آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

رویا یا واقعیت!

هواللطیف...


هنوز به آن اتفاق تازه و شروعی که دلم می خواست، نرسیده ام...

این تاخیر در زندگی را نمی فهمم...

همیشه سی سالگی برایم رنگ و بوی دیگری داشت، فکر می کردم به سی سالگی که رسیده ام، حتما یک کار خوب، یک زندگی مشترک خوب، و حداقل 2 تا 3 بچه از دو جنس متفاوت داشته باشم. در تصوراتم خانه ای بود زیبا با حیاطی و حوض آبی و تختی و نرده های بته جقه ای و درخت چناری و توت و خرمالو و انار و به

تابی در گوشه ای از حیاط می دیدم که آنقدر خوب جایگزاری شده بود که به دیوار برخورد نمی کرد.

باغچه ای پر از گل های زیبا و قسمتی که چمن زار بود برای عصرهایی که آدم حوصله اش از در و دیوار های خانه سر می رود...

در تصورات سی سالگی ام این همه نقش و نگار و تصویر بود.

حتی چهره ی فرزندانم را هم تصور می کردم. سنشان را! لباس هایشان را! اینکه از چه سنی چه کلاس هایی بروند و چه کارهایی بکنند...

برایشان کلی برنامه داشتم...

در تصورات سی سالگی ام یک عالمه تصویر به یاد ماندنی داشتم...

از میان این همه تصور فقط به یکی از آن رسیده ام و آن هم زندگی مشترک است، خوب و بدش را کاری ندارم چرا که در هر زندگی، اختلاف و دعوا و مشاجره و سختی هست...

ولی حالا که می بینم چند ماه دیگر 30 سالم می شود و به یک عالمه از تصوراتم نرسیده ام...


دیشب داشتم به خدا می گفتم که خدایا، هر آنچه از نعمت هایت را که دلم برایشان پر می کشد، آن زمانی به من بده که ذوقش را دارم...

این تاخیر در زندگی ام را نمی فهمم...

شاید این هم حکمتی دارد به اندازه ی فهم ِ صبر...!

حال امیدوارم خدایم از این تصورات شیرین زنانه ای که برای خودم سال ها پیش تصویر کرده بودم به من عطا کند... هر چند به سی سالگی ام نمی رسد اما شاید سی و پنج یا چهل سالگی، تمام این تصورات محقق شده باشد...

من به این امید زنده ام

به امید رسیدن به رویاهایی که در سرم می پرورانم و چقدر گاهی رویاهایم شیرین تر از زندگی ست!

آنقدر که دلم نمی خواهد چشمانم را باز کنم و به زندگی واقعی ام بازگردم...

خدای مهربانم

هر آنچه که می خواهم را آن زمانی به من عطا کن که ذوقش را دارم... تا بتوانم با لذت بپذیرمش!

از آن نعمت های خوب و شیرینت را به من عطا کن که من همواره و همیشه آماده ی پذیرش هدیه های بی نظیرت  هستم

برایم خدایی کن که تو هم می دانی و هم می توانی

تو خدای بی همتای منی

و من بی اندازه دوستت دارم...


https://arga-mag.com/file/img/2018/09/Photos-Profile-on-the-subject-of-God-42.jpg

نظرات 5 + ارسال نظر
مرتضی چهارشنبه 8 آبان 1398 ساعت 15:03 http://Mortezaa.ir

اگه هنوز بهتون نداده حتما به صلاحتون نبوده
این شما نیستید که برای خدا زمان تعیین کنید اونه که تعیین میکنه
اگه ادعاتون اینه که بهش ایمان دارید پس به زمان دادنش هم ایمان داشته باشید
پستای قبلی تون رو هم خوندم
پر از ناامیدی و ناشکری
در حالی که مشکلاتتون اصلا بزرگ نیست یا بهتر بگم اصلا اسمش مشکل نیست
مطمئنا شرایطتون از خیلی ها بهتره
نیمه پر لیوان رو هم ببینید لطفا
و ببخشید پرحرفی بنده رو
روز خوش

بله اونه که تعیین می کنه و لی به عنوان بنده حق داریم درخواست کنیم ازش
حتما زمانش رو
همیشه همینطوره! آدم ها از بیرون که کسی رو می بینن فکر می کنن فقط مشکل خودشون مشکله، در صورتی که مشکل هر کسی براش مشکل بوده که بهش فشار آورده و ما حق قضاوت در مورد سخت بودن یا نبودنش رو نداریم جناب!
میبینم و به طبع به خاطر همینه که تهش به اون ایمانی که شما نمی بینین ولی من بهش اعتقاد دارم می رسم
ممنون ولی کمتر قضاوت کنین

نارون چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 19:29

نمیدونم زمانش کی هست اما به عنوان یه دوست قدیمی بهت میگم : تا توی زندگیت به ثبات نرسیدی کسی و به دنیات اضافه نکن ، خیلیا فکر میکنن حالا که همه چیز تلخه بچه بیارم که شیرین شه ...اما واقعا اشتباهه ... صبر داشته باش و یادت باشه اون بچه حقشه وارد یه زندگی شیرین بشه نه یه زندگی تلخ و سخت !

دقیقا
وارد یه زندگیه شیرین
چیزی که منو مردد می کنه همینه

مهرناز سه‌شنبه 12 آذر 1398 ساعت 11:24

دلم برات تنگ شده دختر...
همو ببینیم و کلی باهم حرف بزنیم...
چه زود فرصتامون تموم شد....

خیلی زوووووووود....
چند وقت پیش بود با محمد رفتیم همون جایی که تولدتو گرفتیم
الان شده یه شربت خونه ی معروف
بعد داشتم فکر می کردم که چه سالی بود... ولی فقط یادم اومد که خیلی دوره...
منم همینطور...

mst جمعه 22 آذر 1398 ساعت 17:43

یه سوال برام پیش اومده!!
2 تا 3 بچه یعنی چی؟
مثلا اگر میگفتی 2 تا 4، خوب میشد 2 یا 3 یا 4
ولی وقتی میگی 2 تا 3، مگه ما 2.5 هم داریم؟
ببین، نشون میده حواست به جای دیگستا... حواستو جمع کن،
باید میگفتی 2 یا 3، نه 2 تا 3

یه سوال دارم، فقط خیلی ضایست اینجا بپرسم، اونجا پرسیدم (خودت خواهی فهمید کجا)


غلط املایی بود بابا:دی
2، 3 تا منظورم بود:دی
حالا میاد میگه خب بگو 6 تا یباره

میام خدمتتون

گلی پنج‌شنبه 5 دی 1398 ساعت 18:57

سلام
چقدر خوبه که تو هستی و می نویسی هنوز
یادمه چند وقت پیش، یه سال شایدم بیشتر اومدم نظر گذاشتم، چون فقط آدرس تو رو داشتم از وبم اومدم
کاش حال همتون، تک تکتون خوب باشه
نازنین، نازی، تو، محمد، فاطمه

خیلی خوب

و همه چیز رو دقیقا زمانی به دست بیارید که ذوقشو دارید

خیلی دلم تنگ شده بود
واسه هم دعا کنیم

گلیییییییییییییییییییییییییییییی
یعنی من که غشششششش کرردم دیدم اسمتووووووووووووووووو
خوش اوممممممممممممممممممممممدی

همشون خوبن
تازشم نازی بچه دار شده اسم بچشم گذاشته سوفیا یادته که؟ قصه های سوفیاشو
بقیه م همه خوبن ولی خیلی کمتر میان اینجا
من یه تنه سکان بلاگ اسکای رو نگه داشتم
داره کمرمم میشکونه

آی گفتی! من همیشه به خدا همینو میگم...

منم همینطور
تو خووووووووووووووووبی؟ آقا بیا یکم از خودت بگوووو
خب ما مردیم از کنجکاوی ( مدیونی فکر کنی ما فضولیما)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد