آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اندر عجایب کارمندی!

هواللطیف...


همیشه دوست داشتم که روزی محل کارم در شهر باشد، شبیه یک شرکت و یا اداره و از این دست کارها! شاید برای همین هم بود که از رفتن در کارخانه ها فرار کردم و مسیر زندگی ام را یک جور عجیبی تغییر دادم! و حالا که به عکس های دو سه سال پیشم نگاه می کنم می مانم که این سرنوشت در انتظارم بود و زمین تا آسمان با چیزی که فکر می کردم فرق دارد...

اما نمی دانم درست از کدام روز بود! شاید روزی که شناسنامه ام را عکس دار کردم و یا روز صدور گذرنامه یا نه روزی که کارت ملی ام گم شد و آواره ی اداره ها و کارمندهایش شدم و شاید هم آن روز بود که دانشگاه رفتم و تمام کارهای اداری که برایم پیش می آمد یا عوض کردن گواهینامه و یا تمام آن کارهایی که مرا اسیر اداره جات و کارمندهای محترم می کند! شبیه همین امروز و نامه بازی هایی که نمی دانم مگر یک امضا چقدر کار دارد که باید ساعت ها وقت گذاشت تا کارمند محترم دلش بسوزد و امضای مبارکش را تقدیم شما بکند!


نمی دانم آدم ها که کارمند می شوند بداخلاق می شوند یا آدم های بداخلاق می روند و کارمند می شوند!!!


از کارمندان عزیزی که دوستان رگبارآرامشم هستند عذرخواهی می کنم اما باور کنید هر وقت کارم به کارمندی گیر کرده، یا در آبدارخانه صبحانه می خورده یا به کارهای شخصی اینترنتی اش می پرداخته یا با همکارانش درباره مسائل مختلف خانوادگی بحث می کرده یا نیم ساعت به ساعت ناهار بوده و دیگر کار نمی کرده! یا یک ساعت مانده به آخر وقت بوده و دیگر حوصله ی کار کردن نداشته!! و خلاصه هزار کار می کرده و کار ارباب رجوع را راه نمی انداخته یا آنقدر دیر به کارش می رسیده که خون طرف مقابل به جوش آمده باشد!


زمانی اگر کارمند شدم، با روی خوش و اخلاق نیکو از همه استقبال خواهم کرد

و وجدان کاری خواهم داشت تا پولی را که می گیرم حلال حلال باشد...


خدا نکند زمانی کارتان به اداره جات و نامه بازی ها گیر کند که باید اول از همه غسل صبر نمایید و دو رکعت نماز صبر بخوانید و از خدا صبر ایوب را طلبد کرده و با سلام و صلوات رهسپار دیار اداره جات و کارمندان محترم و محترمه شوید!!!


http://khabarkhooneh.com/Binary/UploadedFiles/2013-09-29/nyxmajanqs_7.jpg


دلمه های مادربزرگم خوشمزه بود

هواللطیف...



http://www.2000dl.ir/wp-content/uploads/2012/07/dolmeh.jpg


یکی از جذابیت های بهار برایم بزرگ شدن برگ های درخت انگور خانه ی مادربزرگم بود... درختی که تمام عرض آخر حیاط را گرفته بود و روی داربستی دامن سبز خود را پهن کرده بود؛ هم بهارش زیبا بود و هم تابستان، پاییز و زمستانش هم! اصلا آنجا و آن درخت و داربست برایم پر از خاطره های رنگارنگ بچگی بوده که هنوز در ذهنم چون نگینی زیبا می درخشند...

این وقت های سال که برگ ها بزرگ می شد، وقت بار گذاشتن دیگ ِ دلمه ی معروف مادربزرگم بود و یک صبح تا شب دیگر آنجا بودن و دور هم و بازی و شیطنت و دلمه گرفتن و پیچیدن و پختن و نخ هایش را باز کردن و تقسیم و خوردن و تمام خاطراتی که صبح را به شب می رساند و چقدر خوب بود... حتی آخرین دلمه! آخرین دیگ! آخرین دیگه دلمه ای که با حضور مادربزرگم بود...


همین وقت های سال بود، حتی یادم هست همان بلوز آبی رنگ با شکوفه های سپید را پوشیده بودم و از درخت امین الدوله گل هایش را می چیدم و عسل وسطش را می خوردم و برگ هم می چیدیم، لب همان حوض و پاشویه برگ ها را می شستیم و من با انرژی تمام به بزرگترها کمک می کردم...

حتی یادم هست آن روز و آن ایوان همیشه خوش آب و هوا را... و شاید کمی هم حرف هایی که سر دلمه گرفتن می زدیم

مادربزرگم خوب بود... و غمی تمام چهره های ما را پوشانده بود چرا که تمام دکترهای شهر جمع شده بودند تا ما را از درمانش ناامید کنند و تنها گفته بودند چهار پنج سالی هست و بعد هم آرام آرام می رود...

آن لحظه ها که دلمه می گرفتیم و مادربزرگم که ماه های آخر عمرش تمام غذاهایش را با پلوپز می پخت و داشت برای دایی هایم ماکارانی می پخت! در پلوپز! و من و مهسا منتظر بودیم که آماده شود و به ته دیگ هایش حمله کنیم، نمی دانستیم که تنها کمتر از دوماه دیگر چراغ این خانه روشن است و مثل حالا مثال ِ خورشیدی زیبا می درخشد...

کاش آن روز بیشتر از همیشه مادربزرگم را می دیدم و دست هایش را می بوسیدم... و کاش آن دلمه هایی که با دست هایش خودش گرفته بود را نشانه می گذاشتم و همه اش را برای تمام سال هایی که دیگر نیست، میخوردم تا طعم دلمه های محشرش برای همیشه در دهانم مزمزه شود...

چقدر آدم ها صبور می شوند با مرگ عزیزی که دیگر نیست...

یاد می گیرند با نبودنش، و بغض سنگین و سختی که هر بار با هر یادآوری ش به گلویشان حمله می کند، سازگاری کنند و خودشان را دلداری دهند که روزی پس از مرگ او را خواهند دید و این دلداری ها با اشک های داغ داغ آرام آرام از چشم ها روانه شوند و دلتنگی برای خودش هرچقدر می خواهد بتازد و بعد گوشه ای آرام گیرد...


و کاش آن روز تمام این کارها را می کردم...

دلم برای دلمه هایی که با دست های مادربزرگم گرفته می شد تنگ شده... حتی اگر زمین و آسمان هم همگی دلمه درست کنند، هیچ کدام به طعم و عطر سیدانه ی دلمه های او نمی شود...

حالا نهمین سالیست که دیگ دلمه بدون مادربزرگم به بار گذاشته می شود و مادرم هر سال این وقت ها که می شود با خانواده اش جمع می شوند و گاهی هم تنهایی می پزد و من تا آن روز و آخرین دیگ دلمه ای که با حضور مادربزرگم بود می روم و تمام جانم آتش می گیرد...

محال است دانه به دانه دلمه ها را بگیرم و به یاد او نباشم...

با هر پیچش نخ، بغض هایم را خفه می کنم و می گذارم در دیگ زمان بپزد! جا که افتاد، دانه به دانه نخ ها را باز می کنم و باز این بغض لعنتی آزاد می شود و می روم تا آن شب و آشپزخانه مادربزرگم و من و مادرم و مادربزرگم و مهسا...

و من و مهسا به دیگ پلوپز حمله کردیم و تمام ته دیگ های ماکارانی را خوردیم و از آن به بعد نه دلمه ای به آن خوشمزگی خورده ام و نه ماکارانی با آن ته دیگ های عالی!!!


یک مرگ هایی هست و یک از دست دادن هایی که پس از نه سال هم حتی اشکی تر و تازه را به چشمانت می کشاند و تو می مانی از گذر زمان! و این که چطور این همه سال طاقت آورده ای...


چقدر جای خالی بعضی ها در زندگی درد می کند...



امروز هم دیگ دلمه به بار بود... و من که پایه ثابت هر ساله ی آن با خاله و دایی و آنان که باید!


و من که تمام ساعت هایش را در همان نه سال پیش گذراندم با این تفاوت که نه سال تمام بزرگ تر شده ام


اما هنوز


جای خالی مادربزرگم بدجور درد می کند....




رگبار1: یک سال و سه ماه پیش بود که دختری از همسایگان ما رفت تا خدا

و حالا دختری دیگر از همسایه ای دیگر تازه از پیش خدا آمده

نیلا کوشولو


نهمین: شُکر برای بودنتان...

هواللطیف...


همین که می توان رهای از زمین شد، خدا را شُکر

و شما را صدا زد در آن بلندی های خوب ِ خوب، خدا را شُکر

برایتان حرف زد و جمعه را به رنگ و بوی شما آغاز کرد، خدا را شُکر

طلوع خورشید را جور دیگری دید، خدا را شُکر

و امید داشت به طلوع خورشید حضور شما، خدا را شُکر

غروب جمعه را طور دیگری به شب رساند، خدا را شُکر

و ناخودآگاه شما را به یادآورد! خدا را شُکر...


سلام مهدی جانم...

راستی حتی همین که می شود به شما سلام نمود، خدا را شکر ...

چرا که سلام ها جواب دارند، و شما پیش سلامید... حتی اگر جمعه نباشد، حتی همین غروب یکشنبه ای که بی حضور شما به شب می رسد...

جواب سلامم را می دهید مولایم؟

دلم آرام می شود

جواب می گیرم

سلام

سلام

سلام

و هزاران هزار سلام برای سلامتی شما مولایم...


باورم نمی شود هزاران هزار جواب سلام خواهم گرفت از شما...

و چقدر خوب، خوب ِ خوب ِ خوب است که هستید و در این زمین تنگ و تاریک، تنها نیستیم....


شُکر... 


شُکر خدایم که می شود تو را سپاس گفت و سر بر سجده سایید و سراپا شکر شد... 


شُکر و شُکر و شُکر...




نایت اسکین

اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج


رگبار1 : خدا را شکر بهترم از تمام دردهایی که یکباره آمدند و هم بسترم شدند....سپاس برای تمام دعاهای پاکتان


رگبار2: پنج شنبه و جمعه سفر بودم و دلیل با تاخیر نوشتنم هم همین بود، یک جای مرتفع، زیبا، خوش آب و هوا، و دور از نت و تمام اینجاها... و تجربه ی تیرول و پل معلقی بر فراز آب هایی زیبا


اینجا میان زمین و آسمان بودم و حس رهایی عجیبی شبیه پرواز!

چقدر پرنده ها خوشبختند!!!


http://yavaranekooh.persiangig.com/image/p1/20130330_165022.jpg

چندمین دعوت تازه

هواللطیف...



حالا یازده ماه از آن روز می گذرد و دعوتی که تازه بود و تازگی را میان تمام پژمردگی روزهایم پاشید...

مجلسی که خطبه ی غدیر خوانده شود و دعا برای ظهور امام زمانمان...

مجلسی که سراسر حس خوب باشد و تو حتی با این حال نزار، به خانه ای دیگر بروی و حالت خوب خوب شود! خوب تر از چند ساعت پیش که کلافگی از سر و رویت می بارید...

درست از یک روزی یک اتفاق هایی در زندگی هست که آدم را در مسیری جدید قرار می دهد

شبیه همان یازده ماه پیش و دعوتی که تازه ی تازه بود...


شبیه تمام آدم هایی که امشب با شوق خاصی به مسجد می رفتند، من هم شوقی خفته دارم که چند سالیست بیدار نمی شود...

هر چیزی لیاقت می خواهد... حتی اعتکاف و سه روز تنهایی با خودت و خدای خودت... سه روز که روحت را تطهیر می کنی و هر هزار هزار آیه ی نور در جای جایش می ریزی و غنی تر از همیشه از حریم امن دوست بازمی گردی و دلت اما پاک پاک پاک...

اعتکاف برایم شبیه یک اتفاق زیبای دست نیافتنی ست...


خدای بزرگم

شکر برای بودنت...

برای آن دعوت تازه و تکرار و تکرار و تکرار این مجالس نور

و سپاس مهربانترینم چرا که امید دارم روزی من هم اینجا می آیم و می نویسم که سه روز نیستم! در مسجد خواهم خوابید...


برای تمام داده ها و نداده هایت شکر که تو عالِم به تمام عالَمی...



مبارک باد عیدتان


میلاد مولود کعبه

همسر ِ فاطمه سلام الله علیه...

پدرِ حسن و حسین علیه السلام...

یاور و برادر محمد صلی الله علیه و آله

و اولین امام ما


دلم برای شب های نجف و نشستن روبروی حرم شاه آن سرا تنگ شده... برای ضریح مقدسش...

و تمام وجودم می لرزد که زمانی در یک قدمی مولای مومنان عالم بوده ام...

غربت از تمام کوچه های نجف می چکد و شاه مردان، هنوز در غربتی غریب زیارت می شود...


http://www.radsms.com/wp-content/uploads/2011/06/hazrateali-radsms10.jpg



+ هنوز خوب نیستم و با تمام این دردها دست و پنجه نرم می کنم!...


قطره ای سلامتی...

هواللطیف...


به عکس های دو هفته پیشم نگاه می کنم و در چشم هایم روزهای سختی که گذشت را جستجو می کنم! این من ِ عکس های 9 روز پیش خبر داشت که روزهای بعد به درد می گذرند و هر روز یک مریضی تازه؟!

خبر داشت که در پس آرامش محض آن روز، تمام اردیبهشت به مریضی می گذرد و دلم ذره ای سلامتی طلب خواهد کرد؟؟

دلم برای سلامتی تنگ شده... برای قرص و دارو نخوردن... برای درد نکشیدن...

زندگی یک جور عجیبی سخت می شود و لبریز از درد...

حالم از تمام قرص های معده و تقویتی و سرماخوردگی و تمام مریضی های دیگری که دوست ندارم نامشان را بیاورم به هم می خورد...

گاه آدم حاضر است تمام هرچه که دارد را بدهد و یک روز بی درد، بی دارو را سپری کند!

می گویند درد آدم را قوی می کند و عمیق... و صبر را به معنای واقعی نشانمان می دهد... من اما از تمام این دردها خسته ام!


می سوزد

گلوی خاطراتم

و درد می کند

چشمان ِ به راهم

تب دارد

سراپای وجودم

و دلم برای قطره ای سلامتی تنگ شده...


کاش دستی بود که مرا می برد تا انحنای ناز ارغوانی اقاقی ها

و اندامم

همه یاس می شد

و به امید ِسبز ِنوشکفته ی بهار

بار دیگر زندگی را از سر می گرفتم


دلم برای ذره ای سلامتی تنگ شده

و برای خیلی چیزهای دیگر...