آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سی و پنجمین: برکت ِ زندگی ام باشید...

هواللطیف...


انگار نمی شود و من تمامی روزهایی که از جمعه می گذرند را باور کنید که یک به یک می شمارم و با شما آغاز می کنم، سلام می گویم و به همگان یاد می دهم که سلامتان گویند مولایم!

اما...

اما اینجا انگار نمی شود...

دوباره جمعه ام به پنج شنبه رسیده و شرمسار حضور خدایی شما شده ام که این روزها کجا بودم!


باور کنید آمدم! و نشد! نشد که بنویسم و...

نشد که اینگونه، کمی فراتر از درددل های عاشقانه با شما سخن بگویم...



سلام مهدی جانم...

سلام به پیشگاه مقدستان که می دانم جواب سلامم را حتی پس از تمام این تاخیرها هم می دهید...

شما مولای مهربانی هایید و من حقیر و از پا افتاده...

شما سرور و سالار مایید و من بی کس و تنها مانده...


شما صاحب زمانید... همین روزهایی که داریم نفس می کشیم و راستش را بخواهید آقا جان، روزها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه هایم بی برکت شده...

بی برکت...

و خسته ام از دویدن ها و نرسیدن ها... و شاید بهتر است بگویم به موقع نرسیدن ها مثل همین حالا که در ساعات آخر این هفته آمده ام و حرف هایم را آورده ام...

و چه خوش خیالم من... !!!

قبولم می کنید مهربان ِ همیشه؟؟؟


کاش برایم دعا می کردید... برای بابرکت شدن لحظه هایم... برای رسیدن به اموری که می دانید چقدر این روزها برایم مهم شده...

برای نوشتن ها..... نوشتن هایی که از دلم می آید و چقدر دلم برای اینجا برای نوشتن و حرف زدن با شما تنگ شده بود...

کاش برایم دعا می کردید مولایم...

که زندگی ام بابرکت شود

لحظه هایم بابرکت شود

ساعت های عمری که مثل برق و باد دارد می گذرد، با برکت شود


و بتوانم در راه شما و خاندان مطهرتان کاری کنم و گامی بردارم...

این لطف ها را مولایم

این فیض هایی چون امشب و اولین جلسه ای که هفته ها بود منتظر رفتنش بودم را از من و ما و بقیه نگیرید...

 ما بودیم و دکتر هزار و همان خانه ی محشر سراسر نور و خدا و شما....


که چقدر امشب بودید... و دلم می خواهد فردا بنویسم که شما را حس کردم و جاری شدم...

به قدر تمامی جویبارهایی که تمامی ندارند دلتنگم...

به قدر تمام چشم هایی که چشمه ی اشکند و خشک شدنی در کارشان نیست، حضورتان را در محافلی چون امشب، با تمام بند بند وجودم حس می کنم...


باشد بقیه اش برای فردایی که خواهد آمد و اگر خدا بخواهد چشم هایمان به ظهورتان، مزین می گردد...



آقای من...


برکت ِ لحظه های زیستنم باشید....



نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَ

ج

نایت اسکین



پاورقی احوالاتم:


چقدر به تمام روزهای پاییزی که می گذرند، مدیونم!

و واژه هایم

و احساساتم

و دلم

پشت در مانده و

من

زندانبان ِ تمام ِاحساسات ِ ناب ِ دخترانه ام شده ام...



سی و چهارمین: بر من ببخشاید اگر دیر آمدم....

هواللطیف...


سلام مولای مهربان ِ همیشه...


دیر آمده ام و می دانم که در دفتر روزگار این جمعه را غایب بوده ام! و تمام روزهایی که گذشتند تا حالا که به پنج شنبه رسید

ببخش آقای مهربان ِ همیشه...


همین که به یاد نبودنم، و نیامدنم، و ننوشتن جمعه ی انتظارم می افتم، ناخودآگاه چیزی درونم ندا می دهد که صاحب جمعه هایت مهربان تر از این هاست که تو را نپذیرد و قبول نکند...


خودتان می دانید این روزها چقدر همه ی زندگی ام عوض شده

شاید از همان اول محرم که تصمیمی باعث شده تا حال و هوایم عوض شود و یک آرزوی دیرینه ی معلق را به سر و سامان برسانم و رنگ و روی واقعیت گیرد و من در بستر امنی از حجابی زیبا پنهان شده ام...


امنیت محض این روزهایم را مدیون شمایم و کسانی که شما را عاشقانه در دلم جای دادند...

کسانی که آنقدر از شما گفتند تا همرنگشان شدم... تا توفیق ِ مناجات های عاشقانه یافتم

و توفیق

این کلمه ی سنگینی که اگر نباشد و نیاید همه چیز از کف می رود و اگر آمد، اگر تو توفیق ِ حضور یافتی و اجازه ی صحبت، تمام دنیادست به دست هم می دهند تا در صبحی که چنین صبحیست پس از چندین و چند روز غیبتت را مجاز کنی و با آقایت حرف ها بزنی...


مهدی جانم

مهربان ِ همیشه ام...


امسال با آمدن محرم، سکوت هم آمد، ناله های از ته دل آمدند، جان سپردن ها، مردن ها،

امسال حتی تاسوعا متفاوت ترین تاسوعای عمرم شد و آنجا که بوی بهشت می داد... خانه ای که باز شدن پایم به آنجا از همان توفیقاتیست که خدایتان و دعای شما نصیبم نمود...

عاشورایی که در دسته ها گم می شدم و مثل هرسال و عمیق تر شاید، با هر زنجیر و سینه به زمین فرو می رفتم و به یاد تمام خارهای مغیلان بی مروت صحرای کرب و بلا گلگون ِ عزا می گشتم...

امسال که شما در صدر بودید... که با هر اشک به یاد دل بی نهایت داغدارتان می افتادم و می خواستم که جانم را در دم فدای شما بکنم تا دلتان به درد نیاید...


مهدی جانم...

تاسوعا و عاشورای امسال سنگین گذشت... سنگین تر و عمیق تر از سال پیش و سال های قبل

و هرسال همین توفیقات را نصیبم و نصیبمان کنید که بیشتر درک کنیم...

بیشتر بفهمیم

بیشتر قدر بدانیم

بیشتر با شما و به یادتان باشیم


که شمـــــــــــــــــــا

امـــــــــــــــــــــــــــــــــــام زمان مایید....


امام زمانم

دل و دین و دنیا و جان و زندگانی ام به فدای شما

به فدای یک نگاهتان

به فدای یک لبخندتان

به فدای سلامتی تان

به فدای آرامش دلتان...


دوستتان دارم...


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


پی نوشت: 


تمام جمعه و شنبه و یکشنبه و دوشنبه را به امید سه شنبه سرکردم...

نمی شد!

گاهی نمی شود آمد و نوشت

گاه شاید همان توفیق ها نصیب نمی شود...

و سه شنبه هم نشد و

انگار که دنیا را گرفته بودند از من و دلم

چهارشنبه هم وفا نکرد

و امروز

پنج شنبه

آمده ام

همان توفیق ها

همان اجازه ها

همان سلام های از ته دل اول صبح ها


      سلام امام زمانم

                                سلام مهدی جان



سی و سومین: این الطالب بدم المقتول بکربلا....

هواللطیف...



این روزها که در و دیوار هر کوی و برزنی به عشق ِ امام ِ عشق، سیاه شده و نام حسین علیه السلام و ابوالفضل علیه السلام و زهرا سلام الله علیها و علی علیه السلام رویشان می درخشد،

این روزها که جای جای شهر، خیمه گاه عشق شده و چای محبت می دهند و جان و گوشت و پوست آدمیان را با عشق حسین علیه السلام درمی آمیزند...

و چه نیکو کاریست این کار!!


علارغم تمام کسانی که غر می زنند و با این خاندان زمین تا آسمان فاصله گرفته اند اما شاید همین یک چای حسین علیه السلام، مهر خفته درونشان را بیدار کند و جوششی در دل هاشان به پا شود و خیلی بیشتر از من و توی مومن راهش، عزادار حسین گردد...


این روزها حواسم اما به دل شما هم هست آقایم...


اصلا شما صاحب عزایید...

شما صاحب تمام پرچم هایید...

شما صاحب این همه عشقید


شما مهدی جانم...


و بمیرم برای دل داغدارتان این روزها...

که مصیبت کرب و بلا، خود به تنهایی فشاری بی کران به قلب مقدستان وارد می کند و دیگر برخی آدم ها کم مانده اند که با کارها و حرف هایشان دل ما را هم به درد می آوردند چه رسد به شما که دغدغه تان عاشق شدنشان است...


مهدی جانم!

جان جانانم...


این روزها تنها کاری که از دستم برمی آید این است که برای سلامتی تان، برای آرامش قلب مطهرتان، صدقه بدهم و صدقه و صدقه...

از هر لحاظ...


طبق همان حدیثی که داریم: کلُ معروفٍ صدقة...

تمام خوبی ها صدقه اند...



این محرم ِ متفاوتی که به تاسوعا رسید و فرصت نکردم هیچ کدامش را اینجا ثبت کنم، تنها و تنها برای سلامتی تان گام برداشتم و کاش که قبول شده باشد... کاش تا خدا رفته باشد و به قدر خودم، قطره ای از داغ دل دریایی تان تسکین یافته باشد...


چقدر سخت است محبوبت درد بکشد....



مهدی جانم!

مولای مهربان من!


می دانم آنقدر خوب نیستم که دعاهایم مستجاب بشوند... آنقدر پاک نیستم که بتوانم برای آمدنتان دعا کنم، اما به همین لحظه هایی که حس خوب ِ بودنتان با من است، دلخوشم... به تمام روضه هایی که تا نام مبارکتان را می شنوم دریای اشک می شوم...

و می گویند اشک استجابت است!

گاه زیر خیمه ها، جان می دهم... همین که فکر می کنم شما مهربان تر از این هایید که جواب ندهید... همین که روضه خان می خواند و من می بارم و شما را در تمام خیمه می بینم... با چشم دلم... می شنوم... با گوش دلم... و می دانم همین جاهایید....

همین جاها که دارند با سوز و گداز صدایتان می زنند و یابن الحسن یابن الحسن می خوانند....


این روزها در اوج دل شکستن هایم فریاد می زنم که : این الطالبُ بدم ِ المقتول ِ بکربلاااااا.......


کجایی مولایم؟

کجایی صاحب زمانم؟


کجایی که دلم پروانه وار به دنبال تو می گردد تا آنقدر بتابد و بچرخد و عاشقی کند که دل و جان و دینش فدای شما بشود...


کجایی مهدی جانم؟


کجایی بابای مهربانم؟


کجایی خوب ترین؟


کجایی؟



بیا که با هر بار حسین گفتن، تو را می خوانیم

بیا که با هر سینه زدن، برای سینه ی داغدار تو می گرییم

بیا که اشک هایمان همه به نبودن تو می رسند...


بیا که اینجا بی تو زندگی سخت می گذرد...


بیا مهدی جانم


بیااااااااااااااااااا

نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین

+ باید تمام پنج شنبه و جمعه و شنبه و یکشنبه را بنویسم

باید روزی بیایم و تمام این روزها را عطش شوم!



++ این روزها و مخصوصا امروز و فردا برای دل داغدار امام زمانمان صدقه دهیم دوستانم...

صدقه می تواند کمک به نیازمندی باشد

و یا هر کار خوبی که انجام می دهی

و یا خادم حسین شدن

و دستگیری یک افتاده

و یا حتی جا دادن به کسی در روضه

یا یک پیام ، یک شعر، یک متن در رثای مولای عشق، امام حسین علیه السلام

و یا آرام کردن دل یک مومن

و یا یک نگاه محبت آمیز به عزاداران حسین علیه السلام

و هر چیزی...

هر کار خوبی

هر معروفی


می شود صدقه برای دل امام زمانمان


این روزا با نیت کار کنیم...


حواسمان به دل مقدسشان باشد....




+++ دوستان عزیزم برای هم، برای بالا رفتن علم و معرفت همدیگر دعا کنیم....




عطشی متفاوت

هواللطیف...


کم سعادت شده ام

و یا زیستنم جور دیگری شده

که دیگر امسال اینجا نیستم تا عطش هایم را بنویسم...


قبل از آمدنش، داشتم جان می دادم! هنوز در محرم سال قبل و سال های قبل مانده بودم و تاب و توان آمدنش را، شنیدن مصیبت را، جمع کردن افکار پریشانم را نداشتم...

اما آمد!

آمد و همه جا سیاه پوش شد

امسال به عطش نوشتن نرسیده ام... تنها واسطه شور میان آدمیان شده ام...

هنوز  دسته ندیده ام...

هنوز مردان و پسران عاشق حسین را ندیده ام که زنجیر می زنند و سینه می کوبند و شب ها خیابان ها را گز می کنند...

امسال سهمم از تمامی محرم شده نواهایی که در راه گوش می دهم و دلم می خواهد تا آخر زیاد باشد و می ترسم نکند ماشین های اطراف بشنوند و اصلا بگذار بشنوند! فوقش می گویند دیوانه شده!

دیوانه ی حسین شدن هم عالمی دارد...

امسال هنوز طبل و دهل و سنج ها را نشنیده ام،

و شاید از دور مبهم شنیده باشم و ندیده ام اما


اما جاهای دیگری رفته ام

اتفاقات دیگری برایم افتاده

آدم های دیگری را دیده ام

جلسات دیگری شرکت کرده ام


امسال محرم کمی تکان خورده ام!!!


عطشم جور دیگری شده

و دلم برای نوشتن

برای گفتن

برای حسین نوشتن

تنگ شده

تنگ

تنگ

تنگ


دلم برای یک روضه ی محشر تنگ شده

برای لرزیدن در و دیوارها

برای لرزیدن تمام وجودم

برای قلبی که می تپد و می تپد و می تپد



راستش را بخواهی دلم باران می خواهد... شاید از عید تا به حال باران ندیده ام


و دلم

تجمع ِ

یک عالمه

حرف ِ نگفته شده...



همین امشب!

جلسه ای که یک باره دعوت شده بودم

یک هفته بود دلم پر می کشید برای یک جلسه ی دیگر با دکتر هزار...

درست از روز جشنمان تا امروز جلسه ای نداشتیم...

آدم دوست دارد آدم های بزرگ را ببیند! حرف هایشان را بشنود! و راهش را آرام آرام بیابد...

و امروز که کلاس هایم جور شد و توانستم بروم و دیدن بچه ها بعد از این همه روز و...

شب!

من بودم و

یک فلش پر از مداحی های حسین و

خیابان های شلوغ و

افکاری گسسته و

احساساتی قاطی پاتی شده و

دلی که سرگردان بود و

تنگ شده بود و

گرفته بود و

می خواست همه چیزش را می داد و 

فقط می توانست یک جای زیارتی برود...

و راه ها خوبند...

گاه می خواهی چندین و چند ساعت فقط رانندگی کنی! انگار نیاز به جاده داری! نیاز به تیر برق ها! به چراغ ها! به درختان! به آدم ها! به ماشین ها! به ترمز گرفتن ها!

گاهی جلوی افکارت را هم می گیری!

ترمز!!!

و امشب که می توانستم تا آن سوی دنیا بروم! یک ریز گاز بدهم! ترمز بگیرم! دنده عوض کنم! و فکر!!!


فکر

فکر

فکر

فکر کردن گاهی چنان نیاز حیاتی آدم می شود که باید زمانی را فارق از تمام زندگی بنشیند و فکر کند!

و من که دیگی گذاشته بودم و همه را قاطی!!

از افکار

از دلهره ها

از اتفاقات ناب امروز

از چشم ها

از نگاه های که می توانست آشنا باشد

و می توانست ناآشنا

از آدم های جدید

راه های جدید

زندگی های جدید

دنیایی جدید

از این که همه همین شهر را هر روز نفس می کشند

و شاید نفس من بر نفس دیگری و نفس او بر دیگری تاثیر داشته باشد!!!

از مداحی که پخش می شد

تا صداهای بیرون

تا پرچم های سیاه

تا شعرهای رویشان

تا لبیک ها

تا چای و اسپند امروز و عود


من بودم و حالم تجمع یک عالمه حال عجیب بود

خوب

بد

فرقی نمی کرد

اما

نزدیکی های خانه بود

روی پل معروفی که به آسمان نزدیک است

همراه خط تند رفت و آمد ماشین ها

شب بود

و ماه هاله وار می درخشید!!

که حالم خوب شده بود

و شاید خوب هم نه!

وارسته شدم!


گاه آدم روزهایی را، دردهایی را، زخم هایی را، اشک هایی را، بی پناهی هایی را، باید تجربه کند تا یک تصمیم بزرگ بگیرد

تا اراده کند

تا آدم ها را دسته بندی کند

تا زندگی بر مبنای هدف اصلی پیش برود...

تا هیچ چشمی

هیچ دلی

هیچ نگاهی

هیچ کسی

تو را از هدفت دور نکند....


این عطش ِ افتاده به جانم چیست که مرا می تکاند؟



http://images.persianblog.ir/20081_WtNvkJLW.jpg


دوره ی آخرالزمان شده!!!

هواللطیف...


از غربت بی حدتان دلم می گیرد...

چه کسی می گوید بت پرستان قرن هاست خفته اند؟!


بخدا غریبید مهدی جان...

بخدا غربت حسین از آن ِ شما شده


و ما

تنها

گوشه ای نشسته ایم

و سکوت می کنیم

و می گوییم: دوره ی آخر الزمان شده!!!!



دلم از تمام غربتتان گرفته...

امروز که دیدم آدم می پرستیدند! نه خدا!

آدم را بت کرده اند، و گردش می چرخند و می پرستندش!!!!


امروز که دیدم به نام حسین، به نام محرم، چه ها که به افکار نسل جوان نمی ریزند...


امروز دیدم حرمت نامتان را هم حتی نگه نداشته اند...


از شما نقل قول می گویند


و هر لحظه تمام وجودم آتش می گیرد...



می خواهم بمیرم و اولین روز محرم را این چنین قریب به غربت شما نبینم...


غربت خاندانتان تا کی ادامه دارد؟

کی تمام می شود؟


کی دلهایمان از آتش باز می ایستند و اشک هایمان بند می آیند؟


اولین روز محرم چه مرثیه ای در دلم برپاست...


به غربت غریب هلال ماهی می نگرم که خمیده ترین حال را داشت...


ماه ها


یکی یکی


دارند می روند و


ماه آسمان


شرمسارترین شده....




اَین الطالبُ بدمِ المقتول ِ بکربلا؟؟؟؟؟؟؟


http://www.shafaqna.com/persian/media/k2/items/cache/9ad752f6314c5a55b1aec5e5ce84c18d_XL.jpg