آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا

هواللطیف...

یادم هست از دوران نوجوانی، فیلم دیدن را خیلی دوست داشتم، سریال ها حوصله ام را سر میبُردند اما باز هم هر شب و یا هر هفته دنبالشان می کردم و قسمت آخر که می شد تازه به کل ماجرای فیلم ها فکر می کردم که سرنوشت هرکدام از این آدم ها چه شد! 

اکثر فیلم ها طبق یک قاعده ی یکسان ساخته می شوند! اول فیلم همه چیز خوب است و کم کم اتفاقی می افتد، اواسط فیلم به اوج آن اتفاق ، که غالبا هم اتفاق سخت و بدی ست، می رسیم و بعد رفته رفته فرجی می شود و همه چیز خوب می شود و در آخرین قسمت همه با هم خوب می شوند و زندگی ختم به خیر می گردد...

سخت ترین و حرص در آورترین قسمت فیلم ها، وسط آن است که گاهی چندین قسمت در همان سختی ها طول می کشد، گاهی هر قسمت یک اتفاق بد دیگر برای آدم هایش می افتد و تو در هر قسمت می گویی چقدر سختی!! هر روز بیشتر!!!

اما بعد یک مرتبه همه چیز درست می شود...


حال همیشه گفته ام و می گویم که زندگی تک تک ما آدم ها هم فیلم است و هر کدام سناریوی مخصوص به خودمان را داریم. فیلم های دنباله داری که در هر برهه ی زمانی، اتفاق بد و یا خوبی برایمان می افتد و بعد به شرایط عادی باز می گردیم و دوباره یک اتفاق دیگر...

زندگی هایمان فیلم هاییست که کارگردانشان خداست

خدای مهربانم که مهربانترین است و نقدی بر او نیست چرا که عالم و عادل و دانا و حکیم و رحیم و کریم است...


این روزهای اول پاییز و شروع مهرماه، به پارسال خودم فکر میکنم... مرداد و شهریور و مهرماه پارسال که فقط خدا را شکر می کنم که گذشت و تمام شد... به مهر و آبانی فکر می کنم و به محرم و صفری فکر می کنم که حالا خدایم را هزاران هزار بار شاکرم برای تمام شدنش...

سخت گذشت، آنقدر سخت گذشت که نفس کشیدن برایم سخت شده بود، ناامید شده بودم و از همه دلزده

چند سالی بود که داستان زندگی ام به اوج می رسید، و من هر بار می گفتم خدایا الیس الصبح بقریب؟ و خدایم دوباره اتفاقات سخت تری را برایم به ارمغان می آورد و من باز می گفتم  انّ مع العسر یُسری و دوباره اتفاقی دیگر و می گفتم خدایا خسته ام، چرا این در باز نمی شود و چرا این شب به صبح نمی رسد و چرا این اوج به پایان نمی پذیرد؟؟؟ تا پارسال که امیدم را از همه بُریدم! از تمام آدم هایی که بودند و نبودند.... از تمام کسانی که فکر می کردم می توانند کمکم کنند! و زندگی جدیدی را در پیش گرفتم، با بی خیالی زیستم و حال دلم بد بود... با بی خیالی نفس می کشیدم و حال دلم بد بود... با بی خیالی به دانشگاه می رفتم و درس می خواندم و می خواستم که درسم را بخوانم و از این شهر بروم و حال دلم باز هم بد بود... اما دعا می کردم... چرا که کسی گفته بود بالاترین گناهان ناامیدی از درگاه خداست و من از ناامیدی ام پشیمان شده بودم و دعا می کردم... از آدم ها بُریده بودم و دعا می کردم تا اواخر پاییزی که دست تقدیر، زندگی ام را به شکل دیگری ورق زد


حالا که به پارسال و آن موقع ها فکر می کنم، خوشحالم که بخاطر احترام به پدر و مادرم روی دلم پا گذاشتم و با عقلم پیش رفتم و روی حریم حرمت هایم ماندم...

