آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

نور زندگی ام

هواللطیف...


به نام او که مهربان ترین است و در تمام لحظات زندگی ام حتی همان وقت هایی که فکر می کردم مرا تنها گذاشته، بوده، یک جایی شاید لابلای اشک و غم هایم.... شاید درست در انعکاس قلب شکسته ام، اما بوده و این بودن او بوده که مرا جانی دوباره بخشیده، دوباره برخواسته ام و به زندگی ام سر و سامانی تازه داده ام

آری

در این وانفسای سخت زیستن، در تلاطم روزگار، و میان تمام دغدغه هایمان، تنها اوست که با بودنش آرامم میکند، او و نوری که برایمان به این زمین خاکی آورده... کافیست چشمانت را ببندی، خدایت را صدا بزنی، و بعد دریچه ی قلبت را به روی نور بچرخانی تا در مسیر ابدیت گام برداری....

و خداوند آنقدر خوب است و خدایی هایش را بلد است که برایمان راهنمایی فرستاده، راهنمایی از جنس نور برای نمایش نور و رسیدن به نور و چه چیزی از نور زیباتر و رهاتر و آرامشبخش تر و خوشحال کننده تر است؟؟؟

او که مهدی ست و هدایتم می کند... کافیست برگه ی کوچیکی را بردارم و رو به سوی نور بایستم و بخوانم * سَلامُ اللّٰهِ الْکامِلُ التَّامُّ الشَّامِلُ الْعامُّ...* غرق می شوم در اجابتش... و این همان راهی ست که شاید باید تا اینجای زندگی ایم با همین کیفیت و کمیت می رسیده ام تا به این باور برسم که جز او کسی یار و یاور من نیست... کسی دوست واقعی من نیست... کسی خیرخواه من نیست.... و نباید به کسی بیشتر از حدش اعتماد کرد.... حتی نباید از آدم ها انتظار و توقعی داشت، هررررر انتظاری و هررررر توقعی....

شاید این راه بهترین راهی باشد که تا این لحظه از زندگی ام تجربه اش نموده ام و عجیب حالم را خوب می کند... معجزه می کند و نمیدانم چرا بعضی ها در این زمانه مُهر روشن فکری بر پیشانی شان می زنند و می گویند ما به معجزه اعتقادی نداریم!!! شاید حلاوتش را نچشیده اند و به یکباره پر از شور و شوق نشده اند و شاید هم برایشان تا به حال اتفاق نیفتاده، و نخواسته اند که اتفاق بیفتد... اما من حالا که اینجا دارم می نویسم و دستانم روی این کیبورد مشکی می رقصند و نور می آفرینند، بارها و بارها صدایش زده ام... او را که نامش مهدی ست... اویی که حی و زنده است و می شنود صدایم را... میبیند حالم را... و میخوانمش و سلامش میدهم و جوابم میدهد و جوابش پررررررررر از اعجاز است.... 

.

.

.

کمی سکوت میکنم، چشمانم را میبندم و به موسیقی آرامشبخشی که پخش می شود گوش می کنم و به جواب سلام هایش فکر می کنم... هرچند من حقیر فراموشکارم و خیلی وقت ها یادم می رود لطف هایش را... دست یاری اش را... اما حالا که اینجا ایستاده ام می دانم که فقط و فقط به لطف اوست...

امروز اینجا گنجی را پنهان نمودم که اگر کسی فقط ذره ای باهوش باشد آن را می یابد و برای کل زندگی اش برمیدارد و میبرد

و آن همان سلام الله الکامل و تام.... بود.... دعای استغاثه به امام زمان جانم....

گنجی که برتر از آن نیافته ام...گنجی که زندگی ام را، خودم را، حال دلم را، باورهایم را، همه ی آنچه که نامش من است را زیر و رو کرده... کوبیده  و از نو ساخته و در راه خودش قرار داده... و کاش تا همیشه این نور بر من و زندگی ام بتابد که نوریست عظیم... که بر همه ی تاریکی ها تسلط دارد و همه ی ظلم و جور ها را می زداید و تمام دردها را درمان است...

.

.

.

چقدر دلم برای نوشتن جمعه های انتظار تنگ شده... نمی دانم کدام یک از شما یادش هست که 52 جمعه و حتی بیشتر، هر طور بود خودم را به نت و لپ تاپم می رساندم و می نوشتم برای او که صاحب نور است.... و حالا شاید دارم جواب آن سلام هایم را میگیرم... هرچند معتقدم آن زمان جواب آن سلام ها را گرفتم و حالا جواب سلام های دیگرم را

چرا که سلام مستحب است و جوابش واجب! پس من به رسم ادب سلامش می کنم تا او به رسم معرفت جوابم را یکباره و ده باره و صدباره بدهد و جانم را نورافشان کند...

امتحان کن

امتحانش نورانی ات می کند....


انتظاری که اصل انتظارهاست...

هواللطیف...

تابستان هم دارد تمام می شود، این را از خنکی شب های شهریوری حس می کنم، هرچند این خنکی برای منی که حالا ناگهان گرمم می شود و از درون گر می گیرم زیادی لذتبخش است.

این چند ماهه روزها را یکی یکی می شمرم و به انتظار نشسته ام، انتظاری شیرین، انتظاری که از کلیپ های اینستا و نوزادان اطرافم می دانم چه چیزی را خواهم دید و چه اتفاقی برایم خواهد افتاد... انتظار دست های ظریفش، بوی بهشتش، پاهای کوچکش... انتظار دلهره و ترس هنگام بغل کردنش، ختنه و واکسن و بی تابی هایی که هست، خنده ها و گریه ها و بی خوابی ها و... این انتظار بینهایت زیباست و من به ذوق آن روزهای سرد زمستانی سختی این دوران و حال بد هر روزم را تحمل می کنم...

خدایم را هزار بار شاکرم برای نعمتی که بر من ارزانی داشت و زیاد دعا می کنم... برای قلبی که در درون من می تپد و جسمی که دارد روز به روز بزرگ می شود و کاملتر...

گاهی فکر می کنم چقدر خوب است که این سایت ها و پیج های بارداری هستند و حتی روند رشد هفته به هفته اش را توضیح می دهند و این اتفاق برای تو ملموس تر از همیشه می شود....


گفتم انتظار...

این روزها به این فکر می کنم که این انتظار نه ماه طول می کشد و ثمره اش می شود نوزادی که تازه از بهشت آمده... اما همه ی ما آدم ها روزها و سال هاست که منتظریم... منتظر اویی که باید به انتظارش تمام زندگی مان را تنظیم کنیم... اما خیلی هایمان یادمان رفته که ما باید منتظر باشیم! اصلا یادمان رفته که انتظاری هم هست که آخرش هزار بار شیرین تر از زایمان است...

انتظار مولایمان، امام حی و حاضر و زنده مان!!!

تو فکر کن! مثل تمام آدم هایی که روزانه می بینی، نفس می کشند و زنده اند و با تو تعامل دارند، امام تو زنده است، مثل همه ی ما آدمیان نفس می کشد و زندگی می کند با این تفاوت که این دیدن با چشم سر یکطرفه است... او میبیند و ما نمی بینیم... و شاید گاهی میبینیم و نمی شناسیم...

مادر باردار تمام سختی های بارداری را، تمام شب نخوابیدن ها و کمردردها و تهوع ها و ناپایداری خلق و خو و دردهایش را تحمل می کند چرا که می داند این انتظار فقط نه ماه است و گذراست و آخرش شیرین است،

حال ما آدم ها، زن و مرد و پیر و جوان، کداممان سختی در راه حق مانده و اقلیتی که نسبت به کل جهان داریم را تحمل می کنیم؟ کداممان چه در ظاهر و چه در باطن سعی می کنیم که منتظر خوبی باشیم؟ درست است که نمی دانیم تحمل ندیدن او که برترین عالم است باید چند ماه و چند سال طول بکشد! اما می دانیم بالاخره به خواست و قول خدا یک روز این انتظار تمام می شود و مهدی فاطمه می آید... امام مان، چراغ هدایتمان، همه ی زندگی مان می آید... اما چون الان درکی از آن زمان نداریم و کسی تجربه نکرده تا تجربیاتش را در اختیارمان بگذارد، گاهی حتی شک می کنیم... باور نداریم... زیبایی زمان ظهور را باور نمی کنیم و ترجیح میدهیم با اهداف پوچ دنیایی که خانه  و  ماشین و شغل و شرایط بهتر است خودمان را سرگرم کنیم و از هدف اصلیمان جا می مانیم...

این انتظار برایمان شاید به قیمت تمام عمرمان طول بکشد، شاید تا لحظه ی مرگ چشممان به لحظه ی ظهور نورانی نگردد اما اگر با آرزوی فرج اویی که باید و دیدار اویی که باید از این دنیا برویم، اوست که به دیدارمان می آید و چه سعادتی از این بالاتر؟!!


گاهی به خودم می آیم و می گویم تو چقدر آماده ای؟ آماده ی مادر شدن... آماده ی نگهداری تمام وقت از یک نفری که بی آزارترین موجود دنیاست...

بعد به خودم می گویم خب، حالا چقدر آماده ی آن انتظار اصلی هستی؟ می بینم اصلا گاهی فراموش می کنم که امامم هست... گاهی فراموش می کنم برایش دعا کنم... گاهی فراموش می کنم به او صبح به صبح سلام کنم... و حتی فراموش می کنم که او برترین تکیه گاه و پناه روزهای خوب و بد زندگی ام است...

چقدر در زندگی ام اهدافم را بر اساس زمان آمدنش می چینم؟ چقدر انتخاب هایم به آمدنش کمک می کند؟ چقدر مرا به راه او نزدیک تر می کند؟

این ها درگیری های خیلی از زمان های زندگی ام است و چقدر خوب است که هست...

این دغدغه ها و درگیری ها هزار بار برتر و مفیدتر از دغدغه های پوچ این دنیاست...


من این روزها برای فرزند درون شکمم از او می گویم... دلم می خواهد از همین حالا با نامش عجین گردد و با امامش آشنا...

این ها نه شعار است و نه حرف های از سر رفاه و  راحتی... اتفاقا این روزها اینقدر کار و زندگی دنیایی مان به هم ریخته که اگر امام زمانم نبود و با او آشنا نبودم و با او حرف نمی زدم و به او استغاثه نمی کردم شاید زیر بار این همه سختی آن هم در این دوران حساس زندگی ام کمرم خم می شد و ناامیدترین می شدم... اما من امید دارم به خدایم، به امام زمانم و باور دارم که ما شیعیان از دست مبارک او روزی می خوریم... حال چه مادی چه معنوی...

می دانم این روزها هم تمام می شوند... این روزهای سختی که برایم پیش آمده، و به لطف خودشان، آرامش دوباره میهمان خانه مان می شود تا بتوانیم این ماه های آخر بارداری را با آرامش بیشتری سپری کنیم...

برایم دعا کنید... برایمان دعا کنید... چرا که دعا با زبان دیگری هزار بار زودتر و بیشتر به آسمان ها می رود...


+چقدر دلم یک حرم میخواهد و یک دل سیر اشک و یک دنیا حرف و پس از آن یک عالم آرامش...

کاش می شد به حرم رفت... به مشهد، به کربلا، یا حتی به یک امام زاده در کوچه پس کوچه های همین شهر...

اما افسوس و صدافسوس که محروم ماندیم از برترین مکان های دنیا...

++اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب العصر و الزمان

+++به وقت شش ماهگی و سه ماه و اندی  انتظار

مزاحم سمج این روزها

هواللطیف...

این روزهایمان رنگ و بوی دیگری گرفته، یک نا آرامی مهلکی که نمی دانم درست از کدام روز به این سرزمین و ماه آخر سال وارد شد! کسی شاید یکی دو هفته ی پیش فکر نمی کرد که کار و بارش را باید تعطیل کند و خود را در خانه قرنطینه!

چند سال پیش، جایی خواندم که برای داشته ها و نداشته هایتان شکر کنید. حتی نداشته هایتان! و آن وقت ها هم که خوشحالید و همه چیز خوب است و روال روزمرگی طی می شود هم شکر کنید. برای کوچکترین اتفاقات، حتی برای همین نفس کشیدن، برای دیدن و شنیدن و همین دستی که با آن روی این صفحه های سپید کلمه می پاشیم. ازآن روز به بعد روزهایی که یادم بود شکر می کردم خدایم را برای تمامی داده ها و نداده هایش، میان جمع و مهمانی ها اگر یادم می آمد خدایم را سپاس می گفتم برای این لحظه های خوب... و در زمان های ناراحتی و غم نیز به مانند اکثر آدم ها به خدایم پناه می آوردم چرا که یقین دارم اوست که آرامش می دهد. اوست که راه را می داند و اوست که بهترین ها را برایم رقم می زند.

این روزها که از همان موهبت های عادی زندگی هم محروم شده ام،و نمی توانم حتی با عزیزانم دست بدهم یا زود به زود ببینمشان، می فهمم که من برای همین یک دست دادن ساده هم یادم رفته بود که شکرگزار خدای مهربانم باشم، من برای اتفاقات بزرگ تری شکرگزاری می نمودم، و حالا این ویروس لعنتی تنها مزیتش شاید همین حس عطشی ست که برای آدم ها گذاشته، عطش دوباره دور هم جمع شدن ها، دوباره کافه و رستوران رفتن ها، دوباره بی ترس و لرز و بدون دستکش و ماسک به سر کوچه رفتن ها، دوباره به مهمانی رفتن ها... و کاش با تمام شدن این بحران،این عطش از یادمان نرود و کمی بیشتر شکرگزار باشیم.

خدا به شکرگزاری من و تو احتیاجی ندارد، این منو تو هستیم که به مهربانی و بودن خدایمان نیاز داریم. و چون دوستش داریم برای تمام نعمت هایی که به ما ارزانی داشته بی نهایت سپاسگزار خواهیم بود...


خدای مهربانم، تشنه ی آرامشیم... حتی همان روزمرگی هایی که داشتم...

همان هایی که به جانت غر میزدم برایش، همان روزهایی که یادم رفته بود شکرگزاری را...

خدای بی نظیر من...

این روزهایمان را کمی رنگ و بوی امید و آرامش ببخش، رهایمان نکن، تو همیشه خدایی هایت را بلدی اما من بندگی ات را آنگونه که شایسته ی توست بلد نیستم...

نگذار بهارت را ، سال جدیدمان را، با استرس و نا آرامی شروع کنیم.

مثل همیشه

منتظر خدایی هایت هستم...



پی نوشت: دوست جونام سلام سلام خوبین؟ چه خبر؟ کجایین؟ هرکدوم چیکارا می کنین با این ویروسه؟ مواظب خودتون باشین خیلیییییی



رویا یا واقعیت!

هواللطیف...


هنوز به آن اتفاق تازه و شروعی که دلم می خواست، نرسیده ام...

این تاخیر در زندگی را نمی فهمم...

همیشه سی سالگی برایم رنگ و بوی دیگری داشت، فکر می کردم به سی سالگی که رسیده ام، حتما یک کار خوب، یک زندگی مشترک خوب، و حداقل 2 تا 3 بچه از دو جنس متفاوت داشته باشم. در تصوراتم خانه ای بود زیبا با حیاطی و حوض آبی و تختی و نرده های بته جقه ای و درخت چناری و توت و خرمالو و انار و به

تابی در گوشه ای از حیاط می دیدم که آنقدر خوب جایگزاری شده بود که به دیوار برخورد نمی کرد.

باغچه ای پر از گل های زیبا و قسمتی که چمن زار بود برای عصرهایی که آدم حوصله اش از در و دیوار های خانه سر می رود...

در تصورات سی سالگی ام این همه نقش و نگار و تصویر بود.

حتی چهره ی فرزندانم را هم تصور می کردم. سنشان را! لباس هایشان را! اینکه از چه سنی چه کلاس هایی بروند و چه کارهایی بکنند...

برایشان کلی برنامه داشتم...

در تصورات سی سالگی ام یک عالمه تصویر به یاد ماندنی داشتم...

از میان این همه تصور فقط به یکی از آن رسیده ام و آن هم زندگی مشترک است، خوب و بدش را کاری ندارم چرا که در هر زندگی، اختلاف و دعوا و مشاجره و سختی هست...

ولی حالا که می بینم چند ماه دیگر 30 سالم می شود و به یک عالمه از تصوراتم نرسیده ام...


دیشب داشتم به خدا می گفتم که خدایا، هر آنچه از نعمت هایت را که دلم برایشان پر می کشد، آن زمانی به من بده که ذوقش را دارم...

این تاخیر در زندگی ام را نمی فهمم...

شاید این هم حکمتی دارد به اندازه ی فهم ِ صبر...!

حال امیدوارم خدایم از این تصورات شیرین زنانه ای که برای خودم سال ها پیش تصویر کرده بودم به من عطا کند... هر چند به سی سالگی ام نمی رسد اما شاید سی و پنج یا چهل سالگی، تمام این تصورات محقق شده باشد...

من به این امید زنده ام

به امید رسیدن به رویاهایی که در سرم می پرورانم و چقدر گاهی رویاهایم شیرین تر از زندگی ست!

آنقدر که دلم نمی خواهد چشمانم را باز کنم و به زندگی واقعی ام بازگردم...

خدای مهربانم

هر آنچه که می خواهم را آن زمانی به من عطا کن که ذوقش را دارم... تا بتوانم با لذت بپذیرمش!

از آن نعمت های خوب و شیرینت را به من عطا کن که من همواره و همیشه آماده ی پذیرش هدیه های بی نظیرت  هستم

برایم خدایی کن که تو هم می دانی و هم می توانی

تو خدای بی همتای منی

و من بی اندازه دوستت دارم...


https://arga-mag.com/file/img/2018/09/Photos-Profile-on-the-subject-of-God-42.jpg

راه صعب العبور عشق

هواللطیف...

این روزها تشنه ام

تشنه ی صحن و سرایش

تشنه ی راه و شمردن عمودها 

غروب ها، در تکاپوی جستن موکبی که بتوان ذره ای استراحت نمود

تشنه ام

تشنه ی نیمه شب ها و راه افتادن و پیاده روی را با خواندن عاشورا و یس و آل یس آغاز نمودن...

و هزاران آرزو و دعایی که با هر قدم که برمیداشتم به خدایم می گفتم

یادش بخیر روز اربعین که گوشه ای از بین الحرمین خودمان را جا دادیم و نمی توانستیم از شدت جمعیت حرکت کنیم!

چقدر با امام حسین علیه السلام حرف زدم... چقدر از او خیلی چیزهایی را خواستم که حالا به کمی از آن ها رسیده ام و به خیلی هایش نه...

یادم هست گفتم که مرا هر ساله روانه ی این راه پر از عشق کنید...

اما

انگار همان یک بار بود ...

این روزها دوستانم حلالیت می طلبند و روانه ی کرب و بلا و نجف و آن راه عجیب و غریب می شوند...

و من چقددددر تشنه ام

جرعه ای زیارت می خواهم

قطره ای نگاه

دلم می خواهد خاک پای تمام زائرانی باشم که دعوت شده اند...

کاش نوبت به دعوت ما هم میرسید...

کاش

نگاهی...

کاش...

https://newskala.ir/wp-content/uploads/2018/10/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9%DB%8C%D9%86.jpg


اگر هر کدومتون امسال عازم کربلا بودین، خیلی خیلی خیلی یاد ما هم باشین.... خیلیییییی....