آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

من از ذهنم آموختم این روزها تسلیم نشدن را!

هواللطیف...


آنان که به من نزدیکند خوب می دانند ننوشتن بسان لحظه های زجرآور تنبیه ذهن آشفته ام است و هر چه ننویسم و به این سکوت مبهم! ادامه دهم، تنها ذهن سرگردانم بیشتر از قبل آشفته می شود و پُر و متلاطم!

راست می گویند که از خودشناسی به خداشناسی می رسی! و من می گویم از خودشناسی به خیلی چیزها می رسی!

 باید از ذهنم این سماجت و تسلیم نشدن را بیاموزم که حالا یک هفته ی تمام است با تمام اتفاقاتی که برایم افتاده و متفاوت تر از بقیه ی روزهایم بوده اند، و عملا وقت زیادی برای خودم نداشته ام، باز هم مرا رها نمی کند و هزار کلمه ی جدید در هوا و زمین و دل و ذهن مشغولم سرگردانند تا مگر روزی بنشینم و یکی یکی به صف در این جملات سیاه بنشانمشان!


آری!

تسلیم نشدن را باید از همین ذهن خود بیاموزم و اینگونه به زیستن ادامه دهم...


چهارشنبه هفته ی پیش! روز آغاز کلاس هایی جدید و رشته ای جدید  و آدم هایی جدید بود! و من که هر روز این هفته را به حال تمام روزهای هجده سالگی ام غبطه می خورم که کاش بازمی گشتند... و می شد دوباره سرخوش میان همان دانشگاه بزرگ ساعت ها چرخید و دوستان تازه پیدا کرد و فارغ از غم های بزرگ زندگی بود...

از خاطره های دانشگاه قبلی ام که برایشان تعریف می کنم مثل بچه های مشتاق به داستان مادربزرگ گوش می دهند و حس می کنم انگار پیر شده ام!

این روزهای رفت و آمد عجیب من میان اتوبان خرازی و رفتن و رسیدن تا سه راه سیمین و بلوار کشاورز به چراغ قرمز هایی ختم می شود که شروع ایستادن است و حرکت افکارم و ذهنی که می گوید بنویس! یک ریز در پس جانم می دود تا چراغ سبز شود! و تا چراغ قرمز دیگر گوشه ای چون کودکان معصوم و آرام می نشیند و دلم به حالش می سوزد...

ساده بگویم... پشت همین چراغ قرمز های سه زمانه و چهار زمانه صبر را به شیوه ای جدید می آموزم...

و شاید هم روزی مثل دیروز بیاید و قرارم با سپیده، و روبرویم نشسته باشد و میان حرف هایش برای مرگ به این بیندیشم که دانشگاه قبلی ام همه چیزش خوب بود... دوستان خوب... روزهای خوب... درختان خوب... جاده های خوب... چراغ های خوب... شب خوب... و همه و همه خوب! حتی باران های بی نظیرش و آن درخت های توت قرمز و چمن هایی که شاهد روزهای سخت و آسان و خوب و بد تمام این چهار پنج سال بودند!


باید قبول کنم که بزرگ شد ام... 


بزرگ تر از تمام دختر و پسر بچه های هجده ساله ی حالا!

من هنوز هم هر روز به فولدر بینهایت عکس هایم سری می زنم و رگه های پیری را در چهره ام می بینم! و عمق بزرگ شدن را!

عمق بزرگ شدن شاید جای نامرئی تمام اشک هاییست که ریخته شد... و لب هایی که به دعا گشوده گشت و پیشانی صافی که زده شد! کمی که زیر چشم هایت گود رفت و چهره ات جا افتاد! و کسی که برای اولین بار تو را دید خیلی زود بفهمد که تو دخترک شر و شیطان هجده ساله ی چند سال پیش نیستی، بزرگ شده ای....


درونم هم این روزها جور دیگریست!

اما!

حالا که به عکس های عید دو سال پیشم نگاه می کنم یادم هست آن روزها هم درونم یک جور قشنگی بود! اما نماند!

خیلی از ماندن ها نه دست من است و نه تو و نه هیچ کس دیگر...


و به قول دوست تازه ام که یکشنبه می گفت یه روزی به یه جایی رسیدم که نباید با سرنوشتت مبارزه کنی!!!


و من حالا فکر می کنم که چقدر می جنگم برای تسلیم نشدن!

و نمی دانم

که برای تسلیم نشدن در برابر سرنوشت می جنگم یا در برابر تقدیر!


http://avazak.ir/gallery/albums/userpics/10001/normal_%D8%B9%DA%A9%D8%B3%20%D8%A8%DA%86%D9%87%205.jpg


+ تمام دلخوشی ام شده بیست و چهارم اسفند ماه...