چه اشک ها که نریختم و چه اذیت ها که نشدم اما باور داشتم اگر پدر و مادرم راضی نباشند، عاقبت بخیری نخواهم داشت!

و خدایم اواخر پاییزم را جور دیگری رقم زد و اوج داستان زندگی ام را به فرودی ایمن ختم بخیر نمود...


داستان زندگی آدم ها با هم فرق می کند، یکی مانند سریال 10 قسمتی می ماند و دیگری 30 قسمتی و یکی هم شاید 100 قسمتی،

و اصلا شاید کسی زندگی اش سینمایی یک ساعت و نیمه ای باشد که زود به اوج می رسد و زود هم به انتها

مهم زمانش نیست، سخت است اما خدای مهربان صبرش را می دهد و بعدترها، پاداش صبری که پیش گرفته بودیم را! اما مهم به سرانجامی خیر رسیدن است، به انتهایی خوش، به دلی که آرام بگیرد در پناه خدا، به عشقی که ریشه بدواند در بندبند وجودت، به رضایت پدرت و مادرت و پدر زمانت.... همان که امور زندگی ات را به او سپرده ای، اوست که روزی خداوند از دستان مبارکش عبور می کند و به تو میرسد و تو از خودشان خواسته ای برترین روزی ها را.... او امام زمان من و توست... امام زمانی که هر لحظه پذیرای صحبت با توست... کسی که آنقدر بزرگ است که در باورت نمی گنجد و آنقدر خوب است که با سلامی، سلامٌ علیکی بلندتر را روانه ی نفس هایت می کند...

او که اگر با او باشی دنیا و آخرتت را داری و اگر با او و به یادش نباشی ، هم ازین جا رانده ای و هم از آن جا مانده...

امام زمانی که امام ِ زمان ِ توست... امام ِ حالای زندگی توست... او که زنده است و همین جا میان ما آدم ها زندگی می کند و حواسش به همه ی ما هست....

او که کاش می آمد و چقدر زندگی ها زیبا می شد که نفس های مقدسش در تمام شهر و دنیا و جهان می پیچید و رایحه ی امامتش را استشمام می کردیم و یک عمر کنیزی خودش و اولاد مقدسش را...


همان طور که بی اختیار، دستانم از امام زمانم نوشتند و آخر حرف هایم به دعا برای ظهور عزیزترین خلق خدا منجر شد، کاش فیلم و داستان تمام زندگی هایمان نیز ختم به خیر بشود و عاقبت بخیری نصیب تمام ما آدمیان... ان شاالله


http://cld13.irans3.com/dlir-s3/10531441921336421971.jpg?1507105702


تولد نوشت:

و امسال هم به موقع نرسیدم و 25 ام شهریور ماه اینجا نبودم که بیایم و تولد رگبارآرامشم را تبریک بگویم...

حالا وبلاگ عزیزم هفت ساله شده، هفت سال است که می نویسم و چقدر خوشحالم ازین همه وقت

می آیم و می نویسم از این هفت سال عجیب و غریب


رگبار آرامشم...

آرامش پنهانم...

تولد هفت سالگی ات مبارک باد

الیس الله بکاف عبده...

هواللطیف...

چند سال پیش، دقیق ترش را بگویم پاییز سال 89 بود که پدر و مادرم به حج واجب رفتند، آن زمان همینجا آمدم و نوشتم که بزرگ شده ام و  بزرگ شدن، مسئولیت پذیری، خانه و خانواده داری  در 21 سالگی را تجربه می کنم... آن یک ماه آنقدر بزرگ شده بودم که حتی یاد گرفتم چگونه می شود دم قصابی گوشت خرید و دم میوه فروشی ها میوه، و حتی شیرینی و میوه ی دید و بازدید هایشان را هم خودم تنهایی خریدم! حالا تصور کارهایی که در 21 سالگی میکردم کمی برایم سخت است... شاید اصلا درست هم همان بود و کاش همان وقت ها هم تن به ازدواج میدادم و حالا نگران آینده ای که نمیدانم چیست و چگونه است نبودم... کاش همان وقت ها که رفته بودم در دل بزرگ شدن، همان بزرگ می ماندم و دیگر کوچک نمی شدم... کوچک شدن، با خودش تنبلی دارد، بی همتی دارد، سستی و ضعف دارد... خواب دارد... بی حوصلگی دارد... و خیلی چیزهای دیگری که حالا بیخ گلویم را گرفته اند..

نمی دانم چگونه از این ها رها شوم! دستی می خواهم، کمکی! چیزی شبیه استارت ماشین...

کاش همان روزها با همان انگیزه و شوق و اشتیاقی که داشتم در روال عادی زندگی می افتادم و اینقدر این روزها عذاب نمی کشیدم...

حس گیر افتاده ای را دارم در باتلاق... باتلاق سستی و رخوتی که گریبانگیرم شده

فریاد می زنم

می نویسم

می گویم

گریه می کنم

زجه میزنم

فریادخواهی می کنم

اما انگار فریاد رسی نیست...

من یا غیاث المستغیثین می گویم

اما...

شاید هم نمی بینم!

نمی فهمم

این فریاد رسی ها را نمی فهمم

شاید امتحان خداست، که ببیند خودم می توانم از پس باتلاق عجیبی که گیر کرده ام بر بیایم یا نه...!!!

خدایا این روزها خیلی خیلی دیر بزرگ شده ام! شبیه کسی که در بیست و چند سالگی اش که قدر پانزده ساله ها می ماند و یک شبه سختی این همه سال را به جان میخرد، باید بزرگ شود.. باید هم قد سن خودش بشود... باید بفهمد حالا در این 27 سالگی هایی که دارد نفس می کشد خیلی کارها را باید انجام میداده که نداده و هر روز را به ر وز دیگر وامیگذارد و طناب رخوت گلویش را زخم کرده...

جهشی می خواهم

یک جهش عظیم

یک انگیزه و شور و اشتیاق قوی

من کجای زندگی ام جا مانده ام که این روزها خودم نیستم؟

کجای خاطره ها غوطه ورم که به بزرگ شدن هایم نمی رسم؟

کجای روزهای گذشته قفل شده ام که کسی مرا باز نمی کند تا رهایی یابم؟

خدایا دلم به قدر کودکان خردسال بی تاب و طاقت شده

بی تاب و طاقت خودت

مرا پذیرا باش

که اگر تو مرا پذیرا شوی

الیس الله بکاف عبده...


امید دارم

تنها و تنها و تنها به خودت امید دارم

امید دارم که تو خودت مرا نجات خواهی داد

از این اتفاق عجیب و غریبی که گریبان گیر 27 سالگی هایم شده

امید دارم مهربانترینم

امید دارم به تو خدای من....

خدایی هایت را خدایی کن که من اینجا چشم به راه خدایی های توام...


http://media.shabestan.ir/Original/1394/04/07/IMG16053024.jpg


درد و دل نوشت:

دلم تنگ شده برای مشهدش...

کاش می شد پر می کشیدم تا مشهدالرضا

این روزها نامش را که می شنوم اشک می شوم...

عکس حرمش را که میبینم اشک می شوم...

 خاطراتش را که به یاد می آورم  اشک می شوم....

پدر و مادر و برادرانم را که راهی می کنم اشک می شوم... اشک می شوم... اشک می شوم...


این روزها بی لیاقت ترینم

و شاید بی دعوت ترین


شب های عجیب و غریب بندگی

هواللطیف...


شب های عجیب و غریب قدر امسال هم تمام شد، چه شب اولی که من بودم و سجاده ی سبزرنگم و تا صبح دلی که سخت گرفته بود و چشمانی که بی محابا می باریدند... چه شب دومی که من بودم و مسجدی شلوغ و هراس کیفی که پیدا شده بود و من اما جوشنم را می خواندم و فارغ از تمام دنیا بودم و خدایم را به دلتنگی هایم قسم دادم که خدایی کند، همیشه و همه حال خدایی کند که اگر لحظه ای مهر و محبت و رحمتش را دریغ بدارد وای به حالم... وای به حال و روز زندگی ام...  و چه شب سومی که پس از کلی اتفاق، روانه ی مسجد جامع عتیق شدیم به یاد اولین شب تا صبحی که در حرم امام رضا علیه السلام طی کرده بودیم و چقدر عجیب بود... میان آن همه شلوغی و پس از چندین و چند روز دوری و اتفاقات بد و روزهای سخت، حالا به آرامشی نیاز داشتم از جنس بودن... بودنی که خواسته بودیم و شده بود... آنجا خبر از جوشن نبود و ابوحمزه می خواندند اما اشک هایی که باریدند، دست هایی که به آرامش رسیده بود و دلی که پیوسته خدایش را به یاری می خواند، شانه هایی که به همدیگر تکیه داده بودند، همه و همه نقطه عطفی شدند برای شروع یک زندگی بهتر...

شاید این زندگی بهتر یعنی گذشت بیشتر

شاید یعنی فاصله گرفتن هرچه بیشتر از منیت هایی که بوده و درک بیشتر

شاید یعنی بزرگ تر شدن و خود را فدای زندگی تازه جوانه زده ات کردن

شاید یعنی مهربان تر بودن، آرام تر بودن، کمتر حرص خوردن

و شاید شاید شاید حتی بیشتر ندیدن بدی ها و دیدن خوبی ها...


آن شب را آنقدر دوست داشتم که دلم نمیخواست تمام بشود، گاهی لحظه هایی هست که به یاد تمام گذشته ات و اذیت ها و اشک ها و خواستن ها و التماس ها و دعاهایت می افتی و آنگاه دستانش را بیشتر از قبل می فشاری برای تمام شدنشان... هر چند این حکایت روزهای خوبیست که همان آرمان شهری که گفته بودم را رقم می زند. اما همین هم خوب است... همین هم زیادی خوب است!!!

به سال قبلم فکر میکردم، به اینکه تقدیرم را یک سال پیش اینگونه نوشته بودند، به اینکه امسال ب شکلی متفاوت با آدمی متفاوت به سحر رسید و خدایم را شکر کردم برای تمام صبوری های گذشته ام... برای تمام کم آوردن ها و دستگیری هایش...

هر چند دیر، هر چند سال ها دیر اما گاهی آدمی نباید تاسف گذشته ای را بخورد که نمی داند اگر طبق آرزوهای او پیش می  رفت چه می شد... حتما حالا و در این روزهای زندگی ام باید اتفاقاتی را تازه تجربه کنم که خیلی ها شاید 9 یا 10 سال کوچک تر از من باشند اما همزمان با من الان تجربه می کنند... شاید امتحان جوانی های من این صبر بود، امتحانی که برای خیلی های دیگر نبوده و نیست... شاید خدا آن ها را به طریق دیگری امتحان می کند و مرا به این طریق امتحان کرد... و حالا خوشحالم حتی از این امتحان هایش... از سختی هایی که هرچند امتحان سخت تری در پی اش داشت اما یک سری چیزهای دیگر را نداشت...

دلم میخواهد تا صبح در سجاده ام بنشینم و خدایم را شکر کنم

شکر کنم برای تمام داده ها و نداده هایش

شکر کنم برای تمام زود دادن ها و دیر دادن هایش که همه به وقت خودش بوده و شاید این درک و صبر پایین من بوده که دیر و زودی را برایش تعیین می کند

شکر کنم برای تمام خدایی هایش که ایمان محکم دارم به همیشه ی همیشه بودنش... به گوش دادن هایش... به خدایی هایی که هر چه بوده و هست همه بر اساس حکمت بی منتهایش است و رحمت بی دریغش...

دلم میخواهد خدایم را شکر گویم و شکر و شکر

حتی حالا با همین دلی که گرفته و تنگ شده اما باز هم شکر گویم که همین ها هم حتما حکمتی ست از جانب او

که او خداست و من بنده ی او... و همین که بتوانم بندگی کنم مرا بس...

همین که زبانم در سختی ها هم به شُکر بچرخد مرا بس

همین که بتوانم طاقت بیاورم و آرام باشم از بودنش و بودن هدیه هایش کنارم، مرا بس

همین که خدایم را بی نهایت و عاشقانه دوست دارم مرا بس

مگر نه اینکه خودش گفته: الیس الله بکاف عبده...

کوله بار حرف هایم را گشوده ام...!

هواللطیف...

وقفه میان هر کاری باعث رکود آن می شود، شاید برای نوشتن و حتی حرف زدن هم همین باشد... زمانی شاید هر روز ساعت هایی را اینجا بودم و رگبارم را روی صندلی راحتی دو نفره ای می نشاندم و برایش حرف می زدم و حرف و حرف... از دلتنگی هایم، از دغدغه هایم، از آرزوهایم، از خاطره هایم، از دوست داشتنی هایم، از دوست نداشتنی هایم، از بغض ها و ناراحتی هایم، از خوشحالی ها و حالات خوبم، خلاصه که برایش از هر دری سخنی می گفتم و چه خوب صفحه های سپیدش را پیشکش لحظه هایم می نمود...

حالا اما که چند وقت یک بار به این سرا می آیم، انگار کمی طول می کشد تا ماشین حرف های نهفته ی دلم استارت بخورد و آنقدر روشن نشده که انگار روشن شدن حتی از یادش رفته! و این برای منی که پرم از اتفاقات هرروزه ی خوب و بد، زیادی خوب نیست

انگار حرف هایم نگفته در سینه می مانند و سینه ام هر روز بزرگ تر از قبل، باید جایی برای این همه حرف و شاید ناراحتی و زمانی خوشحالی هایش داشته باشد

شاید چند وقتی ست که بیشتر نگاه می کنم،! شاید خیلی بیشتر از خیلی وقت های دیگری که اینجا به نگاه می رسیدم، حالا هم به نگاه رسیده ام و حرف هایی که نمی دانم چرا گفته نمی شوند و این همه تعارف و خجالت برای چیست! من از بچگی هایم هم خجالتی بوده ام و هم به شدت تعارفی! گاهی اما رُک! اما حالا اتفاقاتی که عذابم می دهند و حرف های نگفته ای که در سینه ام مانده اند و نه کسی هست برای گفتن به او و نه گوشی که بشنود و نه چشمی که شاید بخواند و نه حوصله ای که دست هایم را بگیرد و بگوید بنشین و حرف بزن، وقت هایم برای تو! می بینم انگار زیادی در پوسته ی خجالت رفته ام، در پوسته ی حرف نزدن و تنها از روی شواهدی که هست به تنهایی به نتیجه رسیدن! و این قرار من و ما نبود... قرار این دل نازک و ظریف و حساس نبود...

گاهی آدمی از حرف نزدن، از هی نوشتن و هی پاک کردن، لبریز می شود... لبریز از حرف هایی که باید می زده و نزده و خدا زن را اینگونه آفرید که حرف بزند... حرف بزند تا بتواند مهربان بماند... حرف بزند تا بتواند تکیه گاه بشود، حرف بزند تا بتواند خستگی های عزیزانش را از تنشان بتکاند و محبت را بر سر و صورتشان بپاشد...

آری خدا زن را اینگونه آفرید و زن ها به همدیگر که میرسند فقط حرف میزنند... از هر دری حرفی می یابند و برای هم میگویند... از آب و هوا گرفته تا گُل ظرف هایشان، تا جنس بلورهایشان، تا نحوه ی شستن چینی های ویترینشان، از وسایل جدید آشپزی می گویند تا طرز تهیه ی قرمه سبزی عجیب و غریبی که فقط مخصوص خودشان است، از بچه هایشان می گویند تا لباس فلان فامیل در فلان عروسی و یا آرایش فلان خانوم در فلان مولودی و یا اصلا نه، از شوهرانشان می گویند، گاهی هم درددل می کنند و گاهی اما آنچه که نیست را چنان آب و تاب می دهند که باورشان می شود هست و گاهی هم برعکس! زن ها از ورزش هایی که می روند می گویند و از تجربیات زنان دیگری که روزی و زمانی برایشان حرف زده اند... آری زن ها از هر دری صحبت می کنند و من تازه فهمیده ام که مردها این همه حرف را تاب نمی آورند و اصلا تعجب می کنند که مثلا حرف زدن در مورد فلان آرایشگر چه دردی را از آن ها دوا می کند اما نمی دانند که خیلی دردها را دوا می کند، کافیست آن خانم به دوستش بگوید چقدر این دفعه رنگ موهایت قشنگ شده یا اصلا نه، بگوید چقدر مدل ابروهایت خوب شده و این برای زن یعنی یک حس غرور و افتخار و خوشحالی!!! چیزی که شاید مردها اصلا توجهی به آن ندارند و حرف زدن را فقط در مورد آب و هوا و سیاست و شرایط جامعه و کار و بار می دانند...

این روزها راستش را بخواهی کم حرف شده ام... کم حرف شده ام که باید اینقدر بنویسم و پاک کنم تا حرفی که میخواهم را با بهترین کلماتی که مد نظرم هست به رگبار آرامش که آرامش پنهانم شده ، بگویم... کم حرف شده ام که توی ماشین و پیاده روی های یک ساعته و تلفن های گاه  و بیگاه حرف کم می آورم!!!

حس حضور آرامش کسی که دوستش دارم را با دنیا عوض نمی کنم اما اینکه سکوت تا چه حد خوب است را نمی دانم...

سکوت و ملاحظه برای نگفتن خیلی از حرف ها....

بزرگ شدن و دائم کنترل کردن تک تک حرف هایی که میزنی، مبادا رازی را بگویی ، یا بدی از خانواده ات و یا خانواده اش! یا مثلا غر نزنی! یا چگونه نظراتت را بگویی که به طرف مقابلت بر نخورد! و هزاران کنترل و ملاحظه ی دیگر که همه را یک جا جمع می کنی و می شود مهارت... مهارت زندگی

گاهی از کوتاه آمدن ها می ترسی، گاهی اما آرامش این کوتاه آمدن را به تحمیل نظرات خودت با بحث و ناراحتی، ترجیح می دهی... و زندگی سراسر گفتن هایی ست که نگفته ای و شاید نگفتن هایی که گاهی نباید اما گفته ای...

لحظه به لحظه ی روزهایم یک جور عجیبی می گذرد... خوب یا بدش را نمی دانم! خب طبیعتا لحظه های خوبی داشته که حالم خوب خوب خوب می شده و لحظه های بدی که دلم میخواسته به زمین و زمان چنگ بزنم و جایی در میان خودم قائم بشوم و دیگر کسی را نبینم....

این شناخت ها، حرف هایی که گاهی تن و بدنت را می لرزاند و بعد پشت سرش اتفاقاتی که تو را آرام میکند، و جای دادن تمام اینها در خاطرات روزانه ات کمی سخت، پر از تناقض، و عجیب و غریب است....

باید آنقدر این روزها را تاب بیاورم تا بلد شوم! تا بهترین راه زندگی ام را بیابم... تابهترین نحوه ی برخورد با عزیزانم در تمام شرایطی که با آن مواجه می شوم را کشف کنم...

خلاصه که زندگی پر از یادگرفتن هاست، پر از صبوری کردن و گاهی حرف نزدن و فقط گوش دادن و تحمل کردن هاست....

و شاید پر از خانمانه رفتار کردن هاست...

.

.

.

این روزها خیلی از دست خودم راضی نیستم

خدایم را به کمک فراخوانده ام

خدای مهربانم را که همه جا و همیشه یار و یاور من بوده

خدایی که خیالم راحت است حتی وقت هایی که حالم بد بوده و غر زده ام و از زندگی خسته شده ام، اما خم به ابرو نیاورده و همیشه ی همیشه آغوشش را برایم باز گذاشته و من اما گاهی فراموشش کرده ام و بعد که بازگشته ام که مهربانانه مرا در آغوش کشیده... بی هیچ منتی...

و چقدر خدایم مهربان است و چقدر خدایم را دوست دارم...

خدای مهربانم

این روزها به خاطر تمام دلایلی که گفته ام و نگفته ام، از خودم راضی نیستم...

کمکم کن خوب تر از این ها باشم

کمکم کن مهربان تر از این ها، صبورتر از این ها، آرامش بخش تر از این ها، خانم تر از این ها باشم....


الهی و ربّی من لی غیرک...

http://nmedia.afs-cdn.ir/v1/image/u5qdOcETEbs5RZtw_p1U7QzHyBcJ2v2H3hfKBgI2LtVlOR9VbxY8qw/s/w535/


یادم نرود که ته ته ته همه ی روزهایی که می آیند و می روند، با همه ی خوبی ها و بدی هایی که هست، با تمام اشک ها ولبخندها، آرامش و بی قراری ها، و روزهایی که ساعت هایش را نمی توان پیش بینی نمود، ته ته ته همه ی این روزها باید پیوسته خدا را برای همه چیز شُکر نمود...

شُکر نمود و از او خواست تا توان و قدرت سربلند بیرون آمدن از آزمون انسانیتمان را به ما عطا فرماید... برای تمام مراقبت ها و مهربانی هایش او را شُکر نمود و پیوسته و در هر حال به یاد خدایی بود که مهربان ترین است و آرامش قلب ها و همیشه همراه لحظه های ما....

خدای مهربانم

شُکر

شُکر

شُکر

برای همه ی داده ها و نداده هایت

برای خدایی هایت

که در پس هر دادنی رحمتی ست و هر ندادنی حکمتی

شُکرانه های بهاری

هواللطیف...

یکی از معدود خوبی های تلگرام  همین پیام های صبحگاه و عصرانه و شب بخیر هاست! همین ها که می گوید امروز مثلا شنبه است و یا دوشنبه و یا آخرین روز هفته، اصلا نه روز انتظار آمده و امروز جمعه است... میان این روزها چند روز پیش بود که پیامی برایم آمد و نوشته بود امروز آخرین دوشنبه ی فروردین ماه سال جدید است!

این چند وقت اینقدر درگیر اتفاقات رنگارنگ بودم که گذر فروردین را حس نکرده بودم! یک ماه پیش چنین روزهایی همه ی مردم می دویدند برای شروع سال جدید! و من با اینکه خودم امسال پا به پای همین مردم دویده بودم اما باز هم تعجب می کردم... از خودم... از آدم ها که دقیقه ی نودی اند و تا آخرین لحظه ها سین های سر سفره شان را جور می کنند... شبیه محمد که یکی دو ساعت مانده به سال تحویل از این مغازه به آن مغازه دنبال ماهی می گشت و سیر و سبزه و از این دست سین ها! و من به این همه دقیقه نودی بودن می خندیدم و دلم برای هر سال و تخم مرغ رنگ کردن ها و آمدن اینجا و نوشتن تنگ شده بود...

به همین راحتی زمان می گذرد، همین اردیبهشتی که برایم تداعی یک عالمه خاطره ی خوب و بد است هم! اردیبهشتی که زیباست و بهشت خدا در جای جای زمین با روییدن برگ های سبز تازه سر زده جان می گیرد و حالا که زاینده رود من باز است و جاری و روان و من هر روز کیف می کنم از دیدن آب های روانش، و نشستن کنارش و دیدن جریان آب!

امروز حرفی زدم که کسی به من گفت ناشکری نکن! و راست هم می گفت... تمام مسیر خانه را فکر کردم به اینکه چقدر ناشکرم و کمتر کسی را می شناسم که ناشکر داشته هایش نباشد! و این یعنی فاجعه! برای خودم می گویم و اصلا به خودم

همین که نفسی هست، می آید و می رود، همین که حالا امنیت را لمس می کنیم، می چشیم، حس می کنیم، همین که خانواده ای هست و دوستشان داریم، پدر، مادر، برادر، خواهر، همین که خدایم لطفش را چند وقتی ست بر من تمام کرده و کسی هست که همراهی اش با تمام تفاوت ها و اختلافات میان دو آدم بالغ ، اما بی نهایت خوب و شیرین است، برای تمام این ها باید شکر کرد، باید شبانه روز برای حتی نداشته هایی که شاید به صلاح من و تو و ما و خیلی ها نبوده هم شکر کرد...

خدای مهربانم خودش می داند کجا، چه وقت و چگونه نعمت هایش را به تک تک بندگانش ارزانی دارد و باران رحمت را بر سرشان ببارد..

کار من و تو تنها شکر گذاری ست و تلاش، تلاش برای رسیدن ها ، برای هدفمند زندگی کردن و سررشته ی تعالی زیستن را گم نکردن و صراط مستقیم الهی را گام برداشتن و آسمان ایمان را پرواز کردن و شکرگذاری و شکرگذاری و شکرگذاری...

این روزها کمتر کسی را می بینم که برای داشته ها و نداشته هایش خدایش را شاکر باشد، شاید هم در دلشان شاکرند و به آدم ها که میرسد غر و پُرشان شرو می شود! شاید! نمی دانم

اما خودم را می گویم، خودم که گاهی با یک حرف یک دوست رهگذر، به خودم می آیم که فریناز! ناشکری نکن!

شکر کن خدایت را، از او ممنون باش برای همین نفس هایت، برای عشقی که در دلت به امانت گذاشته، برای روزهای بهاری که برایت رقم زده، برای همراهی که در مسیر زندگی ات قرار داده و هر روز بیشتر از روز قبل با او  اُنس می گیری و معنی خیلی از واژه های زیبای خدا را درک می کنی، یاد می گیری که منیّتت را کنار بگذاری و ببخشی و ایثار کنی و گذشت را هر لحظه ی ملکه ی ذهنت کنی و صبوری را آویزه ی گوش هایت و لبخند را زینت لبانت، یاد می گیری که قلبت اگر آرام بود و نبود اما مسئول آرامش کسی هستی که دوستش داری و دوستت دارد، یاد می گیری که لبخندت حتی در سخت ترین شرایط و با حال خسته و بی حوصلگی ها اگر جانی به اویت می دهد پس نباید دریغ کنی! یاد میگیری که از خودت بگذری تا یک جایی، یک روزی، یک لحظه هایی اویت برای تو گذشت کند، صبوری کند، آرام جانت شود، همراه لحظه هایت حتی! و تمام این ها اگر دو جانبه بود خوب است... یاد می گیری نهالی که کاشته اید را با همدیگر آبیاری کنید، تقویت کنید، نور بدهید، جایش را عوض کنید، خاکش را شخم بزنید، کودش دهید و خلاصه یاد میگیری که باغبانی کنی و باغبانی کند! یاد می گیری تمام دونفره ها را! تمام ما شدن ها را!  تا روزی نهال عشق جوانه بزند، بزرگ شود، گل و برگ بدهد، ثمره بدهد و بزررررگ شود و در عنفوان پیری زیر سایه اش آرام و آسوده بنشینید و به زندگی نگاه کنید، به روزهایی که گذشت و تا به اینجا رسیدید و چقدر آن روزها زیباست... چقدر آرامش آن روزها خوب است و دیرزمانی نمی گذرد که همان روزهای پیری هم فرا می رسند و کاش که همیشه در تمام این سال ها شکر گذار باشیم... کاش شکرگذار باشم و هرلحظه خدای مهربانم را حاضر و ناظر بر زندگی ام ببینم... کاش یاد بگیرم که کمی بیشتر از همیشه از خدای مهربانم تشکرکنم...

برای همه ی بودن هایش

برای همه ی خدایی هایش

برای همه ی داده ها و نداده هایش

و برای بهاری که لحظه هایم را پر از معانی جدیدی کرده که عاشقانه دوستش دارم...


خدای مهربانم شُکر شُکر شُکر...


http://www.lenzor.com/public/public/user_data/photo/14668/14667164-4c10fa425f1dc6bb8050b332991fc729-l.jpg