آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دریا هم مرا خوب نکرد!!!

هواللطیف...


باید دو سر حرف های آویز شده بر قلبم را بگیرم و بتکانمشان در جویباری، نهری، رودخانه ای، دریایی، جایی که دیگر بازنگردند

ننوشتن را نمی توانم و نوشتن با دردهای دلم نیز جز رد سرخ غمی غریب بر صفحات خانه ی آرامشم، یادگار دیگری ندارد

اما همیشه باید نوشت و گفت حتی نگفته ها را! من اما همیشه به تحقیر شدن ها که می رسم سکوت می کنم! آنجا که کسی چشم در چشم هایم بگوید، آخر نمی شود همه چیز را گفت! همه دلیل ها را گفت! و من مثل همیشه تیز می شوم و خوب می فهمم که منظورش چیست و بر او و آل و تبار خودش و تمام همجنس هایش آه سردی می کشم و در اعماق خیالم کاغذ خاطره هایشان را ریز ریز می کنم و به دست همان آب ها می دهم...


نه امواج مواج دریا برایم شادی و نشاط به ارمغان آورد و نه سبزی و سحرانگیزی جنگل های شمال

انگار چراغی قرمز درونم هشدار می دهد که ایست! به کجا چنین می شتابی و تا کی به مردن و مرده بودن ادامه خواهی داد؟!

و من با مشت گره کرده ی پر از بغضی بر سرش بکوبم که هییییس!!! مگر نشنیده ای که دخترها فریاد نمی زنند! دخترهایی هستند که حتی جرئت حرف زدن ندارند! دخترهایی که غمی بزرگ در سینه شان آوار شده و کسی نیست به فکرشان باشد! دخترهایی که به معنای واقعی دخترند با تمام دخترانگی هایشان! با ظرافت و لطافتی خدادادی... دخترهایی که انحنای لبخند یادشان رفته! و چشم هایشان بی فروغ مانده است

دخترهایی که هزار و یک توصیف دارند! یکی می گوید لبخند خدا! دیگری می گوید عزیز بابا! آن یکی، برکت و چراغ خانه اش می داند و یکی دیگر هم کوه نمک و گلابتون و ماه و ستاره و آسمانش می داند! و من قهقهه می زنم از آن قهقهه هایی که به اشک می رسند! قهقهه هایی عصبی که تمام عضلات صورت و مغز و سر آدم را درگیر می کنند و آدم هر لحظه احساس خفگی و گرگرفتگی می کند...

از دریا به دختر رسیدم و روز پیش که روز دختر بود و دریغ از ذره ای دخترانگی و لبخند و نشاطی که باید... صبح تا شب باران شده بودم و باریده بودم! حتی در آن تئاتر تالار فرهنگیان هم می باریدم و برای دل خودم و خیلی خیلی خیلی از دخترهایی که می شناسم غصه خورده بودم!


هوای حوصله ام بدجور ابریست! و نمی بارد... همیشه از آسمان پر از ابر سفیدی که نمی بارد متنفر بوده ام...

و حالا انگار که ابری سیاه سراسر زندگی ام را فراگرفته! نه توان باریدن دارد و نه تاب رفتن! انگار دوست دارد من را با دیدارش زجر بدهد و غصه دار کند و اشک هایم را جای تمام قطره های درونش از من بگیرد و تهی شوم از همه چیز

این روزها حتی در و دیوار زندگی هم برایم زیادی کوچک شده... آسمان برایم سقفی گشته بی پنجره! بی نورگیر! و من انگار دارم در این دنیا خفه می شوم...

حالم اصلا خوب نیست و با دیدن دریا هم بدتر شد...

من کجا و دریا کجا...

چقدر دارم از این همه بند خفه می شوم

زجر کشیدن بدترین اتفاق دنیاست!!!!!


و چقدر ساده ام من که از تمام آدم هایی که می شناسم و نمی شناسم گذشته ام...

تمام کسانی که مسبب این زجر بودند

و حتی خودم!

http://weheartit.ir/king-include/uploads/we-7322290753.jpg

پی نوشت اول:

هر کسی گفت من کاملم! هیچ عیب و نقصی ندارم! بدونید فاقد شعور و فهم و درکه


کسی که خودش رو کامل می دونه، باید ازش ترسید


از این تجربیاتی که من رو ذره ذره تموم می کنن متنفرم

مــــــــــــــــــــــــــــــ تــــــــــــــــــــ نــــــــــــــــــــــــــــــــ فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــر...


آدم های مذکر زیادی بی شعور اینقدر زیاد شدن که دیگه نمی تونم به هیچ مذکری حتی فکر کنم!


پی نوشت دوم:

دم دریا

خدا بدجور امتحانم کرد

خدایا می شه دیگه بسه؟

نمی کشم!

رهسپار دریا شده ام

هواللطیف...


درست بعد طوفانی ترین اتفاق زندگی ام بود! و شاید داغ بودم و نمی فهمیدم که از دست دادن و نداشتن یعنی چه! شاید درک نمی کردم که وا دادن و گفتن دوستت دارم و شنیدنش و حالا دیگر تمام شدنش یعنی چه!

من دریا بودم! دلم دریا بود! تمام وجودم پر از امواجی که با شتاب به ساحل می خورد...

من دریا بودم و درست بعد از آن روزها که اینجا را برای همیشه بسته بودم به یک سفر طولانی رفته بودم... به دریا...

همان تابستان 91 بود که زیادی سخت بود اما خیالم راحت بود که هنوز کسی هست که با دیدن دریا یاد من می افتد! و حتی خودم یاد خودم...

آن شمال ِ عجیب و غریب، زیادی تلخ بود و من تمام تلخی اش را در چهره ی سه سال جوانترم کنار آب ها می بینم...

حالا سه ساااال گذشته!!! و دنیا دنیا زندگی ام فرق کرده...

درست بعد از آن سفرها بود که آمدم و تمام شهریور برایم جهنم شد... جهنمی که شاید تا چند وقت پیش آتشش پرهایم را می گرفت

من رها رفته بودم! آن روزها رهاتر از همیشه اما با یک امید ته ته ته دلم... که خدا راضی می شود!!!


و امسال دوباره راهی شمالم... نمی دانم کدام شهر! حتی نمی دانم در ساحل کجا دریا را دوباره خواهم دید اما می دانم آنقدر شکسته شده ام که شاید دریا دیگر مرا نشناسد...

حالا که به آینه نگاه می کنم و خودم را با عکس های سه سال پیشم مقایسه می کنم، انگار به قدر 10 ساااال پیر شده ام!

آن روزها فکر نمی کردم زمانی سال دوم معماری باشم و دریا را ببینم و حتی فکر نمی کردم که بعد از این همه اتفاق و حالا خالی خالی خالی از هرگونه وجود مذکری به سراغش می روم!

شاید همین امشب بود که پرونده ی یکی از چندین و چند مذاکره ی 5+1 من نیز بسته شد... انگار دیگر به بسته شدن ها عادت کرده ام...

امشب رهاتر از همیشه ام و راستش را بخواهی از مواجه با دریا کمی واهمه دارم

نکند مرا به جا نیاورد

و من نیز دریا را

نکند زخم های کهنه سر باز کنند

نکند قلبم تیر بکشد

اما نه

تمام روزهایی که سپری شده اند، جایی پشت سر من با تمام آدم هایش مدفون گشته اند... گهگاهی فاتحه ای شاید نثارشان می کنم و دوباره به زندگی خالی شده ام باز می کردم...


خوشحالم که امشب هم تکلیفم معلوم شد و حالا بدون فکر به کسی و حتی بلاتکلیفی به سراغ دریایی می روم که برایم بی انتهاست


من

اینجا

رهاترین آدم روی زمینم


حتی دیگر مثل سه سال پیش، آن ته ته های دلم هم به هیچ کسی، امید ندارم

و این خوب است

تو نمی فهمی

اما من خوب می فهمم که زیادی این رهایی خوب است


حس پرواز دارم

حس رهایی

و حالا پس از سال ها دوباره می توانم خودم را رها بنامم

خودم را دریا صدا کنم

و یاد هیچ کسی نیفتم

حتی یاد اویی که حالا سال هاست نیست!


اما

چقدر شکسته شده ام

کاش رد زمان روی صورتم نمی ماند

کاش چهره ام دوباره مثل سه سال پیش، یک جور خیلی خیلی بهتری جوان میشد


دریا جان سلام

من رهسپار امواج مواج توام!

پذیرایم باش


http://s3.picofile.com/file/8204719726/29062012884.jpg

سه سال پیش

من

دریا

و شال آبی رنگی که زیادی دوستش داشتم

مذاکرات نافرجام!

هواللطیف...


شبیه لطافت گلبرگ های گل ها بودم! و این تمام تصورم از یک دختر جوان و با نشاط بود...

سال ها جنگیدم! و بعد دل دادم و دلدادگی را در حد یک آتریوم زیبا تجربه کردم

راستش این روزها دلم می خواهد یک آتریوم زیبا داشته باشم! مرا یاد روزهای دل دادگی می اندازد

روزهایی که کاش نافرجام نمی ماند

و گذشت

سال هاست گذشته و شاید دیگر خبری از آن لطافت و نشاط و شور و شوق و دخترانگی ها نباشد

حالا مثل یک تاجر ناشی  می مانم که چند سالیست چند وقت یکبار سر احساسم و دلم و زندگی و آینده ام با کسی که مرد! نام دارد پشت میزها و در کافه ها و پارک ها و خانه ها و آن اتاق که دوستش ندارم! به مذاکره می نشینم!

مذاکراتی بی نتیجه! بی پایان! مذاکراتی که شبیه مذاکرات هسته ای 5+1 نیست! حتی به تفاهم نامه ای نسبی هم نمی رسیم

و اگر زمانی هم برسم، حکایت بی وفایی طرف های مذاکره است که راحت به تعهداتشان عمل نمی کنند و...


باورم نمی شود

من!

فریناز!

به اینجا رسیده باشد...

خسته ام

از تمام این مذاکره ها

از انواع و اقسام مرد!!هایی که از مردانگی فقط نر بودن را به ارث برده اند! نه غیرتی! نه درکی! نه آن خواستن های روزهای پدر و مادرهایمان

نه عشق پاکی! نه صداقتی! نه رضایتی!

راستش چند سالیست به این نتیجه رسیده ام که مرد های اینجا رفته رفته، زن شده اند!!! انگار منتظرند بروی خواستگاری شان!!! و این بدترین اتفاق دنیاست!

به چیزی که از زندگی می خواستم می نگرم و چیزهایی که زندگی نصیبم کرد!

به اتفاقاتی که دست خودم نیست و می افتند

به ترسی که از جلورفتن دارم

به اینکه چرا بلد نیستم نقش بازی کنم! و آدم ها خود ِ آدم روبرویشان را نمی خواهند!

عشوه و چشم و ابرو و مو و سر و دست و بقیه را می خواهند

و من می مانم و یک دنیا تفاوت!

قلبی که سال هاست رفته رفته سنگ شده! از رسوبِ لایه های بی اعتمادی و نامردمی ها


میترسم آخر تن بدهم به یکی از همین معاملات تجاری!

خنده دارترین قصه را دارم این روزها اینکه سر یک میز می نشینم و با این و آن سر احساسم بحث می کنم!

می نشینیم حرف می زنیم، تا بلکه روزنه ی محبتی؟! علاقه ای! مِهری! عشقی! این وسط پیدا شود...

و برای منی که زمانی تمام قد عشق را فهمیده  ام، این اتفاقات مسخره ترین اتفاقات دنیاست

انگار سال هاست بخاطر دل و غر زدن های پدر و مادرم نقش بازی می کنم! نقشی که  آخرش با یک خوشبخت باشید! و خدانگهدار! به اتمام می رسد

وقتی کسی با همه وجودش روبرویم نشسته و یا می ایستد و من فکر می کنم که چرا شاعر نمی شوم! چرا دلم شعر نمی خواهد! چرا این یخ ِ منجمد شده ی احساسم آب نمی شود، تا ته ماجرا را می خوانم....


باور کن خسته ام از تمام این روزهای آهنی

از زندگی ام، از خدایم و نعمت هایش، از لحظه به لحظه ام، از گذشته ام، حتی از نشدن هایم نیز ناراضی نیستم و شکوه نمی کنم

فقط

آرام و سر به زیر، توی دلم زمزمه می کنم که

این حقّم نبود...

حقّ دلی که می توانست تمام دفترهای دنیا را پر از شعر و واژه و احساس و عشق کند...



می خواهم فریاد بزنم و به دنیا بگویم که

تسلیم!!!

دنیا جان ،

من تسلیم شدم...

دیگر عشق نمی خواهم

مرد عاشق هم

من می مانم و انبوه دلی که یخ زده و شاید قراردادی خشک، رسمی، و بی احساس!!!


http://rozup.ir/up/ahoooo/Pictures/ahoooo-1289.jpg


+ تمام چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را تهران بودم! از بالکن آن برج، میلاد، صبح و ظهر و شب جلوی چشمانم بود...

میلاد و آن عید و تو و آن بالای بالا...

چقدر خوب که دیدمت....

سپاس ِ آمدنت :*

تو را خواهم نوشت!

هواللطیف..


گاهی آدم دلش می خواهد فقط بنویسد... اینجا، آنجا، تمام جاهایی که فکرش را می کنی. فقط می نویسد. واژه ها را صدا می زند و دوست دارد قلبی باشد که به او تکیه کند و صدایی که او را دلگرمی بخشد و دست هایی که تشویقش کند... اما اگر هیچ کدام هم نباشد، آدمی باید بنویسد و بگوید و از خودش تمام واژه هایی را که بلد بوده و هست و تمام احساس ناب و منحصر به فرد خودش را به یادگار بگذارد .... برای روز مبادا!

                                                                                                                                               


و من می خواهم از دلهره هایم بنویسم

از سر در گمی هایم

از بلاتکلیفی هایی که این روزها میهمان دلم شده اند


گاهی احساس می کنم فرصتم به قدر یک ثانیه ی دیگر است و تمام

و گاهی چندین و چند برابر سن خودم را پیش بینی می کنم و به هشتاد نود صد سالگی می اندیشم


باید خندید و زندگی کرد و به روی کسی نیاورد که نمی شود!

حتی به روی خودت!


قرآن می خوانم و آرام می شوم

اشک هایی که می بارند، سرریز ِاحساساتیست که نباید باشد

قرآن را می نگرم و تمام وجودم پر از حس حضور خدا می شود

و لبخندی ناخوداگاه گوشه ی لبانم و شاید حتی توی مردمک چشمانم


می نویسم تا یادم بماند روزهایی را که بر لب هایم مُهر سکوت زده ام

می نویسم تا روزی قدر نعمت های در راه ِ خدا را بیشتر بدانم


می نویسم خدا

می نویسم شُکر؛

می نویسم قرآن

می نویسم آرامش؛

می نویسم عشق

می نویسم ...

می نویسم ...

می نویسم ...

خواهد آمد؛...

قصه ی دخترک

هواللطیف...


دل دخترک گرفته بود، از وقتی می شناختمش عاشق  بود... عاشق همان لباس های چین و واچین، عاشق گردنبندهای طلا، عاشق جیرینگ و جیرینگ النگوهایش... اصلا از همان روزهای بچگی، زیادی دختر بود، زیادی دلش خانم شدن می خواست و روزها را می شمرد و می دید تا هجده سالگی راهی نمانده... دلم برای پیچش موهایش می سوخت، برای تنهایی قلبش، برای چشم های مشتاقش... خدا او را بینهایت عاشق آفریده بود! همچو لیلی بی مجنون! همچو شیرین بی فرهاد! همچو ویس بی رامین... او عاشق بود! یک دختر عاشق! و شاید معشوقه ی یک دل گمنام.

دلم برای بزرگ شدن های دخترک می سوخت. او عاشق آب ها بود، عاشق امواج موّاج دریاها؛ عاشق نور بود، عاشق خورشید، عاشق ابرها و عاشق باران. او عاشق درخت ها بود.عاشق گل ها.عاشق کوه ها و تپه ها. عاشق قاصدک ها و عاشق جیرجیرک ها... او حتی عاشق آدم ها می شد، عاشق چشم هایی که نمی دید، عاشق دست هایی که لمس نمی کرد، عاشق قلب هایی که تپششان را نمی شنید...

دخترک، تنها ، عاشق بود... دخترک ِ عاشق، تنها بود و همیشه با خودش می گفت رسم عاشقی درد است و تنهایی، هجران و بی کسی! اما نمی دانست هر عاشقی معشوقی را باید و هر معشوقی ب وجود عاشق معنا می یابد...

روزی کسی به دخترک گفت هجده سالگی ات مبارک، و او شادمان بود چرا که سال ها بود چشم به راه هجده سالگی مانده بود! اما روزها می گذشت و ماه ها و فصل ها و روزی کسی به دخترک گفت نوزده سالگی ات مبارک و دخترک در حسرت هجده سالگی تمام شده اش یک شب تمام گریسته بود و در میان جاده های کوهستانی آنجایی که دوستش داشت ساعت ها راه رفته بود و اشک هایش را تند تند پاک کرده بود. روزی کسی دیگر آمد و گفت دخترک زیبا نیست و دخترک زشت همیشه تنهاست. او غصه خورده بود و باران آمده بود و بوسه های خدا را حس کرده بود... خدا عاشقش شده بود... دخترک برای خدا دلبری می کرد... دخترک هم عاشق خدا شده بود... دخترک با خدا ساعت ها حرف زده بود و خدا کتابش را در دست های دخترک جای داده بود...

روزی کسی به دخترک گفت بیست و چندسالگی ات مبارک و او حتی نشنیده بود که بیست و چند سال دارد اما دخترک دیگر از تمامی آدم های کوی و برزن ومحله و خیابان و شهر و کشور و دنیای اطرافش بُریده بود... دیگر منتظر یک معشوقه ی از راه دور نبود تا دست هایش را به حلقه ی گیسوهای دخترک دخیل ببندد و برای همیشه بماند. و حتی منتظر یک قلب دریایی نبود که سال ها بود دریا را با تمام عظمتش به دریایی ها بخشیده بود که دریا برای دخترک کوچک بود و دیگر حتی امواجش دخترک را سر  ذوق نمی آورد... او به دریای خدا رسیده بود و خدا را بیشتر از همیشه دوست داشت و حتی گاهی هم که دلش از تمام نشدن ها می گرفت و اطرافش را می دید و غصه می خورد، زود ِ زود چشم هایش را می بست و خودش را در آغوش خدایش می انداخت و دیگر قلبش نسبت به تمامی آدم ها سنگ شده بود... در خلوتش گریه می کرد و با خدایش درد دل... و کسی خبر نداشت که دخترک چقدر دلش برای زمین و زمینیان تنگ شده بود... و من فکر می کنم که فرهادی می خواهد تا دل سنگ شده ی دخترک را تیشه زند و آنوقت چشمه ای از عشق خواهد جوشید که زمین و زمینیان را سیراب خواهد نمود...