آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

هشتمین: برای سلامتی شما...

هواللطیف...


سلام مولای تمام روزهای زندگی...

سلام صاحب جمعه های انتظار و چشم براهی ها...

سلام...


سلام بی جانم را بر بزرگواریتان ببخشایید که این روزها تنها درد می کشم و درد...

به این می اندیشم که انسان تا نعمتی را از دست ندهد، متوجه حضور همیشگی اش نمی شود! حتی ساده ترین اتفاقات زندگی و ابتدایی ترین کارها...

این روزها که درد را به معنای واقعی ذره ذره چشیده ام، تنها دست هایم رو به آسمان می رود تا دعا کند برای سلامتی شما...

مهدی جان

شما سلامت باشید... دردها همه برای ما...

شما خوب باشید... بدها همه برای ما

شما حالتان بهترین باشد... غم ها برای ما...

شما امام ما باشید.... رهروی راه شما همیشه ما...


آری مولایم...

این روزها که دعای اللهم کن لولیک... را می خوانم تنها و تنها برای سلامتی تان دعا می کنم... نکند گناهی از کسی سر زند که دل شما به درد آید...

برای شما صدقه می دهم تا رفع شوند تمام هفت و هفتاد و هفتصد و هفت های بینهایت بلایی که در کمینند...


مولایم

مهدی فاطمه

یگانه حجت برحق حاضر بر روی زمین...


شما فقط باشید... اینجا... به یاد ما...

تمام دعاها و صدقه ها و زندگی هامان همه و همه وقف راه شما... برای شما... برای صحت و سلامتی شما...


http://cdn.bartarinha.ir/files/fa/news/1391/4/13/92491_357.jpg


+ نذر کرده ام... 1000 صلوات برای سلامتی شما


برای سلامتی شما...


++ 19 اردیبهشت... دارد می شود یکسال که اردیبهشت، برایم بهشت شد...


درد را از هر طرف بخوانی، درد است...

هواللطیف...


لیلة الرغایب...

   شبیه هیچ شبی نبود! به احیای ندامت گذشت، و توبه برای همسفر شدن با قشر و قماشی که از من و جنس اعتقاداتم نبودند... و چقدر سخت، دور، دراز، سپیده دمید و شب رفت و به صبح رسید... و چقدر خوب که زمان می گذشت و عقربه ها آن شب تا خود صبح بیدار ماندند و حرکتشان برایم لذتبخش ترین حرکت دنیا بود...

من از آن قشر و قماش نیستم و امید دارم که نخواهم شد... تنها برای هدفی که باید به آن برسم میان آدم هایی گیر کرده ام که انسانیت را، دخترانگی را، آدمیت را، به پست ترین جایی که باید کشانده اند و در آن ظلمت بن بست، تنها به آسمانش چشم دوختم و پرواز را سرلوحه ی شبانه ی جسم و جانی کردم که عجیب گیر افتاده بود...

همان شب کافی بود تا ایمان بیاورم که پرواز راه نجاتِ راه های بن بست ِ زندگی ست... و تا خود صبح خواندم خدایم را و آمد، مرا برد تا خودش و اذان صبح برای سجده به درگاهش مرا به زمین بازگرداند...

اذان صبح به راستی که مژده دهنده ی طلوعی روشن پس از تاریک ترین نقطه ی شب های بی ستاره است... و آن شب من تمام دانسته هایم را می دیدم! تجربه می کردم! و تک به تک سلول های وجودم به عطش انتظار سپیده دم جان می دادند...

و صبح شد

خورشید آمد

نور آمد

خدا هم که همینجا کنار تمام لحظه هایم بود...

صبحی که آن آدم ها تمام شدند... تو آمدی و قاب چشمانم تنها پاکی دید، عشق دید، ایمان دید، و دست هایم محبت درو کردند و مهر نوشیدند و زنده شدند و جان گرفتند و همه چیز خوب شد... بهترین حالی که می شد داشت... بهترین لحظه ها... بهترین دقایقی که نمی خواستم و نمی خواستیم که تمام شوند...

راست گفته اند که رنگین کمان پاداش آنانی ست که تا آخرین قطره زیر باران بمانند...

پس از آن شب سرد و سخت! حالا به بهار رسیده بودم! به نور! به طلوع! به عشق! به تمام خوبی هایی که سهم من از زندگی شده اند...

