آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تولدم مبارک باد

هواللطیف...


نمی دانم چرا روز تولدم که می شود، بیشتر از همیشه وقت دارم، وقت دارم برای اینجا آمدن، برای تنها بودن! وقت دارم برای فکر کردن، برای مرور خاطرات قدیمی...

بعضی آدم ها هستند روز تولدشان اینقدر سرشان شلوغ است و از صبح تا شب یک عالمه تولد بازی دارند و من نمیدانم این اتفاقات چگونه می افتد... یعنی چون تا بحال تجربه اش نکرده ام درکی هم از آن ندارم!

بگذریم!

به قول فاطمه وارد بحران سی سالگی شده ام!

امروز به یاد آن قدیم های خیلی دور، زیر پست اینستاگرامم چند خطی نوشتم، محمد می گفت خودت نوشتی؟! با تعجب! و من لبخندی زدم و گفتم : مگه نوشتن بهم نمیاد؟:دی

راستش دیگر دلم نمیخوهد به نداشته های سی سالگی ام فکر کنم! حس می کنم این چند وقته به اندازه ی کافی به آن فکر کرده ام... حالا دلم می خواهد با آغوشی باز سی سالگی ام را پذیرا باشم! با تمام نداشته هایم، با تمام آرزوهایی که برای سی سالگی ام داشتم، با تمام کارهایی که باید می کردم و نکردم و کارهایی که نباید می کردم و انجام دادم...

داشتم به فاطمه می گفتم که فکر می کنم چند ماهی هست که سی سالم شده! آخر پختگی را در خودم بیشتر از هر زمان دیگری حس می کنم...

با اتفاقاتی که این چند ماه اخیر برایمان افتاده، و صبری که میهمان دلم شده، و بخششی که نمی دانم از کجا آمد اما میدانم به لطف حضرت زهرا و امام زمان بود، فهمیده ام که خیلی خیلی بزرگ شده ام... بزرگ تر از آن دختری که اگر شرایط باب میلش نبود، زمین و زمان را به هم می دوخت تا آنچه شود که او می خواهد!

از این بزرگ شدن و سکوت و صبری که بر من حاکم شده، راستش کمی می ترسم... می ترسم که نکند حوصله ام نیز کم بشود! نکند خسته شوم از نرسیدم به آرزوهایم! نکند درجا بزنم! و هزار نکند دیگر!!!

راستش را بخواهی گاهی نیز از این بزرگ شدن خوشحال می شوم! مثلا حالا خوشحالم که توانستم بردار همسرم و همسرش را ببخشم! خوشحالم که توانستم پیشقدم برای دوستی مجدد باشم! خوشحالم که جسارت گرفتن یک پروژه ی سخت را پیدا کرده ام و امیدوارم که به سرانجام برسد...

امروز روز تولد من است! درست  30 سالگی!

فهمیده ام که نمی شود با زمان مقابله کرد، زمان می گذرد و کاری به خوب و بدش ندارد، اصلا کاری ندارد که تو به کارهایت و آرزوهایت و رویاهایت رسیده ای یا نه! فقط به جلو می رود و می رود و می رود بدون ذره ای استراحت! یادم هست زمانی که 20 سالم شده بود می گفتم اووووووه تا 30 سالگی یک عمر فاصله است! اما حالا که رسیده ام می بینم فقط به قدر یک چشم بر هم زدنی بود و گذشت و حالا امروز ، روز تولدم، من سی ساله شده ام...


فهمیده ام باید راضی بود به رضایت خدا، در هر شرایطی، که این آرامش حقیقی ست... سخت است اما خدا کنه که خدا خودش کمکمان کند برای این رضایت دو جانبه

خدایا

مثل تمام روزهایی که از تو خواسته ام امروز ویژه تر از همیشه از تو می خواهم که برایم همانند قبل، خدایی کنی

آری

خدای مهربانم

برایم خدایی کن

منتظر نعمت های زیبایت هستم

مشتاقانه

در روز تولدم


https://graphimine.com/wp-content/uploads/2019/07/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D9%88%DA%A9%D8%AA%D9%88%D8%B1-%D8%B7%D8%B1%D8%AD-%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF-30-%D8%B3%D8%A7%D9%84%DA%AF%DB%8C.jpg

رقص واژه های بی تاب!

هواللطیف...


شاید باورتان نشود اما گاهی وقت ها بی اندازه دلم برای اینجا تنگ می شود! مثلا ممکن است وسط کلاس باشم، یا در یک مهمانی مهم، یا تند تند مشغول کارهای عقب مانده ام باشم و فرصت نکنم که به اینجا بیایم، همان وقت ها دلم می خواهد بتوانم ده دقیقه ای را با خودم و اینجا خلوت کنم و هر چه که به مغزم خطور می کند را بنویسم!

گاهی آنقدر این مغز مملو از کلمات می شود که حس می کنم از گوش هایم کلمه بیرون می پرد، از چشم هایم کلمه سرازیر می شود و از بازدم نفس هایم کلمه دمیده می شود!

شاید یکی از بهترین بهترین بهترین اتفاقات زندگی ام آشنایی با بلاگ اسکای و وبلاگ نویسی بود، اصلا نوشتن یک جور عجیبی به انسان اطمینان خاطر می دهد، حتی اگر مجموعه ای از اراجیف ذهنی باشد!!!

تقریبا اوایل سال 89 بود که با وبلاگ آشنا شدم و بعد توانستم خودم برای خودم وبلاگ بزنم، حدودا 20 سال و نیمم بود:دی و حالا دهه ی 20 تا 30 سالگی زندگی ام با یک دنیا نوشته هایی عجین شده که هرکدامشان مرا به حال و هوایی می برند که بی اندازه با یکدیگر متفاوتند...

امروز میان تمام کارهای زیادی که روی سرم ریخته بود توانستم بیایم و لپ تاپم را روشن کنم و دستانم را روی کیبورد برقصانم! و بگویم که چقدر این دهه از زندگی ام پر از فراز و نشیب بود و دوستش داشتم! هرچند خیلی از آرزوها را داشتم که به آن ها نرسیدم ولی به همان هایی که رسیدم هم شُکر...

چقدر خوشحالم که اینجا دوستانی مثال آب روان دارم، که هر بار به ذوق دیدن کامنت هایشان وبلاگم را باز می کنم، دوستانی که بعضی از آن ها به قدمت یک دهه هستند... شاید از همان اوایل به وجود آمدن اینجا...

دلم می خواهد بیشتراز این ها بنویسم، اصلا باید بیایم و بنویسم، از آن جنس نوشتن هایی که بی نهایت دوستشان داشتم و سعی می نمودم در چند واژه تمام حال و هوایم را توصیف کنم...


راستش کمی خنده دار است ولی خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیدم که من اگر زمانی مُردم، یادگارهایی از جنس واژه ها را اینجا به جا می گذارم و می روم، آن زمان شاید تازه خیلی از اقوام و دوستان و خویشانم بفهمند که من یک دنیا یادگاری اینجا دارم و با خواندن تمام این واژه ها به یاد من بیفتند و دیرتر فراموش شوم... چه قدر تلخ است این قصه ی فراموش شدن، اما این را هم خدا خودش در وجود ما قرار داده که با این امتحان ها از پا در نیاییم و بتوانیم زندگی کنیم...


به نظر من آدم هایی که می نویسند، یا شعر می گویند، یا حتی نقاش و خطاط هستند، پس از مرگشان دیرتر می میرند! چون آن ها یادگار هایی از خودشان به یاد گذاشته اند که بوی آن ها را می دهد. کسی واژه ها را به تسخیر خویش درآورده و کسی رنگ ها را بر روی بوم...

مثل قیصر امین پور که هنوز هم شعرهایش بهترین شعرهای دنیا هستند...


این شعرش را خیلی دوست دارم:


گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود ( قیصر امین پور)