آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یلدایتان پُــــــر از یاد...

یادم باشـد امشــب

یلــــدای زندگانی ام را

جشــــــــن بگیــــــــرم

به امید کوتاه گشتن شب های سرد انتظار

و مــــژده ی طلــــوع زرّیـــــن نــــور

بر دامن سپید عـــروس زمستان


یادم باشـد امشــب

انار دلــم ترک بخورد

با نــاز

دانه دانه شوم در دهان نیــاز

و طمـــع خـــوش استـغــــنـا

فضــای حنجـــره ها را

لبالب از شراب عشــــق گرداند


یادم باشـد امشــب

در اوج جمعیّـــــتی آشنا

چه بی رحمـــانه، تنهایـــــم

چکاوک خیالم را

می نشانم بر ابریشم حضور تـو

که مرا هر صبح و شام

آرام و بـــی صــــدا

زمزمه می کنی

و قلب من لبریز از امیــــــد

چرا که در خلوت سرای بارانی ام

همـــــواره در جمـــعی پــاک و زلالـــــم


یادم باشـد امشــب

حـــافظ نگـــــــــــــاه تــــــو

می شود نیکوترین تفأل ثانیه هایم...


یادم باشـد امشــب

گـــِـــردِ تـــــو بنشینـــــم

سیـــب سرخی میهمــان لب هایم

تا مگـــر یگانه خویشتن مـــــرا

به تب و تــاب قلــــــب دریایی ات

تا همیــــــشه تبعیــــــــــد گردانی...


یادم باشـد امشــب

پولک دعا بپاشم

بر شـــــبِ نفــــس هایت

و برای شادی و آرامش همیشگی ات

دستانم را تا یکتای بی همتایم

خالصانه بالا بـــــــــرم...



و یادمان باشـد امشــب

برای تمـــام نفــــس های خواهـــش

با خلوص قلب هایی به رنگ خدا

عاشقــــــانه دعــــا کنیم...



یلـــدایتـــان پُـــر از خـــوش تــریـــن یــــادها...


http://multi-download.com/photos/shabe_yalda03.jpg

روزهایی که کاش کمی آهسته تر می گذشتند...

می تابی از هر سو


گاه از لابه لای پرده های شرم

گاه از پس شیشه های شوق

گاه از ورای غبار نفس های آه

گاه از سر دیوار حضور

گاه از لابه لای سایه های انسان!


سرمای دلم می سوزاند

یا از دلِ سرما تابیدنِ توست؟!


دل اما گرم می شود

و غنچه می شکفد بر لب های بسته ام...


دلم نیز

همپای لب هایم

گرم...‌آرام...بی صدا

می خندد


و چشمانم

مستِ زریّن انوارت

گونه های زندگی را

بوسه ی امید می زند


تو می آیـی

تو می تابی

تو می نوازی

تو می خندی

تو می بوسی

تو می خوانی

تو می مانـی

تو می تابی

تو می تابی

تو می تابی


و من یواشکی می شوم آفـ ـتـ ـابــــ گـ ـردانــــ  کوچکِ تو خورشیدِ من...


عکس های زیبا از گل آفتابگردان



رگبار1:

آرام و بی صدا می نشینم و به تابیدنت می نگرم...

سهم من شاید همین تابیدن است... تابیدنی از پس ابرهای فاصله

آرام جانم ، تا همیشه باش...

خانه در خوابی عمیق فرو رفته است...

به یاد شب های خوش تابستان،می روم کنار پنجره ی تنهایی هایم...

می گشایمش...شبانه هایم عجیب بهانه ات را می گیرند..همان یواشکی های آرمیده در دل شب...همان خلوت های دو نفره ی میان من و تو معبودم...

و تنی می لرزد در عمق شب...نه از سرمای هوا که از جوشش عشقی درون سینه ی بی قرارم...

نه سرما جان! تو بدان قلب مرا گرمایی ست فراتر از انجماد حضور تو..ببین بخار نفس هایم را..حرارت حضور اوست در قلب کوچکم... او که خلوتمان حتی با وجود سرمای تو، گرم ترین خلوت ناب عاشقانه است...


آسمان می درخشد... مهتاب به خواب رفته اما... آسمان پولک باران است...و همیشه درخشان ترینشان را برای تو خواسته ام معبود من

و میدانی که میدانم چشمک هاشان نه از سر عشق، که عادتی ست رخنه کرده در زوایای وجودشان...

همیشه دورتر ها زیباترند و من نمی دانم تو که در وجود من سکنی گزیده ای، تو که این همه به من نزدیکی، چرا اینقدر زیبایی... و هر لحظه مست حضور تو ام آرام ِ جانم...

نمی دانم چرا روزهاست حرف هایمان در امتداد لحظه های حضور، جا می مانند. در پس رودخانه ای جاری... یا کنار پنجره ی تنهایی هایم در شبی سرد... سردتر از تمام قلب های سنگی...

انگار حرف هایمان را دیگر نه واژه ای تاب می آورد و نه هیچ هجایی نشسته بر ایوان کلمات...

و شاید رمز می طلبد... رمزی از جنس همان لحظه های نمناک زندگانی مان...همان ها که خیس حضور توست مهربان بی منتهایم... 

تو که باشی نه سرمایی مرا می لرزاند و نه گرمایی مرا می سوزاند...

تو که باشی در تو ذوب می شوم... در تو نیست می شوم... در تو، همه، تو می شوم و دیگر منی نخواهد ماند...

تو که باشی دنیایم زیباتر است... نه اصلا تو که باشی خودِ دنیا می شوم...دنیادار می شوم...

تو که باشی آرام می شوم..آرام می نگرم..آرام می بویم..آرام نفس می کشم... آرام می خندم...

تو که باشی آرام اشک می ریزم...آرام نجوا می کنم... آرام عاشق می شوم...

تو که باشی، ذره ای از تنهایی هایم را به لحظه ای بدون حضور تو نخواهم داد...

تو که باشی تا همیشه بر این عاشقانه های شبانه مان سجده ی شکر می برم...

تو که باشی در آغوش تو تا همیشه آرام می خوابم... آرام زندگی می کنم...آرام آرام برای ماندن تو تلاش می کنم... و می رسد روزی که تو آرام آرام از من راضی شوی...می رسد روزی که من آرام آرام در بودنت تا همیشه غرق گردم مهربان معبود بی همتایم...


آری معبودم...

تو باش...

باش تا من، من نباشم و تو ، همه ، تو باشی پروردگارم...



نایت اسکین




نایت اسکیننایت اسکیننایت اسکین


سی و نهمین جمعه ی انتظار

سلام آقای خوبی ها


آدینه ای دیگر گشته مهدی جان... از همان آدینه ها که خورشید به عشق آمدن تو، طلوع می کند...همان آدینه هایی که در انتظاریم... در انتظار آمدن او که بوی خدا را می دهد...


امروز هم در صف ایستاده ام...

در صف با پیاله ای پُر از نیاز... پُر از نبودن تو مولای من...

پیاله ی زندگانی ام را بستان

بر تاریکی اش نور ریز

بر سرمایش گرما باش

و بر تَـرَک های کهنه اش، مرحم


امروز پیاله ی نیاز آورده ام در صف انتظار...

نیاز به بودنت... به عدالتت... امروز نیاز من،در تفسیرِ نور،خلاصه گشته مهدی جان!

در تعبیر سرخیِ افق 

در تعلیم ندانسته های غروب...

آری امروز از پس آیه های زندگی، امید می جویم...

و کجاست آن یگانه هدایتگر مانده در این زمین خاکی

کجاست او که فرهنگ هستی، به نیستیِ واژه رسیده است...

کجاست آن یگانه دلاور میدان رزم...

رزمی نرم میان انبوه نادانان به ظاهر دانا گشته...

کجاست تا بدانیم روزنه ها خود از منبعی ست فراتر از تصور متناهی ما آدمیان...

کجاست تا برایمان معنا کند زندگی را... بودن را... خدا را... خدا را... خدا را...

کجاست تا نور بخشد فانوس خاموش صراطی مستقیم را

کجاست تا کشتی شود میان دو مرز غفلت و شبهات شیطانی

کجاست تا مگر سد راه هجوم شیطان صفتان و شیطانیان این پست خاک خاکی گردد...


تو کجایی مهدی جان؟!

کجایی که دیگر نعره های زمین هم از دل آتشینش برخواسته

کجایی که هر آنچه در حرمت سرای پاکی ها بود به زمین لرزه ای مهیب نابود گشته  

لرزش دل ها

لغزش ایمان

و سقوط پاکی

هر روز دنیایی بی خدا می شود...

بی خدا می شود...

بی خدا می شود...

خدایی که می بیند و نمی دانم چرا هنوز برایشان آب و دانه می دهد...

و چشمهاشان در وسعت ذره ای نان و کمی آب و ارضای هرزِ هوس های بی انتها قفل گشته است...

کجایی که هر روز تیغ غفلت، خطوط مقدسی را چه بی رحمانه می شکافد...

کجایی که دل هاشان به چوبی گرم گشته نه خورشیدی عالم افروز در ورای مرئی سرای دیدگانشان...

کجایی که بت هاشان سنگ های در دل کوه هاست... همان ها که با اشاره ای از او باران پنبه می شوند...

نه! اما این روزها بت ها گِل گشته... همان گِل که تو در آن دمیده ای...

تو کجایی که کاسه همه خالی ز قطره ای معرفتِ پروردگارمان گشته است...


انس با تو... عشق به تو... توسل بر خاندان تو به سخره گرفته می شود

و قلب های آدمیانی چون ما، که غوطه ور عشق ازلیست، عجیب از انکار حقیقی ترین حقیقت عالم، به درد می آید...


دنیای ما را ببین و دردی که هر روز بیشتر از قبل می شود...

کاش بیایی

بیایی تا بدانند تو هستی...

کاش بیایی تا مرحمی گردی بر عمق تیغ های تیز...

کاش بیایی که تشنه ی راهی سخت گشته ام...

راهی همگام با یگانه منجی موعود...

راهی سخت تا رسیدن به او که یگانه مقصد موعود است...


تو کجایی مهدی جان؟!

سی و نهمین جمعه هم گذشت و تو نیامدی...

بیا که زمان رفتن ما فرا رسیده انگار...

بیا و  دلیل بودنمان باش...

استواری قدم هامان...

صلابت دل هامان

بیا و علمدار زندگی مان باش مهدی جان...


بیا و دنیایمان باش آقا جان...


بیــ ا و دنیـــــــ ا یــ مـــ ان بـــــ اش 




تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

بال بگشا تا افق،خواهی که زیست

گفــت دنیـــا چـــارچوبی بیـــش نیست

بال بگشا تا افق،خواهی که زیست


گفـــت تـیــغِ تیـــز بـر بــــالت مـــزن

زانکه آن یارِحقیقی، نیست نیست


آن گذشت و رفـــت تا طوفانِ مهـــر!

بر تمامِ دوستی ها گفت چیست؟!


خطِ بطــلان زد به روی هر چه بود

و نمی دانست بارانی گریست...


گفـــت پرگــاری و سوزن بر زبان

خط بکش تا بینهایت،راه نیست


در خیالش آنچه اینجا بود و هست

جز یه دنیـای مجازی بیش نیست!


جز همان بلبل که خوش قلب است و پاک

انتخابی را ندیدم زو که بیست! (زو= از او)


ای پرنـــده بــــال بگشـــا از قفـس

نه تو را زندان سزا و نه که زیست


حــال، من می گـویم و تو گوش کن

خط بکش از دل ز دنیایی که هست


خط بکش تا بی کـــرانِ بندگی

تا شقایق های بی نام الست


خط بکـــش تا آن یگـانه حق پرست

تا خدایی که همیشه عاشق است


خوبِ من! بگشا قفس را از درون

پوستی تا نشکند دنیاش نیست


تـــو دلت را چـــون همـــان آییـــنه کــن

چون که دنیا،خوب خواهد،چاره نیست


خــط خطـــی های تـــو زنگـــارِ درون

خط بزن این صفحه ها،اوهام نیست


یـــــــــادت آوردم حـــدیــــث همـــــــدلی

بال بگشا تا افق،خواهی که زیست


http://images.persianblog.ir/430460_Ix0SqlJg.jpg



رگبار1:

کلا دارم شاعر می شما

نمره بدین