زیر سایه ی آن درخت های تازه سبز شده، آن هنگام که عشق نوشیدیم و نسیم بهاری مآمن امن نگاه هایمان شد، خوشبختی را دیدم، و امنیت را با ذره ذره ی وجودم چشیدم...

کاش تمام نمی شدند تمام لحظه هایی که تمنّای دست های همیشه خالی مان رو به آسمان بودند...

در پس هر فرازی باز هم فرودی ست... و در پس هر دیداری یک فراق تلخ! یک بغض کشنده ی وحشتناک...

اما حالا و همیشه تمام برق نگاهت که تنها در قاب عکس هایی برایم به یادگار ماند، هرآنچه تلخی را به شیرینی می کشاند تا دیداری بعد... و بغض ها آرام آرام می خوابند... چرا که دل، بر سریر ِ پادشاهی نشسته و عشق، حکم می کند و امید، مژده می دهد به آمدن روزهای آینده ای خوب... خوب ِ خوب ِ خوب... آنقدر که دیگر فراقی نباشد... و داغی... و اشک هایی...

هر چه باشد همه عشق... همه شور و شعف... همه وصال و وصال و وصال...


    و حالا چند روزی ست که در بستر بیماری افتاده ام... شاید از شنبه یا یکشنبه! که یکشنبه ای سراسر مریضی بود... از همان روزها که مرگ، تا دم در اتاقم آمد، در زد، اما ایستاد تا آرام آرام خوب شوم و رفت...

و باورم نمی شد یک ویروس و یا عفونت و یا مسمومیت و هر چیزی که پزشک های جورواجور اسم های جورواجوری هم برایش گذاشته اند، تا همین حالا هم مرا میهمان بستری به نام بیماری کرده باشد و امروز هم تیر خلاصی به نام آندوسکوپی زده شود و من مجبور باشم که گرسنگی بکشم تا عصر شود و بعد از دوسال از این معده درد کذایی خلاص شوم...


   یک دردهایی ریشه دارند... درست از یک روزی، یک جایی، یک دردهایی به سراغت می آیند که خوب نمی شوند... مثل همین معده دردی که حالا دارد دوسال می شود از اولین دکترها و چشم های نگران مادر و پدرم که هر بار یک جور غریبی نگاهم می کنند... نگاه حسرت باری که سهم چشم هایم به گل های در آستانه ی پژمردن است...

کم کم از تمام تغییرات این دو ساله می ترسم... آنقدر که راضی شده ام به آندوسکوپی تا مگر آن نگاه ها، این دردها، و تمام اثراتی که دلم نمی خواهد بیشتر از این بگویم تمام شوند...


زندگی درست از یک روزی، یک جایی و به یک دلیلی که نمی دانم کدام روز، کدام جا و کدام دلیل بود سخت تر از قبل شد...


کاش کودک می ماندیم...


بزرگ شدن آن قدر ها هم که فکر می کردیم زیبا نبود...




شکر خدایم...


برای تمام فرازترین فرازها

و فرودترین فرودهایی که سهم زندگی ام شده...

شکر برای داشتن ها

و نداشتن هایی که همه و همه از آن تواند...


http://gigpars.com/images/noqpct4p67xvwsb2n22z.gif

 

                               دعــــا  

                                                              دعــــــا

                                                                                                                دعــــــا


                                                                                      دعــــــا

 

                                          دعــــــا

                                                                                                                                  دعــــــا

                                                                                      ......

به رنگ اردیبهشت

هواللطیف...



http://www.up2.98ia.com/images/46194553161098428902.jpg


زمزمه هایت

ناب ترین واژه های زیستن


سادگی هایت

زلال ترین آب های روان


و تکرار نفس هایت

ترنم دلنشین بادهای بهاریست



مبارک باد تولد اردیبهشتی ات


نـگیــــن ِ خوش الحان احساسات ناب



هفتمین: رغبت به سوی تو

هواللطیف...



باد می آید و هزاران هزار آرزوی کوچک و بزرگ را تا خدا می برد...

همان باد بهاری که لا به لای برگ های سبز شاداب و باطراوت بهاری افتان و خیزان می رود و آوای عشق می سراید


عشق به معبود ازلی و ابدی

او که این شب برای رغبت یافتن هر چه بیشتر و بیشتر به سویش است...


در روایتی از آیة الله جوادی آملی خواندم که: « رغایب به معنای آرزو نیست! بلکه به معنای گرایش و میل و مجذوب شدن است که مومنین به حضرت حق و بقیة الله فی ارضه ترغیب دارند...


آری... تمام دعاهای امشب هر جایی که بودیم و هستیم، چه در جمع و خلوت، چه در راه و سفر، چه هر کجای زمین که باشیم، همه برای ترغیب به او باشد که رحیم است و رحمان... کریم است و منّان... 

که در راه راست او گام برداریم و راهنمایمان یگانه موعود برحق زمین، مهدی فاطمه باشد...

امشب عشق را به معنای واقعی سر سجاده ها زمزمه کنیم...


خدای من... عاشق توام...

تویی که خدای منی و تمام زندگانی ام در دست توست...


خدایم...

مراقبم باش

مراقب دلی که تنها از آن توست...


تقرّب و ترغیب تنها به سوی توست که یگانه معبود ازلی و ابدی منی...

ظهور او  که نور را به زمین تیره و تاریک برمی گرداند، را برسان...


زمین تشنه ی قطره ای نور

ذره ای ایمان

و راهی راست است...

و زمینیان هم...

تا به تو برسند

به قرب تو

به رضایتت

به بی نهایت...



نایت اسکین

اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج



* این روزهای پُر! من خالی ام از وقتی که باشد، بیایم و جاری شوم بر این صفحات سپید!


** امشب شب رغبت هاست... و من در راه! سفر... به سوی نمایشگاه کتابی که اردیبهشت را یک جور زیبا، بهشت تر می کند!



*** بعضی آدم ها مریضند! دست خودشان نیست! با آبروی بنده های خدا بازی می کنند! مثل صاحب عکس زیر که امشب تنها و تنها می خواهم ذره ای به همان راه راست هدایت شود! مراقب این آی پی ها باشید که راحت با نظر به نام بقیه آبروی یک انسان خوب و شریف را می برند!


باور نکیند! هر نظر حاوی پیام هایی زشت با نامی از یک دوست صمیمی و خوب را!


http://s5.picofile.com/file/8121902350/ip.jpg



**** به رسم سه سال پیش می خواستم نظرات بی اسم را همچنان ادامه دهم اما امسال با معرفتی بیشتر به سراغ این شب عزیز رفتیم... با ترغیب به پروردگارمان که جز او نیست و نخواهد بود...

و دعا برای ظهور مولایمان... حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف...


***** نظرات پست قبل رو وقتی برگشتم جواب می دم. ببخشید برای تاخیر در جواب

تقدیر گنگ

هواللطیف...


باید بگویم

از تمام اردیبهشت

که مرا سراسر احساسات خوب و بد می کند

باید سه نقطه را حذف کنم

تا از یک جایی قطع شود رد خاطره ها!

باید بهار را بی فکر، بی رویا، ببینم

و تداعی سبز تازه ی برگ ها

شعله بر پیکره ی خشک تابستانی ام نزند!


درست از یک روزی باید برخیزم

و تمام زندگی را جمع کنم

در بقچه ای بپیچم و بگذارم زیر تخت

و به ادامه بیندیشم اما دل نبندم!


دل بستن حکایت ِ محال ِ لحظه هاست


آری

نه تنها من

بلکه شاید کس دیگری هم باشد

که با عشق، دلش باز شده

فکرش باز

رویاهایش باز

و در گستره ی هستی، گم شده باشد...


و شاید، رها از هر آنچه که هست

از زندگی

از تمام بودن ها


مستانه می رود تا روزی که به انتهای بودن برسد و

تمام!


http://aks.akkasee.com//files/cache/images/files_gallery__001_4585%5Bw600h400mresizeByMaxSize%5D.jpg


رگبار1: سرنوشت بازی های عجیبی دارد! به پشت سرت که می نگری، اتفاقاتی را می بینی که تو تنها بازیگرشان بوده ای... به ترتیبی که نمی دانی چطور! پیش رفته اند و تو را به اینجا  رسانده اند...


گاه سرنوشت، تقدیر، روزگار، آدم ها و یا هر عامل دیگری که نمی دانم چیست و کیست، تمام رویاهای تو را برای همیشه میبندد و تو رهگذر جاده ای می شوی که با فکرت، احساست، رویاهایت، از زمین تا آسمان فاصله داشت...


و تنها به رگبرگ های یک برگ سبز تازه ی بهاری می نگری و طراوتت را میان زمان هایی که گذشت، جستجو می کنی!


شادابی و طراوتم چه شد؟؟؟


و ذوقم برای ادامه ی راهی که باید رفت؟...