آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

ششمین: حدیث کسا و حضور شما آقای مهربانی ها...

هواللطیف...


سلام بر شما آقای مهربانی های همیشه

سلام بر شما که متوجه و مراقب مایید...


امروز با چشم هایم دیدم و با قلبم ایمانی فراتر از قبل یافتم و با روحم تا شما پر کشیدم و با جسمم سجده ی شکر به پیشگاه حضرت حق رفتم...


پس از نماز ظهر، در حین تدارک ناهار علارغم مخالفت های برخی، به اتفاق بقیه مهمان ها حدیث کسا می خواندیم و وقتی جایی حدیث کسا می خوانند و نام پنج تن آل عبا جانم را بسان چشمه ای زلال از عشق می جوشاند، حضور مقدس امام زمانمان مهدی فاطمه به وضوح میان فرازها حس می شود... و امروز هم که جمعه بود و روز آمدن مولایمان...

و درست یک ساعت بعد فهمیدیم که در همان لحظه های خواندن حدیث کسا پسر عمه ام تصادفی کرده بود که می توانست امروز روز آخر عمرش باشد و حالا حتی خراشی هم برنداشته بود و تنها ماشین به قول یکی از مهمان ها لوله شده بود!!!

همان لحظه ناگهان به دخترعمه ام گفتم درست وقتی که حدیث کسا می خواندیم!!! 

ساعت های سختی بود... از سلامتی خودش خوشحال بودیم و از اتفاقی که افتاده بود به طرز غریبی شک زده!...

باور اتفاقی که می توانست بیفتد و به خیر گذشته بود برای تک تکمان غیر قابل تصور بود...

چیزهایی که تعریف می کرد تا لحظه ی تصادف کمی معجزه ی محض بود! همین که حتی به دلش افتاده بود پنجره اش را پایین بکشد و کولر را خاموش کند و همین باعث شده بود که حالا صورتش سالم بماند و با شیشه یکی نشود! خودش و کسانی که رفته بودند تا محل تصادف، باورشان نمی شد پسرعمه ام سالم از آن ماشین بیرون آمده باشد...

عمه ام از ترس اتفاقات وحشتناکی که می توانست بیفتد بغض کرده بود و همین که پسرش را سالم روبرویش می دید تنها شکر می کرد... دختر عمه هایم همه در اعجاز امروز مانده بودند و هر کس به شکلی دیگر...

من اما در حدیث کسا مانده بودم و اینکه همان لحظه های ظهر جمعه آقایم را میان فرازهایش صدا زده بودم و از او خواسته بودم مراقبمان باشد... محافظ راهمان شود... و مهربانی اش را عجیب تر از همیشه به تمام ایمانم ثابت کرد...

ما کجاییم و بزرگان کجا...


شب من بودم و ستاره هایی کورسو و درختانی بهاری و بادی که می وزید و سجاده ام و سیاهی شبی که می توانست برایمان جور دیگری رقم بخورد و حالا جای دیگری باشیم اما همین جا بودیم و صدای قهقهه های کوچک ترها و بزرگ تر ها گوش آسمان را کر می نمود...


مهربانی از این بالاتر که درلحظه صدا بزنی و درلحظه معجزه ببینی؟؟؟

محبت از این بیشتر که اگر خود پیش درگاه حضرت حق آبرویی نداریم، امام حی و حاضرمان را داریم که شفیعمان شوند؟؟؟


آقای مهربانم

مهرتان سر گرفته از مهربان مطلق ازلی و ابدی ست....

و ما که کور ِ دیدن ِ حضور لحظه به لحظه ی شما بر تمام زندگی مان هستیم...


کدام روز چشم هایمان به حضور نرگس نشانتان بینا می شوند؟




نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج


شکر خدایم...

شکر و سپاس از آن توست که خدایی را سزایی و بندگانت را هیچ گاه تنها نمی گذاری...


نیت ِ پایدار


هواللطیف...


http://i39.tinypic.com/20ft112.jpg


راه ها تداعی جاده های پر پیچ و خم ِ زیستنند و تو گاه با 100 کیلومتر بر ساعت و گاهی بیشتر و گاه هم ذره ای مسیر پیش رویت را می گذارنی! هر روز از مبدا مشخص به مقصدی از قبل تعیین شده می روی... از خیابان های متعدد آن ها که زودتر می رسند را انتخاب می کنی، گاهی مجبوری ترافیک های سنگین را تحمل کنی و گاهی هم جاده برای توست و با یک آهنگ تند پیش می روی! 

مثال این راه ها، مثال زندگی هر کدام از ماست. هر کسی از یک مبدا مشخص تا مقصدی که خودش می داند به راه می افتد، سبقت می گیرد، لایی می کشد و هر کار دیگری می کند تا سریع تر برسد؛ گاهی هم دلش دیدن جاده ها را می خواهد، به سمت لاین کندرو می پیشد و با خیال نسبتا راحتی آرام ولی با دقت می رود... جاده را، آدم ها را، ماشین های تندرو را، در و دیوارها را، خانه ها و مغازه ها را می بیند و به این فکر می کند که زندگی باید یک جاهایی روند کندی به خود بگیرد و حواست به چیزهای جدیدی جلب شود که تا آن لحظه برایت صفحات مبهم گذرنده ای بیش نبودند که رنگ هاشان تنها امواجی در هم و آمیخته با سرعت را کناره های چشمانت به قاب می کشند...

میان راه حتی تصادف هایی را می بینی که نه تنها خودشان بلکه بقیه را به ایست وا می دارند و حرکت کندتر از آن که باید می شود... خطا و کجی یک نفر اما بهانه ی ایستادن تا همیشه نمی شود!! راهی همیشه آن گوشه کنارها هست که با تلاش های بی وقفه ات به آن می رسی و کمی با احتیاط تر از قبل می روی...


و حتی شاید مثل دیروز جسد یک گربه ی له شده میان اتوبان را ببینی و به تمام شدن فکر کنی...

گاهی تصادف ها هم به تمام شدن منتهی می شوند و گاه نه! تنها حکایت همین گربه ی بیچاره می شود که در امتداد یک اتوبان طویل، آخرین لحظه های زیستنش را تجربه نمود و برای همیشه از این دنیا رفت...

به ادامه ی جاده که می روم می اندیشم که گربه دلش می خواست این جاده های پیش رو را ببیند؟ و لذت زیستن در زمین را بیشتر از دیروز تجربه کند؟

انسان ها هم گاهی میان راه های زیستن، تمام می کنند... درست میان همین روزها و ساعت های عادی بی هیچ مناسبتی، یک ثانیه سهم خاص شدنی از آن ما می شود و برای همیشه نفس ها تمام... زندگی تمام... درد و رنج ها تمام... خوشی ها و ناخوشی ها هم تمام...

و چقدر دلم می خواهد به زیستن ادامه دهم تا به مقصد برسم! به راه های بقیه ی انسان ها که می نگرم هنوز لذت های شگرفی وجود دارد که آن ها را نچشیده ام و اتفاقات خوشایندی که سهمم از زندگی نشده...

دلم می خواهد زندگی را بیشتر از امروز و این لحظه ها و فرداها زندگی کنم...

در این دنیای خاکی اهداف فراوانی دارم و امیدهایی که چون به سوی خدای بلندمرتبه است یقین دارم ناامید نمی شوند...


به اتمام زندگی دیگران، به عکس های روی اعلامیه فوت ها که نگاه می کنم دلم می خواهد بیشتر از قبل به زمین چنگ زنم تا به آسمان برسم...

فکر اینکه پس از آخرین نفس، دستم از خوبی کردن ها و کارهایی که باید انجام میدادم و ندادم، کوتاه می شود، تنم را یک جور عجیبی می لرزاند آنقدر که می خواهم لحظه را از دست ندهم و برمی خیزم...


ما درس می خوانیم تا کارکنیم، کار می کنیم تا زندگی کنیم، اما گاهی غافلیم از آخرتی که پیش روی ماست...

روزی که دست هایمان کوتاه تر از همه ی دست های هستی ست، کدام درس و کدام کار و عمل ما برایمان باقی مانده که خوبی اش پایدار خواهد ماند؟!

کدام نیت ما را از عذاب هایی که وعده داده شده اند مصون می دارد؟!


نیت ها...


مهم ترین بخش کارها و تصمیماتی هستند که یک انسان در طول زندگی اش می گیرد...


نیت هایی که می توانند تو را تا عرش ببرند و یا در عمق فرش فروبنشانند...


اگر درس می خوانی برای خدا باشد و کار می کنی برای او... زندگی هم همینطور...

برای رضایت خدایی که برترین است و بصیر... علیم است و سمیع... و خدای بلند مرتبه ی توست...


تمام راه ِ زندگی، چه کوتاه و چه بلند، اگر برای رضای خداوندگارمان باشد همه چیز درست می شود... آن وقت فرقی نمی کند فردا و پس فردا ادامه ی زندگی را ببینی یا نه

تا همین جا هم لحظه هایت تباه نشده اند... علم و تحصیلت... کار و فعالیتت...


امتحان کن... از امروز...

ساده ترین کارها را هم برای خدا انجام بده...

غذا می خوری برای رضای او باشد تا نیروی عبادت داشته باشی

درس می خوانی برای قرب او باشد تا در راهش صرف کنی

نماز می خوانی

می خوابی

راه می روی

غذا می پزی

کار می کنی

نان می دهی

خدمت می کنی

حتی می نویسی

همه و همه اگر برای رضای حضرت دوست باشد تمام راه ِ آمده تا حالا را برای روزهایی که دیگر نیستی ذخیره می کنی...


به نام حق

بــرای حــــق

و قسم به حق


بسم الله...


http://mo-kh.com/wp-content/uploads/2010/08/ziba-512x384.jpg