روزی که من و دوستانم مراسم عزاداری می گیریم برای مادرمان حضرت فاطمه ی زهرا...

یک مراسم عزاداری متفاوت!

کاش اینجا بودید...


++ کاش ببینمت... زودتر از سال 93!


+++ هنوز هم یادم نمی رود! روزی که مجری تلویزیون گفت آغاز دهه ی هشتاد مبارک باد! و من در همان سال 79 مانده بودم و برایم سخن بود بنویسم 80!

حالا سه سال هم از دهه ی نود می گذرد و به 93 می رسم...

چقدر زودتر از آنچه که فکر می کردیم پیر شدیم!

کاش بزرگ هم شده باشیم... بیشتر از تمام این دهه هایی که به سان باد می آیند و می گذرند...


++++ آدم هایی هستند که دقیقه های نود زندگی به دادت می رسند... ممنون... برای یادآوری خیلی حرف های خوب!



نظرات 6 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 14 اسفند 1392 ساعت 18:57

وقتى جواب نمى دى ترجیح مى دم مثل همون قدیم ها فقط تو سکوت بخونمت...

کاش مى شد....

بزرگ شدن اونى نبود که فکرشو مى کردم...

...

بزرگ شدن اونی نبود که فکرشو می کردم
آره خوب بود
متنو کامل کرد شاید

ali چهارشنبه 14 اسفند 1392 ساعت 19:20 http://taziyane2.blogsky.com

سلام
ممنون میشم بیای ئاسه تبادل لینک
مر30
من علی هستم

http://taziyane2.blogsky.com

سلام!

مریم چهارشنبه 14 اسفند 1392 ساعت 20:16 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

روزا میگذرن...
نوزادها بچه میشن
بچه ها نوجوون میشن
نوجوونا جوون میشن
جوونا میانسال میشن
میانسالها پیر میشن
پیرها هم...
من یه وختایی درد ناتوانی میاد سراغم... که مثلا برای یه حموم ساده یه کار شخصی به بچه ها و نوه هام محتاج بشم
اما اینروزها به یه نتیجه رسیدم...
اونم اینه که مهم نیست پیر بشم... مهم نیست محتاج بشم... مهم نیست کهولت سن اذیتم کنه...
مهم اینه که عاقبتم امور و زندگیم ختم به خیر بشه
شاعر میگه:
خدایا چنان کن سرانجام کار... که تو خشنود باشی و ما رستگار
پس اگه داریم پیر میشیم... آثارش توی چهره مون (مال من بیشتر موهای سرمه که دارن دونه دونه سفید میشن) رو می بینم زیاد عیبی نداره...
فقط و فقط دعا کن که سرانجام زندگیمون به جایی برسیم که خدا ازمون راضی باشه

خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خوشنود باشی و ما رستگار...

اوهوم... خدا ازمون راضی باشه

فاطمه پنج‌شنبه 15 اسفند 1392 ساعت 20:23

دلم مى خواد ى بار دیگه این جورى جواب بدى...
جورى میام اصفهانو مى زنمت که قشنگ یادت بره همه چى...
هزار بار برات گفتم بازم مى گم که حرفامو زود برداشت نکن...در ضمن جریمه هم مى شى که صد باربنویسى و حتى با صداى خودت اعلام بکنى به بنده که:
ژ دق أ تو أ...

افتاد؟

نشنیدم بگى افتاد
وگرنه من روش هاى تربیتى خودمو دارم.مطلع هستى که فسقلى



خاطرت خعلى عزیزه... اینو یااااادت نره فریناز خانوم خوشگلم

پس اینجوری ج می دم که بیای اصفان
الان سوإ استفاده گرتره من دیده بودی تا حالا؟
هااان؟

این فش خارجکیا چی چیه به من میدی؟ برو به داداشت بده اصن

افتاد شیکس

بعله مستحضر می باشیم تیچر جون

الان خب من ذوق مرگ شدم که

یک سبد سیب جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 09:41

سلام

تو که باور داری بهار میاد ، فریناز ؟

سلام
آره
ته ته های دلم می گه میاد! بالاخره فصل زندگی هم بهاری داره
همیشه رو زمستون نمی مونه
ولی تو همین زمستون درخت عظیم در خونمون افتاد و دیگه به بهار نرسید...

حرفم اینه!
یه وقتایی زمستون سرما کُشه!

یک سبد سیب جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 09:45

مثل من که جنگیدم



فریناز

کاش اخر این همه جنگیدن رسیدن به خواسته ها بود


اما نیست...

اما بازم میجنگم

هیییی

فقط اتفاقاییو می بینم که می گم خدا رو شکر بازم هوامونو دارن هم اهل بیت و هم امام زمان خودمون!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد