باور کن زمانی شاید از تمام چیزهایی که تو را به اوج، به فرود می رساند فاصله می گیری و روی یک نوار یکنواخت سُر می خوری


هیجان ها عمر شکوفه های بهارنارنجند که خیلی زود پرپر می شوند و خیلی هاشان حتی بهارنارنج نمی شوند


شادی ها برگ های سبز تابستانند که چه بخواهند یا نخواهند زرد خواهند شد، خواهند ریخت، و خواهند مرد


غم ها و ناراحتی ها هم !!!


این سه علامتِ تعجب، گواه ِ اتفاقاتی ست که به حبس ابد محکومند!


نه! اینجا که جای گفتنشان نیست، رگبارآرامشی اگر بود....

شاید اما اینجا هنوز برایم آرامش پنهانی ست که غریبه ی روزگارم شده


اما

باید عادت کرد

باید حتی گاهی به کوچ کردن و رفتن هم عادت نمود...



دوست داشتم جمعه هایم را ادامه دهم اما نشد! باور کن خواستم و نشد!


دوست داشتم ادامه ی حرفهایم از آن سه علامت تعجب را هم ادامه دهم، اما باز هم باور کن که نشد!!!




دلم می خواهد بروم یک جای دوووور


و رفته ام شاید...


پیدایم کن!!!!!



+ زمانی که حالم خوب شد و به روزهای زندگی ، نه زنده گی ام ، بازگشتم، بازخواهم گشت، دوباره خواهم نوشت، دوباره آرامش را به لحظه هایم دعوت خواهم کرد، دوباره با هم جشن خواهیم گرفت، دوباره خواهم خندید، دوباره دلم از خندیدن دردخواهد گرفت و چشمانم به اشک شوق خواهند نشست. دوباره در دلم حدیث عشق می سرایم و سرمست مست مست در لحظه های زیستنم نفس خواهم کشید...



راستی کاش تمام این هایی که حالا می خوانم و می فهمم و میدانم را، چند سال قبل تر، دانسته بودم و خوانده بودم و فهمیده بودم



خیلی ها به ندانسته های ما مدیونند


باور کن



و چقدددددددددددر این روزها سهراب را می فهمم!!!



من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد...


باور کن می گیرد

که می بینم

دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون روی زمین

فقــــــه می خواند!!!!




"باید امشب بروم!
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه‎ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه‎ی یک ابر دلم می‎گیرد
وقتی از پنجره می‎بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می‎خواند
...



باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند..."



http://linkzan.ir/wp-content/uploads/2012/10/kii.jpg


تولد نوشت:


سهبای نازنینم


نرگس خوب و مهربان این دیار


تولـــــدتان مبااااااااااارک باد


ببخشاید بر من اگر دستانم خالی اند و زبانم لال


برایتان سبد سبد سیب سرخ آرامش و خوشبختی و نشاط و سرزندگی می خواهم

از او که از ما به ما نزدیک تر است...

آمدنت، خوب ترین است!

هواللطیف...


به حضورت گل ِ شوق، می شکفد

و با یادت، ستاره ی چشمک زن دی، پیوسته می درخشد


تو از تبار غنچه های رز سربسته ای،

تو با آسمان نسبت نزدیک داری

و امواج مواج دریا را خوب می فهمی


میان من و خدا و ماهی و دریا، رازیست که ماه هاست، کمر ماه ِ نقره فام آسمان را خم کرده، و هر شب بر فراز آسمان من و آسمان تو و آسمان ما می تابد و اخم به چهره نمی دهد! اما دیروز روز دیگری بود که آمده بود، خم شده بود، شکسته بود و خطوط شکسته ی دلواپسی را در پس انحنای خاکستری وجودش می دیدم...

بگذریم که تو از دیار آسمان آمده ای و ماه هر سال این روزها که می شود تو را کم دارد

و عشق نفست می کشد، عمیق! از هر جای این گردی ِ گردونی که عجیب روی خطوط موازی گونه ای می چرخد و جهشی باید تا بتابی، بیایی، بپری، بتابم، بیایم، بپرم و زندگی در جهش ناگهانی جنبش یک تصمیم ته دل آنان که می دانیم، هویدا شود.


زندگی از همین امروز، همین یک ساعت پیش که آمدی و همین لحظه ها شروع شده

زندگی با آمدنت، رنگ و بوی ماندن می گیرد

و زمین ماه می شود و ماه، زمین

و ماهی، ستاره می شود و ستاره، ماهی

و من می شکفم

می خندم

غرق نور می شوم

در شعف می نوازم سرود هستی بخش حضورت را

که بودنت، دریای بیکران ِ رحمت حق

و چشم هایت، هزار حدیث ناگفته ی لبخند اقاقی هاست


آمدنت، خوب ترین است !

در چنین روزی

و چنین ساعاتی


اینجا که منم

و تو

لای تمامی نرگس های انتظار، معطر می شوی


آمده ام تا تمام ستارگان را به بزم میلادت دعوت کنم

و به تمام ماهی ها بگویم، ماهی کوچک خدا، خونش، سرخ تر از تمام ماهی های هستی ست


و خدا می داند

و این جا

و روزهایی که می گذرند


چقدر به نگاه ها

به دست ها

مدیونند


و میلادت را

درون اتاق تاریکم

یواشکی

جشن می گیرم


با تو که بهترینی



تولدت مبارک فاطمه ی خوب من