آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

رقص واژه های بی تاب!

هواللطیف...


شاید باورتان نشود اما گاهی وقت ها بی اندازه دلم برای اینجا تنگ می شود! مثلا ممکن است وسط کلاس باشم، یا در یک مهمانی مهم، یا تند تند مشغول کارهای عقب مانده ام باشم و فرصت نکنم که به اینجا بیایم، همان وقت ها دلم می خواهد بتوانم ده دقیقه ای را با خودم و اینجا خلوت کنم و هر چه که به مغزم خطور می کند را بنویسم!

گاهی آنقدر این مغز مملو از کلمات می شود که حس می کنم از گوش هایم کلمه بیرون می پرد، از چشم هایم کلمه سرازیر می شود و از بازدم نفس هایم کلمه دمیده می شود!

شاید یکی از بهترین بهترین بهترین اتفاقات زندگی ام آشنایی با بلاگ اسکای و وبلاگ نویسی بود، اصلا نوشتن یک جور عجیبی به انسان اطمینان خاطر می دهد، حتی اگر مجموعه ای از اراجیف ذهنی باشد!!!

تقریبا اوایل سال 89 بود که با وبلاگ آشنا شدم و بعد توانستم خودم برای خودم وبلاگ بزنم، حدودا 20 سال و نیمم بود:دی و حالا دهه ی 20 تا 30 سالگی زندگی ام با یک دنیا نوشته هایی عجین شده که هرکدامشان مرا به حال و هوایی می برند که بی اندازه با یکدیگر متفاوتند...

امروز میان تمام کارهای زیادی که روی سرم ریخته بود توانستم بیایم و لپ تاپم را روشن کنم و دستانم را روی کیبورد برقصانم! و بگویم که چقدر این دهه از زندگی ام پر از فراز و نشیب بود و دوستش داشتم! هرچند خیلی از آرزوها را داشتم که به آن ها نرسیدم ولی به همان هایی که رسیدم هم شُکر...

چقدر خوشحالم که اینجا دوستانی مثال آب روان دارم، که هر بار به ذوق دیدن کامنت هایشان وبلاگم را باز می کنم، دوستانی که بعضی از آن ها به قدمت یک دهه هستند... شاید از همان اوایل به وجود آمدن اینجا...

دلم می خواهد بیشتراز این ها بنویسم، اصلا باید بیایم و بنویسم، از آن جنس نوشتن هایی که بی نهایت دوستشان داشتم و سعی می نمودم در چند واژه تمام حال و هوایم را توصیف کنم...


راستش کمی خنده دار است ولی خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیدم که من اگر زمانی مُردم، یادگارهایی از جنس واژه ها را اینجا به جا می گذارم و می روم، آن زمان شاید تازه خیلی از اقوام و دوستان و خویشانم بفهمند که من یک دنیا یادگاری اینجا دارم و با خواندن تمام این واژه ها به یاد من بیفتند و دیرتر فراموش شوم... چه قدر تلخ است این قصه ی فراموش شدن، اما این را هم خدا خودش در وجود ما قرار داده که با این امتحان ها از پا در نیاییم و بتوانیم زندگی کنیم...


به نظر من آدم هایی که می نویسند، یا شعر می گویند، یا حتی نقاش و خطاط هستند، پس از مرگشان دیرتر می میرند! چون آن ها یادگار هایی از خودشان به یاد گذاشته اند که بوی آن ها را می دهد. کسی واژه ها را به تسخیر خویش درآورده و کسی رنگ ها را بر روی بوم...

مثل قیصر امین پور که هنوز هم شعرهایش بهترین شعرهای دنیا هستند...


این شعرش را خیلی دوست دارم:


گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود ( قیصر امین پور)



نظرات 8 + ارسال نظر
نارون دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 16:48 http://Adi-Andi.blogsky.com

چقد جالب !! چقد جالب که امروز بهت زنگ زدم و تو دیروز این پست و گذاشتی ... هوولی شت .. حالا الان ساعت ۴ ئه ..ببینیم چیطو میشِد..شاید قسمت شد هم و دیدیم و یکم هیجان انگیز شه زندگی ...خخخ

ببخشید عزیزم
اینقدر اون روز درگیری داشتم که تا 2 نصفه شب همش اینور اونور بودیم
خلاصه که بازم ببخشید

فاطمه دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 21:06

شاید باورت نشه ولی من خیلییییی از شب ها قبل خواب اخرین چیزی که با گوشیم چک میکنم این وبلاگ و وبلاگ خودمه و ی وبلاگ دیگه...
ارشیو هاشونو میخونم و دلم هی مچاله میشه... از گذر زمان از تغییر همه چیز
از خیلی از حرف ها و اتفاق ها
ولی تهش میدونم ادم هر جا که باشه و هر جا که بره ریشه هاشو هیچ وقت یادش نمیره
هیچ وقت

سبز‌ باشی رفیق ده ساله ی من

چقدر خوب گفتی
ریشه هاشو هیچ وقت یادش نمیره...
اتفاقا الان که میخواستم بلاگ اسکای رو باز کنم یادت افتادم، گفتم پس این دوست ما که قدیمیترین توی اینجا محسوب می شه کجاست؟ اصن انگار اینجا رو به کل فراموش کرده
که الان دیدم کامنتتو ولی خب با آواتورت بذار:دی

تو با این همه کار و مشغله، کمی باورش سخته:دی

خودتم همیشه سبز سبز باشی
سنگ صبورت استارت اینجا رو زد... یادش بخیر

مهرناز جمعه 25 بهمن 1398 ساعت 00:52

الان من هم بچه بغلمه هم دارم کامنت میذارم
کارکشته شدم دیگه
هنوز رگه هایی از شیطنت و چشم سفیدی دوران جاهلیت درونم وجود داره
یعنی ببین چقدر خاطرت عزیزه دارم با این مشقت برات کامنت میذارم

خخخخخ
تو که نمونه ی بارز یک مادر نمونه ای :دی

سوفیا مثل خودت نشه صلوات

واقعا که خاطرات خیلی عزیزن

مهرناز جمعه 25 بهمن 1398 ساعت 00:55

یعنی ما الان نزدیک ده ساله باهم دوستیم!
آقاااااا چقدر زیاااااااد
ولی چه روزایی رو که ندیدیما...
چقدر دلم برای بچگیامون تنگ شد...

آره بابا
خیلی ساله
من یک دهه اینجا بودم
اونم بهترین دهه ی زندگیمو

مهرناز جمعه 25 بهمن 1398 ساعت 01:00

حیف اون وبلاگهایی که حذف کردم ...
چقدر از شعرامو اونجا نوشته بودم...
تو قاصدک قبلی...
هعی...
چقدر گفتی حذفش نکن....
چقدر این شعر آقای قیصر امین پور قشنگ بود دفعه اولی بود که میخوندم....
پستتم قشنگ بود...
اشکم درآوردی...یاد قدیما افتادم...یاد خیلی چیزای دیگه که تو همون روزا جا گذاشتمشون...
مثل خاطراتمون...
یادش بخیر...

تو که چقدر منو حرص می دادی همش:دی
از من یاد بگیر:دی
خونه ی اولم خونه ی آخرمه

بازم خدا رو شکر که خیللی از اتفاقاتش بخیر گذشت
شاید باید خیلیا می رفتن
شاید باید خیلیا همون خاطره می شدن
شاید باید که الان فقط خاطره هاشونو یاد کنیم
و هزار تا شاید دیگه که میدونم هر چی که بود ته تهش برامون یه خیر و صلاحی داشته

مهرناز جمعه 25 بهمن 1398 ساعت 01:08

آقا اینم سند کاملا گذاشتن پر مشقت من
http://s7.picofile.com/file/8388125626/%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B4_%DB%B0%DB%B1%DB%B0%DB%B3%DB%B1%DB%B7.jpg

ای جااااااااااااااان
چه آروم خوابیده

برو دختر به بچت برس
ول کن این فضای مجازیو

مهرناز جمعه 25 بهمن 1398 ساعت 01:09

اون کاملا بالا کامنت بود اشتب شد

خواننده عاقله

فاطمه یکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت 23:23

من همیشه میام و میخونم اینجارو
حتی اگر هیچی نگم
که الان چند سالی هست هیچی نمیگم و‌هیچی نمی نویسم
ولی ننوشتن دلیل نبودن نیست

اما میدونم اگر روزی بنویسم‌ از خیلی چیزا خواهم نوشت...
چیزایی که شاید حتی واسه توام جالب باشن
شایدم نباشن
گفتی اواتورمو بزارم
گذاشتمش
با اینکه به این ایمیل دسترسی ندارم ولی گذاشتمش

چقدر خوب

اما چرا هیچی نمیگی؟ اصلا یه سوال گنده تو ذهنمه که چرا نمی نویسی؟
من واقعا یه وقتایی از شدت فشار کلمات نمیدونم چیکار کنم، فقط می گم خوبه اینجا هست،
جایی که آدم احساس آرامش و امنیت می کنه

عیب نداره مهم اینه آواتورت باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد