آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اردیبهشت من

آخرین ساعت اردیبهشت امسال هم دارد می رود و ماه امتحان های همیشه شروع می شود. از خرداد تنها امتحان را به یاد دارم و بس... نه خاطره ی خوبی، نه اتفاق خارق العاده ای، نه سفر و گشت و گذاری...

خرداد امسال اما پس از این همه سال از امتحان فارق شده ام نه درس! خرداد امسال برایم طعم خرداد شش سالگی ام را دارد... آن زمان آزاد و رها خط می کشیدم و نقاشی می کردم، حالا کمی بزرگانه تر... کمی ماهرانه تر خط می کشم و می شود طرح و پلان و نقشه و ...

دنیایی که همیشه دوستش داشتم... دنیای اسکیس و راندو و دنیای نقاشی هایی که کاربرد دارند... دنیای آلبوم درست کردن ها و دنیای طرح دادن ها و خلاق بودن ها... دنیای کارهای عملی... دنیای رهایی از تئوری های خشک و خشن و محض...

دنیای تلفیق درس و عمل و کار و ذوق و سلیقه و علاقه...

علاقه...

رشته ای که دوست داری... به قول خیلی ها تو برای همین کارها ساخته شده ای...

تلفیقی از هنر و محاسبات... با محاسبه خط کشیدن...


داشتم می گفتم اردیبهشت زیبای امسالم هم دارد می رود و جای خود را به خردادی با طعم آزادی می دهد... زیبایی لحظه هایی که در بطن روزهایت برایم پدید آوردی را هیچ گاه فراموش نمی کنم... سفرم به بهشت را و تمام روزهایی که با عشق ماهرانه خط کشیدم...

نه اینکه تمام سی و یک روزش برایم خوب بوده باشد! نه! زجر آورترین روزهای عمرم شانزده روز اول اردیبهشت بود و دو روز آخر فروردین... و چقدر خوب که اتفاقی نیفتاد و همه چیز سرجای خودش بازگشت و... به راستی که سلامتی بی نهایت عالی ست...

اما همان یک روز برای تمام روزهای اردیبهشت و تمام ماه های امسال کافی ست تا بهشت ببارد و دل داده شود و دل گرفته و دل بماند و تو اما بازگردی...

و اردیبهشت زیبای امسالم دارد که تمام می شود... و چقدر دلم می خواست می توانستم زمان را به عقب برگردانم و برای همیشه در همان روز موعود در میعادگاه دل و چشم و دست هایی که میلرزیدند باقی می ماندیم و هر روز آن روز بود و هر لحظه آن لحظه و هر ثانیه همان ثانیه های تا ابد حک شده بر پیکره ی خاطرات نابم...

و نمی دانم آن روز مگر چند ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه بود که هر روز به تک تک لحظه هایش فکر می کنم و تمام نمی شود... تکراری نمی شود... و هر بار اتفاقی جدید و کشف لحظه ای دیگر که در اشتیاق چشمانی مقدس گم شده بود...


اردیبهشت زیبایم

امسال با تمام وجود تو را نفس کشیدم و جان گرفتم... تا جانم تمام نشده دوباره بیا و دنیایمان را بهشت کن... دوباره زودتر از همیشه بیا و بگذار بهشت در نامت تا ابد جاودان گردد...

بیا که از همین حالا بی صبرانه چشم انتظار توام...



قدری سکوت...

شاید اسیر سکوت شده ام اینجا

گاهی اینچنین می شود که با چینش واژه ها غریبه می شوی و دلت یک مداد نرم می خواهد و یک کاغذ کاهی تا کلمه ها را پیوسته نقش ببندی نه واژه به واژه و اینجا

امروز یاس رازقی سپیدی را با تمام وجودم بوییدم... سپیدی همیشه مرا سر شوق می آورد

پیرزن مهربان طبقه ی بالایی یک مشت یاس رازقی به من داد و گفت گل برای گل:-)

نه داستانی سرایید و نه شعری گفت و نه هزاران واژه را فراخواند! تنها از چشمانش مهر پاشید و بر لبانش لبخندی زیبا نقش بست و سه واژه ی کوتاه و یک مشت رازقی سپید و تمام...


مُفسّر چشم ها شده ام شاید... چشمان من اما تنها حفظ ظاهر می کنند... مفسّر چشمان من آن دورهاست... می شود که بخوانی اش؟

پلک چشمانم سال هاست که چشم به راهش می پرد...




+ کاش هر روز همان پنج شنبه ای بود که داشتمت...




شب آرزوهایتان آذین ِ رحمت ِ نور..

شب آرزوهاست امشب


یک سال پیش در چنین روزی گفتم که


برای بازگشت بال هایت آرزو کن...

حتی اگر خورشید در دستانت جا خوش کرده باشد!


http://upload.p30pedia.com/uploads/1276844660.jpg



امسال می گویم 


بال گشودن و پرواز تا بینهایت ِآسمان ها را آرزو کن....

حتی اگر به مـــاه و مهـــتاب رسیده باشی!


http://s4.picofile.com/file/7765728274/2HZRDAS.jpg



به رسم پارسال و سال قبل بار دیگر می خواهم که آرزوهایتان را برایم بگویید...


لطفا تمام نظرات این پست بی نام و نشان و بدون آدرس نوشته شود

هیچ کدام از آی پی ها چک نخواهد شد



به آرزوهای پارسالتون رسیدین؟


کمی راحت تر شاید...

اینکه جمعه و شنبه و یکشنبه ساعت به ساعت ساعت هایی که در بهشت بودم را مرور می کردم و یک ای کاش و یک آه و... انگار هر چه دورتر می شود دوباره رنگ و روی رویایی محال را به خود می گیرد و گیج می شوم... گیج می شود... اصلا گیج می شویم که چطور؟ چگونه؟ و خدا را شکر... هزاران هزار بار شکر که خواست و شد...


 دوشنبه کلاسم که تمام شد از فردوسی تا سی و سه پل را پیاده آمدم و چقدر این راه پرُ از راز بود... پُر از حضور تو بود که خواستم آن لحظه کاش جای یکی از این همه آدم بودی و...

اینکه مهرناز آمد با آلوچه های ترش و جاری زلال زاینده رود من بود و خدا و آسمان و چقدر خوب که می شود چشم هایی که مهمان رگبار منند را از نزدیک بارها و بارها دید و حرف هایشان را نه تنها با واژه که از چشم هایشان خواند...

و شب که انگشتر زیبای طلایی ام برای همیشه آمد تا میهمان دستانم شود و چقدر به دستبندی که هدیه ی تو بود می آمد... با هم دوست شده اند و در یک دست... تنهایشان نمی گذارم خیالت راحت...

 روز خوبی بود...


 سه شنبه میان شاخ و برگ های سبز بهار ِ باغ می دویدم و می تابیدم و از تمامشان قول می گرفتم که بمانند... چرا که میهمانی عزیز در راه است که قرار است قبل از پاییز برسد... چند ماهی ست درختان را بیشتر دوست دارم... گل ها را آب می دهم و برگ هایشان را آرام آرام نوازش می کنم... چند ماهی ست با این باغ بهاری خو گرفته ام... از همان روزهای چله نشینی و یک مشت چوب خشک سر به آسمان گذاشته تا حالا که هر کدام به سر و سامان رسیده اند.. سبز شده اند... بهاری گشته اند و حالا دارند به فصل ثمر می رسند...

تک تک خاکش اما در انتظار حضور توست... در انتظار آمدن تو، بهار ِمن...

سه شنبه ختمش ختم ِ نور شد و تمام... ختم نوری که من بودم و تو و خدا... و چقدر محشر بود چرا که در آخرین روزهایش بهشتی شدیم...


چهارشنبه باز هم زاینده رود من بود و خیابان سر به فلک کشیده ی اردیبهشت و شمس آبادی و عباس آباد و  آرامشی که از حضور همیشگی تو با من و اوست... چهارشنبه آهو شده بودم انگار و بجای تمام ترانه هایی که همه گوش می دهند، فضای راه اما پُر از التماس ضمانت بود و بس... ماشین، حرم شده بود و حرم، دل من... ای حرمت ملجا درمانگان...

و به قدر دقایقی حضور مهرناز خوبم که سر به هوایی های مرا در خیابان های اصفهان بارها به چشم دیده است...

عصر اما... وای که تمامش به یک هفته پیش برمی گشت... آن هنگام که در راه بهشت بودم با تمام خوشی ها و دلهره ها و اضطراب ها و عاشقانه هایش...

نشد که دوام بیاورم! به جایی رفتم که هفت هفته م مانوس صحن و سرایش شده بود و هفتصد تا هفت هفته است که عاشق بارگاه سبز اویم...سید محمد... امام زاده ای که همیشه وقت های درماندگی تنها پناه من است و رفته بودم اما برای تشکر... چرا که دعاهایم برآورده شده بود و چقدر خوب که سبز رفتم... سبز...

اصلا انگار سبز شده ام... نگاه کن! سبز...


پنج شنبه... تاب شروع شدنش را نداشتم! نداشتم و زود خوابیدم... اما از نیمه های شب شروع شد که بوی سحری می آمد... بوی روزه و بوی آرزو...

و چقدر دارد لحظه به لحظه اش برایم تکرار می شود یک هفته ی پیش...

یک هفته ی پیش کجا بودم و حالا کجا... یک هفته ی پیش چگونه گذشت و حالا چطور؟

چقدر زود گذشت و امروز از صبح انگار که چند روز گذشته و باز هم تا شب یک عالمه راه است...

تو که باشی زمان بی معناترین چیز دنیاست...



و شب آرزوهاست امشب...

با زبان روزه به استقبالش رفته ام...

شب آرزوهاست و بزرگترین آرزوی من همه عاقبت به خیری و خوشبختی توست، بهار ِمن

و خوشبختی آنانی که قبل تر از این ها بوده اند و حالا نیستند...

خوشبختی تمام شما...

تمامتان...

حتی اگر حال و هوای این روزهای من باب میلتان نباشد اما آرزویم همه خوشبختی و آرامش شماست...


عاقبت به خیری، بهترین دعایی که قدیم ترها آن زمان که بچه بودیم در حقمان می کردند و ما تنها لبخند می زدیم و رد می شدیم...


عاقبت تمامتان بخیر دوستان خوبم...


http://s4.picofile.com/file/7765669458/1353233233268867_large.gif


به قول فاطمه ی نازنینم:

در حق هم بهترین ها رو آرزو کنیم


گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق...

                       ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم...

                                                                               (سعدی)



مسافر بهشت که باشی فرقی نمی کند کجا، چگونه، چقدر! تنها مهم بهشت ِتوست که ساعت ها در چشمان بینهایت پاکش زندگی می کنی...

بهشت بودم و کنار ِ بهشتم... و چقدر زیبا می شود آنگاه که خدا بار دیگر شبیه معجزه ای شگرف، تو را رهسپار سفری عجیب می کند و سهم تو از تمام زندگی تنها همان چند ساعت ابدی ست...

آنگاه که در حجمی آشنا گم می شوی... حجمی از بهشت با رایحه ی محشر ِ وجودش...

آنگاه که تمام دنیا در حجمی شبیه تو خلاصه می شود و با تمام وجود می خواهی که زندگی همین جا و همین لحظه به آخر برسد... شبیه آخرین سکانس فیلم های خوب...

به بهشتت که می رسی تازه می فهمی چقدر کلمه ها حقیرند!!! چقدر نمی شود که وصف نمود و واژه پیدا کرد...

از آن سفرهایی که محشر بود... که بهترین سفرم بود... روزی جایی رفتم که دل کندم و بازگشتم و امروز جایی رفتم که دل بردم و تنها به جبر سرنوشت باید که به همین سرا برمی گشتم وگرنه مرا به بازگشت چکار؟!

آب هم که نریزیم اگر خدا بخواهد همیشه مسافر به خانه اش باز می گردد و باید که دوباره زندگی را از سر گیرد و هر چه از روزهایی لبالب از بهشت دور می شود انگار در رویایی باورنکردنی بوده و کاش که باز هم رویاهایی این چنین بر بام زندگی هامان بنشینند...


به راستی که امسال اردیبهشت بر سرم منت نهاد و زندگی برایم بهشت شد... حتی اگر به قدر یک روز! اما در آن روز قدر هزار سال زیستم... زیست... زیستیم...

قدر هزار سال عاشقی...

قدر هزار سال نبودن...

قدر هزار سال تنهایی...


می خواهم از اردیبهشت، تنها اردیبهشت ِسه سال پیش و اردیبهشت امسال را قاب بگیرم و تمام ماه هایم بهشت شود... تمام روزهایم بهشت شود... تمام لحظه هایم با حضور امن تو بهشت شود و تا ابد مدیونم... مدیون اردیبهشت ِسه سال پیش و اردیبهشت امسال... امسال... امسال...

مدیون تمام پنج شنبه هایی که تا دیروز تنها یکی از روزهای هفته بودند و حالا برایم زیباترین روز خدا شده است...

مدیون تمام 19 هایی یم که پس از سی روز باز هم می گردند و می گردند و می گردند...

به راستی که مسیر زندگی این چند ماهه ام شبیه جاده های پر پیچ و خم هراز شده... 19 بهمن پارسال برای همیشه زندگی ام در مسیری جدید پیچید و علایقم جهت دار شد و 19 اردیبهشت امسال دلم برای همیشه راهش را پیدا کرد...

حتی اگر نرسد... اگر نشود که برسد اما دید... با چشمان خودش دید... با دستانش نوازش کرد و با قلبش چه عاشقانه طپید...

19 اردیبهشت امسال تا ابد برایم زیباترین روز خداست... چرا که تو را برای همیشه به من داد حتی اگر... اگر سرنوشت جور دیگری بچرخد اما این روز برای من و تو همیشه مقدس ترین روز خداست..


یک عاشقانه ی آرام سهم آن روزمان شد و بهشت از آن ِ دل و دیده هامان...


و شُکر...

شُکر خدایم برای تمام معجزه های بی نهایتت درست در اوج درماندگی ها...

شُکر خدایم که بهار آمد و بهاری شدیم و حالا در انتظار آمدن بهار واقعی، باهم دعا می کنیم و...

شُکر خدایم برای تمام آن روز خوب... برای تمام فاصله هایی که گاهی می شود تایشان کرد، گذاشتشان درون پاکتی و پرتابشان کرد یک جای دور تا برای مدتی محو شوند و محو و محو....


شُکر خدایم...

شُکر...


تنهایمان نگذار... تنها دارایی ما تویی معبودم... تنها تو...


http://www.gallery.minafam.com/wp-content/thumbnails/402.jpg