آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بهار شده ام به دیدارت... و سبز! سبز ِسبز ِسبز...

هواللطیف...


همیشه آخرش خوب می شود... و شاید آخر معجزه ها... هر چه بود، معجزه یا اتفاقات خوب ِ خوب، آمد و خوب هم آمد... بسان شاخه های خشکیده ی زمستان بودم و چشم به راه... که ببینم... ببویم... لمس کنم... جان بگیرم و جان بدهم...

آری تمام ِ جان ِ تکیده ام در انتظار بهاری بود از جنس حضور...

رویایی در دوردست های زندگی...

به رنگ و بوی همین شکوفه های سپید و صورتی درختان بیدار شده...

همین که خدایم بهار را به جان زمین انداخت مرا نیز یادش بود... و حالا با چشمان دیگری به شکوفه ها می نگرم... به گیسوان خوشرنگ بیدهای مجنون و چنارهای تازه به برگ نشسته... به همیشه بهارهای رنگارنگ و بنفشه های اصیل عید...

حالم خوب شده... درست از همان روز که باران می آمد... خوب شد... تمام حالم آن لحظه های زیبای رهسپار عشق خوب شد... 

و من بر فراز آن بلندی محال، می اندیشیدم که اگر خدایم بخواهد، تمام نشدن ها می شوند... و همه چیز دست در دست هم می دهد که اتفاقی تازه بیفتد! از جنس ارغوانی خوش رنگ غروب سرخ یکشنبه...

آرامم

و سبز

شاید شوق بهار حالا که به گل نشسته ام در جانم هویدا شده

همین که آن زنجیره های زیبای پیاپی پر از گل های بهاری را بر دوشم می کشم و خودم را تمام قد در آیینه ی اتاقم می نگرم، بهار را به وضوح لمس می کنم...

و یا گلدان خوش رنگی که این روزها میهمان اتاقم شده... همان که هدیه ی سبز توست.. تو که همیشه سبز بوده ای... به سبزی شناختمت و به سبزی بوییدمت و چشمانم به چشمان مشتاقت افتاد...

چقدر می شود بهار را بویید... بوسید... بهار را کلمه کرد... گرما کرد... آغوش کرد... زندگی کرد...

فرقی نمی کند پای عقل به میان باشد یا عشق

آشوب یا بلوای غریبی در دل!

تنها یک اتفاق خوب از سوی خداست که بهار را متفاوت تر از همیشه درست در آخرین لحظه ها به جانت میهمان می کند

و تو مست

مست ِ مست ِ مست

زنده می شوی

برمی خیزی

لبخند می زنی

و شعر بهار را می خوانی

و آمدن بهار را تبریک می گویی

و نگاه می کنی

و سلام می کنی

و بهار را زندگی می کنی


و خدا در این لحظات آرامش، قرین ِ شادی توست...

همان خدایی که سختی ها را جز به وجودش تاب نمی آوردی...

همان که صدایش می زدی و می شنوید... می آمد و تو را، تمام ِ تو را در آغوش خود می گرفت و آهسته زندگی را می پیمودی...

حالا خدایت به وقت آرامش و شادی، به وقت زیبایی و بهار نیز کنار توست...

و صدایش می زنی...


شکر خدایم

سپاس

و هزاران سپاس

برای همه ی روزهای خوب

برای شنبه ای که خادم فاطمه ی زهرایت بودیم

و چه قدر زیباست خادم مادرت باشی... با تمام وجود...

برای یکشنبه ای که بهشت آمد... بهار رسید... زندگی دمیده شد و زنده شدیم...

برای دوشنبه ای که چه زیبا آغاز شد... و در بدو ورود خود دوتایی هایی را به خاطرات سنجاق زد که جاودانه می مانند...

برای آتشی که برافروختیم و از رویش نه یک بار که ده ها بار پریدیم و شعر ماندگار زردی من از تو و سرخی تو از من را خواندیم

برای چهارشنبه سوری محشری که با تمام دلتنگی هایش تمام شد...


کاش دوباره به دیدارت می نشستم

همین روزهای واپسین ِ زمستانی، به دیدار تو زنده شدم

و به عطر تو بهار گشتم...

کاش لحظه های خوب هم جاودانه می گشت...

تمامی نداشت

کاش می شد تمام زندگی را دور زد و جایی در انحنای احساس تو گم شد...


شکر خدایم...

و سپاس

هزاران سپاس برای تمام روزهایی که آمدند و رفتند...

سالی که چند تا بهترین داشت

سالی که بهترین بهترین ها و بدترین بدترین ها را با خود آورده بود...

به سال قبل که می نگرم گویا فریناز دیگری را می بینم که نمی دانست زندگی چه روزهایی را برایش رقم می زند...

سال نود و دوی من...

سالی که کربلا را دیدم...

کعبه را با زبان روزه گشتم و گشتم و گشتم

و تو را دیدم...

تو را که زندگی زیبا شد به نامت

و بهار گشت به حضور سبزت...



شکر خدایم

و سپاس

هر چه بگویم کم گفته ام...

شکر... شکر... شکر...


خدایم...

سال جدید را به بهترین ِ حال ها... بهترین ِ بهترین ِ حال ها برایمان بگردان.....


مبارکــــ ــــبادتان عید... بهـــار... سبــــزه و گـــل و سنبـــل...


مبـــارکـــــــ ـبــــادتــــان نــــــوروز


http://pro-boys.persiangig.com/Pic%20Noruz.jpg


http://amoomajid.persiangig.com/image/jashn/ru4ah2.jpg



مریم عزیزم


دختر واپسین لحظه های زمستان

نوید بخش بهاری زیبا


مهربانی را معنایی دیگری

و محبت عجین نفس های آرام توست

تویی که فقط و فقط خدا برایم کافیست

و نجوای تنهایی ات مأمن امن دوستی های بی انتهاست...


به روز میلادت رسیده ایم...

به تولدت

به آمدنت


و آمده ام تا بودنت را

سالروز ِ میلادت را

تبریک گویم


باشد که عشق قرین ِ تمام لحظه هایت باشد

و شادی و آرامش و خوشبختی سهم تو از زیستن...


سرآغاز تو، رویش شکوفه های عشق

میلاد تو، سراسر شور و شوق و شادباش

و دلت که پاک تر از باران خداست...


مبارک باد تولدت

میلادت

آمدنت

و بودنت...

http://www.parsnaz.ir/upload/23/0.659182001313928059_parsnaz_ir.gif


بوی باران... بوی یاس کبود...

هواللطیف...


شوق ِ نوشتن از روزهای بارانی هنوز هم در من هست، شاید وقتی نبود که بیایم و یک دل سیر از یک شبانه روزی که باران آمد بنوسم... درست چهارشنبه بود... آخرین روز از کلاس هایی که تمام زندگی ام را تغییر داد...

زیبا می بارید... آنقدر زیبا و تند که در لحظه خیس خیس می شدی!

همان چهارشنبه ی بارانی بود که دیدم بیدهای دم زاینده رود گیسوانشان شکفته به سبزی... و یاس های زردی که گل داده بودند و نوید آمدن بهار را می دادند...

چند شب قبل از آن بود که گفتم دلم یک رعد و برق پر صدا می خواهد و بارانی که ببارد و تمام نشود... رعد و برقش نیامد اما بارانی ناتمام به قدر یک شب تا صبح و یک صبح تا شب آمد و تنها با چشمانی خیس باران خدای بی همتایم را شاکر بودم و نفس می کشیدم...


این روزها جور دیگری می گذرند... در تب و تاب شنبه ام و مراسمی که سراسر بوی یاس می دهد... بوی یاس کبود... بوی دود و چوب سوخته و چادر خاکی و بوی خون...

بوی شهادت می دهد...

بوی برچیده شدن بهشت از زمین...

بوی پرواز

بوی رفتن...

حس عجیبیست... اولین باری که مسئولم! و قرار است در مقابل آدم های زیادی که می آیند متنی ادبی در وصف شهادت حضرت فاطمه ی زهرا بخوانم...

تمام امروزم به فاطمیه گذشت... همانجا که محل مراسم است و پارچه های سیاه می زدیم... یا فاطمه... یا فاطمه... یا فاطمه...

انگار این روزها اینجا نیستم... روی زمین هم شاید پیدایم نمی شود... کمی گیج و گنگ تر از همیشه نگاه می کنم، زندگی می کنم، می خندم، گریه می کنم، کمک می کنم، می روم و می آیم و ثانیه ها را به دست باد می سپارم...


همیشه محرم که می شد چیزی در دلم تکان می خورد... شبیه یک قلب شاید... چنان می تپید که انگار تا عصر عاشورا دوام نمی آورد... دوست داشتم پسر بودم که گذر دم خانه ی مادربزرگم را پرچم سیاه می زدم و در دسته های عزاداری زنجیر به دست راه می افتادم...

امسال برای اولین بار در عزای مادرم فاطمه ی زهرا پرچم سیاه زدم و قلبم شبیه همان وقت های محرم شده بود...

این خستگی های بی حد را دوست دارم!


کتابی در دستم بود و خواندم که نامش اسرار فدک بود... هر بار که می خوانم و بعد به حرف های هر روز مُرشدان سنی داخل مسجد النبی فکر می کنم تمام جانم می سوزد...

بیشتر از همیشه شاید در روزهای آخر زندگی بانوی عالمین مانده ام... و انسان هایی که ناجوانمردانه به نام اسلام ریشه بر تیشه ی تاریخ زدند... و حرمت یاس سپید علی را کبود کردند و حالا پس از چندین و چند قرن از نسل همان ها آدم هایی زاده شده اند و در مدینه برای شیعیان بر ضد اهل بیت سخن می رانند...!!


با صدایی رساتر از همیشه فریاد می زنم و شعری که سرلوحه مراسم شنبه گروهمان است را می خوانم و می گویم که:


مــا دوسـت ِدشمنان ِپیمبـر نمی شویم

هــرگز جـــدا ز دامـن حیـدر نمی شویم


با ما مگو که شیعه و سنی برابر است!!

ما بی خیال سیلی مادر نمی شویم...!!



و حالا که پس از نسل های پیاپی نوبت به امام زمان ما(عج) رسیده... نگذاریم تنها، عزادار مادر تنهایش باشد...

به امید ظهور مهدی ِ فاطمه و گرفتن انتقام خون تمام اهل عترت ِ پیامبرمان حضرت محمد صلی الله علیه و آله...


اللّهم عجّل لولیک الفرج....


http://img.tebyan.net/Big/1391/01/1606477113156224199109156228169731091330.jpg


+ فاطمه ی مهربونم

ممنونم برای همه چیز 


ساده به رنگ دیوارهای سپید!

هواللطیف


میان تمام روزهایی که می گذرند و شب هایی که در رویاهایی عجیب سپری می شوند، مانده ام!


رازشان چیست که در نهانند و عیان نمی شوند!؟


گاه همین رویاهاست که آدمی را سر پا نگه می دارد و به امید آمدن روزهای خوب نفسی تازه می بخشد...


همان دیدن روسری های رنگارنگ و انتخاب میانشان آن هم چند شب... یا لباس های سبز و خوش رنگی که با نظم خاصی کنارم چیده شده بود و همسایه مان دیده بود... و یا آن یس خواندن ها و سیاه پوشیدن ها... در انتها هم به ضریحی ختم می شود که ناگهان خالی می شود و به غرفه هایش دخیل می بندی... تمام جانت را...

راز دعوت زیبای سمنو و شنبه ی دیگر مراسمی که خادمانش قلب هایی عاشقند...

و این روزها که اسرار فدک را می خوانم و چقدر درد دارد آن وقت ها...


امسال هم دارد تمام می شود و من همان طور دست نخورده باقی مانده ام! نه حوصله ی خانه تکانی دارم و نه وقت درست کردن تمام کمد ها از نو و آذین بستن اتاقم به همان شکل که بود!

دلم هم که هر روز تکیده می شود جای تکانده شدن!

راستی در دلم چیست که باید بتکانمش؟ اصلا دلم کجای هستی مانده که سرجایش نیست؟؟؟


و حالا تمام حریرها و نخ های آبی و نقره ای و زرق و برق ها و مجسمه ها و منگوله های آبی اضافه، گوشه ی پاکتی جا خوش کرده اند...


گاه سادگی زیباتر می شود...

یک جور دیگری به دلت می نشیند!

همین سفید ِ دیوارها

و آیینه ای عریان

و یک طاقچه ی چوبین مرا بس!

و سادگی بی سابقه ی اتاقی که همیشه یک ایده نو بر در و دیوارش موج می زد...


راستی راز رویاهای سبزم و چشم هایی که سیاهی می بینند چیست؟؟؟


http://pic.photo-aks.com/photo/images/alone/large/alone-girl-swing.jpg

نذر سمنو.... دعوت دیشب...

هواللطیف...


میان انبوه اشک هایی که سرازیر می شوند و دستانت کوتاه!


می شماری! روزها را

یک دو سه چهار پنج شش هفت! پنج شنبه! کاش بشود که رفت!...

و یک قول و قرار میان خودت و دلت و بانوی دوعالم...

نیم ساعت بعد، حمام رفته و چادر مشکی بر سر و حاضر و آماده می روی به سوی دعوتی از جانب دوست...

و دوست خداست... و بانوی دو عالم و صاحب امروز...

همین که در راه اشهد ان لا اله الا الله به گوشت می خورد باورت نمی شود که هنوز اذان نشده بود!!!

و درست سر قد قامت الصلوة می رسی... به خانه ای که سمنو می پزند...

نماز جماعت و دعای کمیل و تو و تنهایی و یک عالم زنانی که بیش از دو برابر عمر تو را دارند...

و دیگ سمنو...

بزرگ ترین دیگی که در تمام عمرم دیده ام!! شاید قطرش به دو متر می رسید! و من مبهوت... تنها میان زنانی غریب!

و راز سر به مُهر جوانه های گندمی که سمنو می شوند و شیرین... و دیشب برایم گفتی که راز است! و منصوب به فاطمه ی زهرا سلام الله علیها...

نماز جعفر طیاری که همه با هم می خوانیم و دستانی که در دست همند و رو به آسمان...


آری!

گاهی می شود!

آنقدر زیبا می شود و همه چیز دست در دست هم می دهد که بشود و تو می مانی...

تنها در قنوتت به خدا پناه می بری و بانوی عالمین....

که دعوت شده ای

اولین بار

اینجا

به این شکل

و باورت هم نمی شود که چقدر به موقع بود...


باورت نمی شود که چقدر توسل به حضرت فاطمه ی زهرا شیرین است...

و بی پناه نمی مانی...

بی یار و یاور نمی شوی


چرا که هواسشان یک جور عجیبی به تو هست...



سپاس خدایم...

شکر که مهر اهل بیت با جانم عجین شده و مهربانی شان در دیده ام آشکار...




مهدی جان!

سلام...


جمعه ای ست که شب گذشته اش به میهمانی مادرتان و میلاد زینب کبری، عمه ی دو عالم دعوت شده بودم...


می شود به حق میلاد مبارکشان، به حق سمنوی شیرین دیشب و قبول شدنش، این واپسین جمعه های سال نود و دو را به کاممان شیرین سازید با ظهورتان؟؟؟...


ممنون که نامتان اشک می شود و

یادتان عشق...



اللّهم عجل لولیک الفرج....



http://www.askdin.com/gallery/images/8087/1_69907_a1brEZ59_1_.jpg


من از ذهنم آموختم این روزها تسلیم نشدن را!

هواللطیف...


آنان که به من نزدیکند خوب می دانند ننوشتن بسان لحظه های زجرآور تنبیه ذهن آشفته ام است و هر چه ننویسم و به این سکوت مبهم! ادامه دهم، تنها ذهن سرگردانم بیشتر از قبل آشفته می شود و پُر و متلاطم!

راست می گویند که از خودشناسی به خداشناسی می رسی! و من می گویم از خودشناسی به خیلی چیزها می رسی!

 باید از ذهنم این سماجت و تسلیم نشدن را بیاموزم که حالا یک هفته ی تمام است با تمام اتفاقاتی که برایم افتاده و متفاوت تر از بقیه ی روزهایم بوده اند، و عملا وقت زیادی برای خودم نداشته ام، باز هم مرا رها نمی کند و هزار کلمه ی جدید در هوا و زمین و دل و ذهن مشغولم سرگردانند تا مگر روزی بنشینم و یکی یکی به صف در این جملات سیاه بنشانمشان!


آری!

تسلیم نشدن را باید از همین ذهن خود بیاموزم و اینگونه به زیستن ادامه دهم...


چهارشنبه هفته ی پیش! روز آغاز کلاس هایی جدید و رشته ای جدید  و آدم هایی جدید بود! و من که هر روز این هفته را به حال تمام روزهای هجده سالگی ام غبطه می خورم که کاش بازمی گشتند... و می شد دوباره سرخوش میان همان دانشگاه بزرگ ساعت ها چرخید و دوستان تازه پیدا کرد و فارغ از غم های بزرگ زندگی بود...

از خاطره های دانشگاه قبلی ام که برایشان تعریف می کنم مثل بچه های مشتاق به داستان مادربزرگ گوش می دهند و حس می کنم انگار پیر شده ام!

این روزهای رفت و آمد عجیب من میان اتوبان خرازی و رفتن و رسیدن تا سه راه سیمین و بلوار کشاورز به چراغ قرمز هایی ختم می شود که شروع ایستادن است و حرکت افکارم و ذهنی که می گوید بنویس! یک ریز در پس جانم می دود تا چراغ سبز شود! و تا چراغ قرمز دیگر گوشه ای چون کودکان معصوم و آرام می نشیند و دلم به حالش می سوزد...

ساده بگویم... پشت همین چراغ قرمز های سه زمانه و چهار زمانه صبر را به شیوه ای جدید می آموزم...

و شاید هم روزی مثل دیروز بیاید و قرارم با سپیده، و روبرویم نشسته باشد و میان حرف هایش برای مرگ به این بیندیشم که دانشگاه قبلی ام همه چیزش خوب بود... دوستان خوب... روزهای خوب... درختان خوب... جاده های خوب... چراغ های خوب... شب خوب... و همه و همه خوب! حتی باران های بی نظیرش و آن درخت های توت قرمز و چمن هایی که شاهد روزهای سخت و آسان و خوب و بد تمام این چهار پنج سال بودند!


باید قبول کنم که بزرگ شد ام... 


بزرگ تر از تمام دختر و پسر بچه های هجده ساله ی حالا!

من هنوز هم هر روز به فولدر بینهایت عکس هایم سری می زنم و رگه های پیری را در چهره ام می بینم! و عمق بزرگ شدن را!

عمق بزرگ شدن شاید جای نامرئی تمام اشک هاییست که ریخته شد... و لب هایی که به دعا گشوده گشت و پیشانی صافی که زده شد! کمی که زیر چشم هایت گود رفت و چهره ات جا افتاد! و کسی که برای اولین بار تو را دید خیلی زود بفهمد که تو دخترک شر و شیطان هجده ساله ی چند سال پیش نیستی، بزرگ شده ای....


درونم هم این روزها جور دیگریست!

اما!

حالا که به عکس های عید دو سال پیشم نگاه می کنم یادم هست آن روزها هم درونم یک جور قشنگی بود! اما نماند!

خیلی از ماندن ها نه دست من است و نه تو و نه هیچ کس دیگر...


و به قول دوست تازه ام که یکشنبه می گفت یه روزی به یه جایی رسیدم که نباید با سرنوشتت مبارزه کنی!!!


و من حالا فکر می کنم که چقدر می جنگم برای تسلیم نشدن!

و نمی دانم

که برای تسلیم نشدن در برابر سرنوشت می جنگم یا در برابر تقدیر!


http://avazak.ir/gallery/albums/userpics/10001/normal_%D8%B9%DA%A9%D8%B3%20%D8%A8%DA%86%D9%87%205.jpg


+ تمام دلخوشی ام شده بیست و چهارم اسفند ماه...

روزی که من و دوستانم مراسم عزاداری می گیریم برای مادرمان حضرت فاطمه ی زهرا...

یک مراسم عزاداری متفاوت!

کاش اینجا بودید...


++ کاش ببینمت... زودتر از سال 93!


+++ هنوز هم یادم نمی رود! روزی که مجری تلویزیون گفت آغاز دهه ی هشتاد مبارک باد! و من در همان سال 79 مانده بودم و برایم سخن بود بنویسم 80!

حالا سه سال هم از دهه ی نود می گذرد و به 93 می رسم...

چقدر زودتر از آنچه که فکر می کردیم پیر شدیم!

کاش بزرگ هم شده باشیم... بیشتر از تمام این دهه هایی که به سان باد می آیند و می گذرند...


++++ آدم هایی هستند که دقیقه های نود زندگی به دادت می رسند... ممنون... برای یادآوری خیلی حرف های خوب!