آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

رسم تلخ دنیا....

هواللطیف...


گاهی یک بیت شعر، و یا یک خط آهنگ تو را به حرف زدن می کشاند...

موسیقی داشت می گفت تو :

که می دونی دنیا چه رسم تلخی داره

از هر چی که می ترسی اونو سرت میاره...

و من دیگر بقیه ی آهنگ را نفهمیدم! به شاعر این کار احسنت گفتم... به خواننده اش که می خواند.... به آدم هایی که رسم تلخ دنیا را فهمیده بودند

خیلی وقت ها با دنیا تا کرده ام... دیگر از آن دختر مغروری که نمی توانست قبول کند و بپذیرد و حتی عادت کند چیزی نمانده

حالا که روبروی آینه نگاه می کنم دختری را می بینم که با دنیا کنار آمده... با هر آنچه که می ترسیده و دنیا بی رحمانه بر سرش آورده... و همین حالا هم در برزخ دیگری از این دنیاست...

حتی از آمدن همین روزهایش به این شکل هم می ترسید و درست سال هاست که در بطن عمیق روزهایی که می ترسیده زندگی می کند

با این تفاوت که دیگر بالا و پایین نمی پرد

دیگر قبول کرده

و حتی عادت به همین وضع...

اما یک ترس عمیقی درونش ریشه دوانده و هر روز مانند روز اول از خدایش می خواهد و التماس می کند که کاش تمام می شدند روزهایی که از آمدنشان و زندگی درون تک تک ساعت هایشان می ترسید...

روزهایی که دیگر بازنمی گردند... و فرصت جبران برای آن زندگی که می خواستم نیست...


آری دنیا رسم تلخی دارد... به تلخی قهوه ی غلیظی که با یک عالمه شکر هم نمی توانم بخورم! اما رسم تلخ دنیا بی شکر می آید... و به تک تک سلول های زندگی ات تزریق می شود...

این جا یک چیزی شبیه ایمان... شبیه اعتقاد... شبیه ستونی محکم تو را نگه می دارد و طاقت هضم این تلخی را به تو می دهد

همین که تا اینجا آمده ام... همین که تا امروز نفس می کشم و حتی عادت کرده ام و دیگر برای آرزوهایم تلاش نمی کنم شاید بخاطر همان ستون محکمی باشد که هدیه ی خدا به من است....

گاه آنقدر می لرزد که از ترس به خودش می چسبم... خدایم را صدا می زنم... به امام زاده می روم و گریه می کنم... دلم می شکند و می گذرم... شکسته های دلم دوباره می شکنند و دوباره می گذرم.. و ده باره و صد باره و هزار باره....


 آهنگ دوباره دارد می خواند تو که می دونی دنیا چه رسم تلخی داره....

و کاش رسم های دنیا عوض می شد

کاش دلی نمی شکست

کاش اگر می شکست دیگر شکسته ها نمی شکست

کاش امتحانی که سال هاست در آن غوطه ورم تمام می شد


آهنگ می خواند:

با درد عمیق دل من!

تو دیدی که مردم چه کردن...


درد عمیق

آری درد اگر بماند عمیق می شود... و دیگر حتی حس آن قابل توصیف نیست...


آهنگ دوباره می خواند:

جز تو هیش کی مهربون نبود با هجوم این درد....


و من در سکوت عمیقی فرو می روم...

گاه سکوت خود درد است... هر چه عمیق تر بشود دردها عمیق تر می شوند

گاهی حتی آدمی یادش می رود حرف زدن را! جمله بندی کلمه هایی که دلش را خالی می کنند...


دوباره آهنگ میخواند:

صدا زدم دنیا رو

نفس کشیدم تو باد

هوای تو اینجا بود

منو نجاتم میداد...



ته آهنگ به نجاتی می رسد و این زیادی خوب است

کاش ته قصه های ما نیز به نجاتی میرسید

کاش گاهی دنیا رسم تلخی نداشت



چقدر ساکت شده ام

چقدر از هر چه که دل ها را زنده می کند دور شده ام

چقدر دردهایم عمیق شده

چقدر خسته شده ام

کاش راه نجاتی بود....


http://s6.picofile.com/file/8259618726/155106_461384120549504_1898604232_n.jpg


+ آهنگ درد عمیق، تیتراژ فیلم پریا، خواننده احسان خواجه امیری که هم اکنون از وبلاگ هم پخش می شود

++ تابستان شده و بیکاری ها و مرض عجیب رمان خوانی های پی دی افی عاشقانه ی طولانی

رمانی خواندم که 1203 صفحه بود

و دوبار خواندمش:))) حصار تنهایی!


+++ کاش الان سال 89 بود و من از اول این شش سالو زندگی می کردم!!!

مسافری عزیز

هواللطیف...


بوی رفتن می آید

صدای زیپ چمدان

انگار کسی لباس هایش را در چمدانی می چیند و می رود

با بلیطی در دست

و کفش هایی آماده برای رفتن

آری بوی رفتن رمضان می آید

رمضانی که شاید کمتر از سال های قبل بهره بردم

رمضانی که از اولین روز پیشوازش به دعا نشستم و هر نیمه شب سحر دعا کردم و هر افطار با خرمایی به لب دعا کردم و در راه دعا کردم و با هر تشنگی و گرسنگی دعا کردم و هر سختی که بود اشک ریختم و دعا کردم و میلاد امام حسن مجتبی را دعا کردم و گریستم و حالا هم در آستانه ی آخرین روزش نیز دعا می کنم و دعا...

دعاهایی که نمی دانم سال هاست میان کدام آسمان جا مانده اند که  به اجابت نمی رسند

دعاهایی که سراپا امتحان جوانی ام شده!

دعاهایی که می ترسم از نبودشان! از ناامید شدن رحمت حق....


آری صدای مسافری می آید که همین روزها عازم است

و من تنها با کوله باری از دعا بدرقه اش می کنم و با نگاهی منتظر نظاره...

انتظار اتفاق عجیبی ست

انتظار آدمی را بزرگ می کند

تکه ای از او را در گذشته هایی که به انتظار گذشته به جای می گذارد و آدمی هر چه به جلو می رود ساکت تر می شود

منتظرتر می شود

و شبی شبیه همین امشب کنار پنجره ی تنهایی هایش، ستاره ها را می نگرد و به سکوتی محض می رسد...


رمضان دارد رخت برمی بندد

با چمدانی در دست می رود و من می مانم و پنجره ی تنهایی هایم و لحظه های ملکوتی دعا و انتظاری که در دلم نقش بسته و بقچه ی دعاهایم که به رمضان میدهم تا با خودش ببرد مگر به خدا برساند.....


+ رفتن و عوض شدن و گذشتن خاصیت دنیایی شده که در آن روزهایم شب می شود و شب هایم روز

کاش میان تمام این لحظه های تسلیم، کسی می آمد و دست هایم را می گرفت و مرا از این سکوت می رهاند

کسی که شبیه هیچ کس نیست!!!

http://cdn.lahidjan.com/wp-content/uploads/2015/06/w9pkl7j0lba0twce1j5t-300x230.jpg