آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دلتنگی

هواللطیف...


پس از مدت هااااای طولانی، دقایقی فرصت کردم بیایم و لپ تاپی را باز کنم و بنویسم.... نوشتم از تمام دلتنگی ها و خستگی های این مدتم... نوشتم از تمام سختی ها و شیرینی هایش... نوشتم و نوشتم و نمی دانم چه شد که به یکباره تمامش را انتخاب کردم و دیلیت!!!!


ناراحتم از این همه دلتنگی.... از این همه غریبگی.... از این همه وقت نداشتن برای خودم...!


من اما آمده ام که بگویم در من زنی فریاد می زند و بر لب هایش مهر سکوت زده.... کسی فریاد هایش را نمی شنود... کسی خستگی های مفرطش را نمی بیند... کسی حتی بی خوابی های دو ساله اش را درک هم نمی کند...

در من زنی ست که دلش برای خودش تنگ شده....


و درست وسط نوشته های الانش هر دو فرزندش بیدار شده، جیغ می زنند و من در عین ناباوری باید لپ تاپم را ببندم و بروم...


در من

زنی ست

که دلش

برای خودش

بینهایت تنگ شده....

نظرات 7 + ارسال نظر
mst جمعه 23 دی 1401 ساعت 19:20

همین که لپتاپت هنوز سالمه، برو خدارو شکر کن،
دیگه دوران وقت گذاشتن برای خودت تموم شده، زودتر باید فکرشو میکردی
نبینم انرژیت افتاده ها، اون فرینازی که من میشناسم، فریادش به همه جا میرسه... از بس انرژیش بالاست،
دل خودت که هیچی، حتی دل ما هم برات تنگ شده ولی چیکار کنم که بی معرفتی...

لپ تاپ خودم که خدا رحمتش کنه لپ تاپ همسره

هنوز اسم ام اس تی بر صفحه ی این وبلاگ می درخشد:)))

اصن ی اوضاعی دارما.... وقت ندارم حتی برای ی وبلاگ باز کردن

مهرناز یکشنبه 25 دی 1401 ساعت 12:53 https://naziweb-94.blogsky.com/

هممون همینیم فریناز و شرایط تو به مراتب سخت تر از ما...
سختی شرایطت کاملا قابل درکه...
منم زمانی که سوفیا کوچیکتر بود حتی جرات نداشتم به دیگران بگم خسته شدم یا شبو نتونستم بخوابم یا مثلا یه ذره عصبی میشدم همه میگفتن مادر شدن همینه دیگه
غر زدن نداره
بچست دیگه باید تحمل کنی...
ولی خب میتونستن به جای این حرفا بگن کاملا حق داری واقعا شرایط سختیه...
حتی هیچکاری هم نکنن فقط ابراز همدردی کردن هم کلی از حال بدت کم میکنه...

من کاملا تو رو درک میکنم چون فاصله سنی خواهرام دقیقا مثل گل پسرای خودته
خواهرای من یک سال و نیم فاصله سنیشونه و به چشم دیدم مامانم چقدررر اذیت میشد سر این دوتا خصوصا موقع خواب کردنشون و کافی بود یکیشون از خواب بیدار بشه اون یکیو بیدار میکرد ...
و بزرگتر هم که میشدن همچنان درگیر بودیم با این دوتا سر هر مساله ای...
ولی الان که ۲۳ ۲۴ ساله شدن یه روز نمیتونن همو نبینن...

به خودشون که میرسه آدم باید همدردی کنه باهاشون ولی خودشون به قول تو بلد نیستن

تازه تصور کن این دوتا پسرن و از در و دیوار بالا میرن:))

چه بزرگ شدن خواهرات
عمره که داره تند تند می گذره ها

مهرناز یکشنبه 25 دی 1401 ساعت 12:55 https://naziweb-94.blogsky.com/

راستی اگر واقعا دلت خواست بنویسی با گوشی بیا بنویس...
من تقریبا ۸ ۹ ساله که با سیستم و لپ تاپ وبمو باز نکردم...همش با گوشی...
راحت ترم هست...یه تایم کوچیکم پیدا کردی میتونی بیای و بنویسی...
البته در صورتی که بخوای واقعا بنویسی

با گوشی یم نمی رسم البته که با گوشی رو دوست ندارم
چون وبلاگ نویسی کیفش به رقص انگشتا روی کیبورده که حال آدمو خوب میکنه
هرچند الان حتی برای جواب نظراتمم دیگه اینقدر دستم کند شده....

فاطمه یکشنبه 30 بهمن 1401 ساعت 10:53

سلام فریناز خانوم
چه عجب ازین ورا...

خواستم فقط ی خودی نشون بدم. بدونی که هنوزم میام اینجا

بیخود میکنی نیای اصن

نگین زمزمه جمعه 11 فروردین 1402 ساعت 00:08

میدونم وقت سر خاروندن نداری
سلام
الهی حالت خوب باشه
خوشحالم واست فریناز..
جدی میگم..
تو مادری و این بزرگترین نعمت دنیاست

واقعا خدا کمک کنه بهمون
آره خیلی شیرینه ولی سخته:)))

مجید جمعه 8 اردیبهشت 1402 ساعت 02:08

سلام فریناز
خوبی؟ خوشی؟
میدونم منو یادت نمیاد...
ماها جزو اولین دوستان اجتماعی اینترنتی بودیم فک کنم
من بودم، تو بودی، نازنین، آرمان (آبدزدک) که الان شده امید(گرمک) و خیلیای دیگه
وبلاگت رو شانسی پیدا کردم.ولی همه مطالب اون موقع رو یادمه
سال 89-90-91
امیدوارم اشتباه نکرده باشم ...
من اون موقع با اسم 3ajid و وبلاگ "روزگار من" بودم
زیاد به مغزت فشار نیار. انتظار ندارم یادت مونده باشه....

شاید باورت نشه یه چیز محوی یادم میاد ولی نه خیلی

نگین زمزمه شنبه 9 اردیبهشت 1402 ساعت 15:48

سلام فریناز جان
حالتون چطوره؟
حال تو و اون دوتا وروجک شیطون...
خوبی؟
فریناز دوتا بچه خیلی سخته. چکار میکنی واقعا؟

دلم برات تنگ شده

سلام عزیزم ممنون خداروشکرخوبیم
تو چطوری؟
خیلییییی سخته ایشالله خدا کمک کنه فقط
ببین الان بعد چند ماه اومدم اینجا اونم یکی دستش روی کیبورده یکی داره گریه میکنه موس میخواد
منم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد