آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

عطشی متفاوت

هواللطیف...


کم سعادت شده ام

و یا زیستنم جور دیگری شده

که دیگر امسال اینجا نیستم تا عطش هایم را بنویسم...


قبل از آمدنش، داشتم جان می دادم! هنوز در محرم سال قبل و سال های قبل مانده بودم و تاب و توان آمدنش را، شنیدن مصیبت را، جمع کردن افکار پریشانم را نداشتم...

اما آمد!

آمد و همه جا سیاه پوش شد

امسال به عطش نوشتن نرسیده ام... تنها واسطه شور میان آدمیان شده ام...

هنوز  دسته ندیده ام...

هنوز مردان و پسران عاشق حسین را ندیده ام که زنجیر می زنند و سینه می کوبند و شب ها خیابان ها را گز می کنند...

امسال سهمم از تمامی محرم شده نواهایی که در راه گوش می دهم و دلم می خواهد تا آخر زیاد باشد و می ترسم نکند ماشین های اطراف بشنوند و اصلا بگذار بشنوند! فوقش می گویند دیوانه شده!

دیوانه ی حسین شدن هم عالمی دارد...

امسال هنوز طبل و دهل و سنج ها را نشنیده ام،

و شاید از دور مبهم شنیده باشم و ندیده ام اما


اما جاهای دیگری رفته ام

اتفاقات دیگری برایم افتاده

آدم های دیگری را دیده ام

جلسات دیگری شرکت کرده ام


امسال محرم کمی تکان خورده ام!!!


عطشم جور دیگری شده

و دلم برای نوشتن

برای گفتن

برای حسین نوشتن

تنگ شده

تنگ

تنگ

تنگ


دلم برای یک روضه ی محشر تنگ شده

برای لرزیدن در و دیوارها

برای لرزیدن تمام وجودم

برای قلبی که می تپد و می تپد و می تپد



راستش را بخواهی دلم باران می خواهد... شاید از عید تا به حال باران ندیده ام


و دلم

تجمع ِ

یک عالمه

حرف ِ نگفته شده...



همین امشب!

جلسه ای که یک باره دعوت شده بودم

یک هفته بود دلم پر می کشید برای یک جلسه ی دیگر با دکتر هزار...

درست از روز جشنمان تا امروز جلسه ای نداشتیم...

آدم دوست دارد آدم های بزرگ را ببیند! حرف هایشان را بشنود! و راهش را آرام آرام بیابد...

و امروز که کلاس هایم جور شد و توانستم بروم و دیدن بچه ها بعد از این همه روز و...

شب!

من بودم و

یک فلش پر از مداحی های حسین و

خیابان های شلوغ و

افکاری گسسته و

احساساتی قاطی پاتی شده و

دلی که سرگردان بود و

تنگ شده بود و

گرفته بود و

می خواست همه چیزش را می داد و 

فقط می توانست یک جای زیارتی برود...

و راه ها خوبند...

گاه می خواهی چندین و چند ساعت فقط رانندگی کنی! انگار نیاز به جاده داری! نیاز به تیر برق ها! به چراغ ها! به درختان! به آدم ها! به ماشین ها! به ترمز گرفتن ها!

گاهی جلوی افکارت را هم می گیری!

ترمز!!!

و امشب که می توانستم تا آن سوی دنیا بروم! یک ریز گاز بدهم! ترمز بگیرم! دنده عوض کنم! و فکر!!!


فکر

فکر

فکر

فکر کردن گاهی چنان نیاز حیاتی آدم می شود که باید زمانی را فارق از تمام زندگی بنشیند و فکر کند!

و من که دیگی گذاشته بودم و همه را قاطی!!

از افکار

از دلهره ها

از اتفاقات ناب امروز

از چشم ها

از نگاه های که می توانست آشنا باشد

و می توانست ناآشنا

از آدم های جدید

راه های جدید

زندگی های جدید

دنیایی جدید

از این که همه همین شهر را هر روز نفس می کشند

و شاید نفس من بر نفس دیگری و نفس او بر دیگری تاثیر داشته باشد!!!

از مداحی که پخش می شد

تا صداهای بیرون

تا پرچم های سیاه

تا شعرهای رویشان

تا لبیک ها

تا چای و اسپند امروز و عود


من بودم و حالم تجمع یک عالمه حال عجیب بود

خوب

بد

فرقی نمی کرد

اما

نزدیکی های خانه بود

روی پل معروفی که به آسمان نزدیک است

همراه خط تند رفت و آمد ماشین ها

شب بود

و ماه هاله وار می درخشید!!

که حالم خوب شده بود

و شاید خوب هم نه!

وارسته شدم!


گاه آدم روزهایی را، دردهایی را، زخم هایی را، اشک هایی را، بی پناهی هایی را، باید تجربه کند تا یک تصمیم بزرگ بگیرد

تا اراده کند

تا آدم ها را دسته بندی کند

تا زندگی بر مبنای هدف اصلی پیش برود...

تا هیچ چشمی

هیچ دلی

هیچ نگاهی

هیچ کسی

تو را از هدفت دور نکند....


این عطش ِ افتاده به جانم چیست که مرا می تکاند؟



http://images.persianblog.ir/20081_WtNvkJLW.jpg


نظرات 5 + ارسال نظر
مژگان شنبه 10 آبان 1393 ساعت 09:58 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

دعا میکنم صاحب این روزهای پر ِماتم دستتو بگیره و به بهترین حال برسی!
برای ما هم دعا کن تو این حال و تو این روزهات
اینم یه جور عزاداریه دیگه ، امسال هیئت شده ماشین تو و خودتی خودت ، یه هیئت سیار که تویی و خدا و ...
قبول باشه فریناز

سلام مژگان جون

ممنون به همچنین عزیزم

آره... کلا یه جور خلوت تو اوج شلوغی شهر

قبول حق ایشالله

مریم شنبه 10 آبان 1393 ساعت 15:40

راستش منم امسال یه جور دیگه ایی شدم
یه جور غریب...
انگار اولین باره محــــــرم رو درک میکنم
افکارم و احاساساتم پریشانه
دلم یه زیارت و یه روضه که دل رو بلرزونه میخواد
دعا کن نصیبمون بشه
سلام فریناز عزیزم

سلام مریمی جونی

نبودی دلم برات تنگ شده بودا:(

ایشالله مریم

ایشالله امروز و فردا جایی که می خوای رو حتما می ریییی

فاطمه شنبه 10 آبان 1393 ساعت 16:25 http://lonely-sea.blogsky.com/

اگه به من باشه می گم کم سعادت نشدی...اتفاقا سعادت مند شدی... سالای قبل ازشون میخواستی که تو راهشون قدم برداری و خودت خوب می دونی که تو این چند وقت همه چی ی جور دیگه شده... پس کم سعادت نشدی... بزرگ شدی فریناز...
بزززززززرگ...


اون تیکه های آخر رو هم نفهمیدم...منطورت رو از دسته بندی کردن آدما و اینا...یعنی چی؟!

نمی دونم

امسال جنسش عوض شده

به قول تو بزرگ تر شدم

آخه قبل محرم چیزای دیگه ای خواستم و این اتفاقا افتاد و محرم منو متفاوت تر از هر سال کرد

حتی قد همون یکی دوروزش...

منظورم آدم های اطرافم بود، می دونی که خودت
فرقه های دوستی مختلفی دارم
از اون لحاظ گفتم
حالا برات خصوصی بیشتر توضیح می دم اگه بخوای

مقداد شنبه 10 آبان 1393 ساعت 23:59

یعد مدتها، اصفهانتونم بارون اومد
من محرم محله مون رو با هیچ جای دیگه عوض نمی کنم. همه ساله، تو این 10 روز محرم تو محله خودمون بودیم

آرهههه

اصن شبی که نوشتم فرداش تو بارون بودم همش

ینی اصن حالم خیلی خوب شدااااااا


التماس دعا مقداد

مقداد دوشنبه 12 آبان 1393 ساعت 11:23

تو هم که نافتوبا بارون زدن فک کنم

تو تو مرکز بارونی و قدر نمی دونیا

ماها تشنه ی بارونیم ینی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد