آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

لرزشی عمیق

هواللطیف...


این طبلُ دُهُل ها

آمده اند تا تکانمان بدهند

با هر ضربه

تو

دل ِ  خاک گرفته ات

تنهایی هایت

غم و غصه هایت

و ته مانده های درون سینه ات

تکان می خورند!

شبیه یک شوک عظیم

یک دو

یک دو

یک دو

و میان هیاهوی حسین

هم نوا با صدای زنجیرهای کوبیده بر کمر

و هماهنگ با بیرق یا علی اصغر

یک مرتبه  لرزشی عمیق تو را فرا می گیرد

و

زنده می شوی

و کسی بالای  سرت می گوید

زنده شد!!


این دل ِ مرده

در عزای حسین

با ضربه های طبل و دهل و سنج ها

به عشق حسین

به آبروی حسین

به برکت حسین

زنده شد

زنده شــــــد

زنده شـــــــــد!!!!


http://www.ahrabnews.com/images/docs/000021/n00021483-t.jpg


+ خدا رو شکر آقاجون

دوباره محرمتو دیدم

من زنده به سیاه پوشیدن برای توام و سینه زدن تو عزاداری هات


++ اصلا حسین جنس غمش فرق می کند!!!

در راه مانده

هواللطیف...


زیادی در زلف اندام واره های هستی غوطه ور شده ام

کاش پیچکی بود در باد، دست هایم را بی هوا می بلعید و مرا تا نور زرین آفتاب می برد

در بطن چیرگی انسان بر هوا و فضا و جاذبه مانده ام که یکپارچه فکر می شود تا به بالا برسد

تا کجا؟

آسمان!

خدا!

و شاید تا همان نقطه ی بالاترین منحنی زندگانی اش

همان جا که نقطه عطفی ست و چرخشی برای یک اتفاق جدید

من در پیچش موج ثانیه هایی که ظریفند و نحیف، به طوفان ساعت های رفته می رسم!

و راست می گویند، رفتنی هرگز بازنخواهد گشت...


فرصتی می خواهم

و همت و انگیزه ی یک دانه برای شکفتن

و توری نقره فامی که بر سر رویاهای به هم بافته ام بیندازم و جمعشان کنم یک گوشه ی دنج

پرواز کن

با همین توری مشبَکینی که آهسته بر افکارت چیره شده

همت کن

و روی همین موج ثانیه هایی که به دیدار ساحل می روند بنشین و برو

رفتن چیزی شبیه نماندن است

گاهی به عقب گاهی به جلو

از درجا زدن بیزارم....

.......


آدمی که در راه ماند

باید خودش را از جاذبه رها کند

و تمام وجودش را بر پشتش بگذارد و بکشد تا آبادی های زندگی

دوره ی دست های معجزه آسا و مهربانی های بی چشم داشت تمام شده است

پس برخیز!

خودت

و تنها خودت


untitled.jpg


+ دلم برای مادری می سوزد که تمام راه های نرفته را امتحان می کند و باز هم نمی رسد...

آخر راه کجاست؟

محرم آمده... و من عاشق این روزهای عجیب و غریبم...

هواللطیف...

همه ی گذشته ها را هم دلم نمی خواهد

اصلا کاش می شد یک بازه از زندگی را با تمام آدم هایش و خاطره هایشان و ردپاهایشان انتخاب کرد و یک delete+shift  زد و تمام!

این ادامه ی حرف های قبلی ام بود که مانده بود... که همیشه هم گذشته ها خوب نیست و گاهی آدم از بودنشان و یادآوری خاطره هایشان هم عذاب می کشد

اما بعضی از این گذشته های تکرار پذیر زیادی خوب خوبند... شبیه همین محرمی که دوباره آمده و من از پرچم های سیاهی که حسین رویشان نوشته شده و در هوا می چرخند و می تابند، مست مست می شوم...  و آنقدر غرق نامی که در باد می رقصد می شوم که زمان و مکان از دستم خارج می شود...

از همان بچگی ها عاشق گذر دم در خانه ی مادربزرگم بودم و لباس مشکی ها و پرچم ها و فرش ها و شبیه خوانی ها و پرچم های سیاه و دسته هایی که یک سال است دلم برایشان لک زده... دسته های عزا حال از سینه زنی ها بگیر تا عزاداری عرب ها و صف های طول و دراز زنجیرزنی هایی که سر و ته ندارد و این گذشته های چندین و چندساله ای که تکرار می شوند را بینهایت دوست دارم...

و حالا دوباره رسیده ام به محرم... باورم نمی شود دوباره محرمش را میبینم و هستم!

حال اینکه چطور و چگونه و در چه شرایطی، شاید پارسال حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم امسال اینطور به استقبال محرم بروم...

اما همیشه که زندگی روی خوشش را به آدم ها نشان نمیدهد...

دلم برای نذری های حسینی و روزهای نشستن زیر گذر امام حسین بینهایت تنگ شده

دلم برای ظرف شستن های روزعاشورا هم خیلی خیلی تنگ شده... حال تو فکر کن ظرف های غذای یک گذر را بشویی! شاید هزار تا بشقاب و قاشق... اما عشق به امام حسین تمام این لحظه ها را لذتبخش می کند آنقدر که یک سال دعا می کنم تا دوباره به این لحظه ها برسم....

کاش آدم ها اینقدر بی معرفت نبودند...

در خاطره های گاه و بیگاهم کسانی از جلوی چشمانم رد می شوند و خاطره شان با دیدن یک عکس یا شنیدن یک صدا چنان زنده می شود که گویی همین جایند اما شاید خیلی هایشان حتی اسم مرا نیز یادشان نباشد.... حتی کسی که...


اما راستش را بخواهی امسال اینقدر حال و هوایم خوب نیست که زیر خیمه ی حسین هم جایم نمی دهند... حتی همین رفتن ها هم اجازه می خواهد و توفیق که من ندارم... دلم شبیه باد پر از گرد و خاک امروز است که آسمانی که جز چند قطره نیامد! و حتی شیشه ی ماشین هم خیس نشد تنها لکه هایی ماند تا خاکی بودن باد را به رخ شیشه ها بکشد وبرود... و حتی آسمان هم دلش برایمان نمی سوزد و قطره ای از سخاوتش را بر سر ما نمی بارد...

اصلا از این نون ِ چسبیده به سر فعل ها بدم می آید...


حالا اینجا گوشه ی اتاقم برای خودم روضه گرفته ام و امام مهربانم را صدا زده ام که میهمان خلوتم باشد و ببیند آنچه باید دید و نیازی به بیانش نیست...


یکهو یک چیزهایی یادم می آید و می نویسم... و تنها خودم می فهمم که کدام حرف برای کدام فکری ست که یهو از ذهنم رد می شود...

راستی کاش زندگی کمی مهربان تر بود...

آسمان هم می بارید

و من زیر باران برای خدا شعر می خواندم

و زندگی رنگ و بوی دیگری می گرفت


از این غبار نشسته بر نفس هایم بی زارم و سرفه های گاه و بیگاه....


خدایا

می ترسم

پناه بی پناهان تویی

و هنوز هم می گویم

من بندگی را بلد نیستم

اما تو خدایی را خوب خوب بلدی

خدایی کن لطفا!



http://uupload.ir/files/oteb__20121223_1358281268.jpg


+ میان روضه هایی که می روید و عزاداری هایی که می کنید، اگر یادتان بود به حال دل بی دل من هم دعا کنید...

++به یک جهش آسمانی نیازمندم...

کمی عقب تر از این روزها! به قدر 14 سال پیش

هواللطیف...


امروز از آن روزهایی بود که فارغ از تمام کارهایم، درست از عصر نشستم پای تلویزیون تا شب... به قدر چندین و چند ساعت! از خندوانه بگیر تا محله ی گل و بلبل و بعد هم فیلم های قدیمی 14 سال پیش که سی دی هایش را آوردیم و گذاشتیم...

14 سال پیش... سال 80 ! و من انگار زنی بودم در قالب یک دختر 12 ساله! اصلا بسان دختران لوس و بی مزه ی 12 ساله ی حالا نمی مانست! و تیپ ها و لباس ها و قیافه ها و حتی شادی های کوچک چقدر تمام من ِ خسته را روحی دیگر بخشید...

و یک دنیا خاطره از مادربزرگ و پدربزرگم که حالا دیگر 10 سال است میان ما نیستند و چقدر چشم هایم یواشکی پر از اشک شدند و گوش هایم چقدر برای نُت صدایشان تنگ شده بود...

و دارم به حالای زندگی ام فکر می کنم. به 25 سال و نیمگی که یواش یواش دارد 26 سالگی ام نیز از راه می رسد و چقدر این روزها را دوست ندارم...

از چهره ی خسته و بی رمقم پیداست

از لاغر شدن های زیادی ام در طول این 14 سال

که چقدر آن روزها و سادگی و صفا و صمیمیتشان را بیشتر دوست داشتم..

روزهایی که دخترها و پسرهای فامیلمان همه کوچک تر از خودم بودند و قد و قواره شان به شانه های من نیز نمی رسید... حالا اما من کوچک ترینشانم از نظر قد و قواره و لاغر بودن...

چقدر رها بودم و مشتاق زندگی و مطمئنم که هیچ گاه حتی در تصورات بد زندگی ام نیز نمی گذشت که 14 سال بعد اینجا باشم!

دلم می خواست آدم ها به پاکی گذشته ها بودند... نه حالا و امروز و این دوره که امروز با یکی از همین بیست ساله هایی که مغزش از آهنگ های رپ پر است و آخرین آرزویش دوست پسر داشتن است، دم خور باشم و به او بگویم که خاموش کن این چرت و پرت ها را و او بگویدمن دوست دارم! و من به خودم و حتی بیست سالگی ام فکر کنم که همین پنج شش سال پیش بود و چقدر دنیاهایمان متفاوت!

از این وارونگی نسل وآمدن گوشی های اسمارت و هزار و یک نرم افزار اجتماعی و گروه ها و چت و تیپ های مسخره ی دهه ی هفتادی ها و هشتادی های حالا متنفرم...

از اینکه من سال 80 یک دختر بودم به قد و قواره ی همین 80 ای های حالا، و آن زمان که آن ها هنوز روی زمین به وجود نیامده بودند من به قدر 12 سال زیسته بودم و حالا دیگر زمانه ای شده که می گویند برو از این هشتادی ها یاد بگیر که یک شبه دل هزار نفر را می برند! و من هاج و واج به فقر فرهنگی گسترده شده بر جامعه ی امروزم می نگرم و فقط سرم را تکان می دهم و به حال خیلی ها و حتی تنهایی خودم در این برهوت، تاسف میخورم...

چه آدم هایی که در فیلم امشب و 14 سال پیش بوده اند و حالا نیستند! یا اگر هستند، یک جای دیگر و با آدم های دیگرند و یا حالا خودشان خانم خانه اند و آقای پدر!

حالا هم نمی دانم 14 سال دیگرم چه می شود! ولی خوب یادم هست خلوت های 14 سال پیش و حتی 7 سال قبل را...

اصلا این فیلم بازی ها امروز ظهر شروع شد که فرشاد یک فیلم از بعد عروسی دایی ام را گذاشت داخل یکی از همین گروه های فامیلی مان و خاطره های 7 سال پیش زنده شد و از همان موقع همه به یاد خاطره بازی افتادند و امشب سراغ فیلم های 14 سال پیش رفتیم و راستش بعد از تمام این خنده ها و لذت بردن ها و یادش بخیرها و چقد خوب بود ها، حالا در تنهایی و خلوت امشبم، دلم برای خودم می سوزد که چقدر در راه مانده ام... و این شکستگی چهره ام در این سن و سال، انگار زیادی هم طبیعی نیست....

پدر و مادرهایمان به سن و سال ما چه دغدغه هایی داشتند و ما چه دغدغه هایی...

اصلا انگار یک آدم هایی که از زندگی ات می روند، تو هم می روی... خنده هایت هم می روند... و زندگی ات نیز!

تو یک عمر نفس می کشی و دیگر هیچ اتفاق خوشی برایت نمی افتد و به قول قدیمی تر ها سر و سامان نمی گیری و در راه زندگی می مانی و آنقدر می مانی تا در همان حال بپوسی و تمام...

و شاید این از دیشب نشات می گیرد و حال بدی که هنوز هم هست و تنها ساعت هایی از یادم می رود و از این روزهای حالا  فارغ می شوم اما من ناگزیرم به بازگشت و زندگی در این روزهایی سخت...

شاید کسی بیاید و بگوید خب راهت را عوض کن! تلاش کن! عینک خوشبینی بزن و از این حرف ها

و من سکوت می کنم و چشم هایم پر از اشک می شود و کسی نمی داند که تمام راه های ممکن را رفته ام و به چارچوب زندگی ام خورده ام و این زخم ها اثرات همین به چارچوب لعنتی زندگی خوردن و پس داده شدن هاست....


واااااااااااااااااااااااای که کاش این روزها و این سال هایی که دارند الکی و مسخره و بدون هیچ اتفاق خوشی می گذرند، پایان یابند و روی دور تند بروند و برسیم به جاهای خوش زندگی....

اگر جای خوشی هم وجود داشته باشد!!!


 راستی امید به زندگی را میان کدام ورق زندگی ام جا گذاشته ام که حالا حالم اصلا خوب نیست؟!

کاش کسی می آمد و با خود امید می آورد

و یا امید مرا از لای روزهای گذشته ام بیرون می کشید و تحویلم می داد


خدایا

لطفا

خدایی کن!

من بندگی را بلد نیستم...

این من ِ سوخته...

هواللطیف...

بارش این اشک ها شبیه باران های زمستان اینجاست، در خفا! شب ها می بارد و صبح که بلند می شوی ردپایش را به خوبی حس می کنی اما لذت باران را نه...

حالا هم ابرهای سرزمین دل شکسته ام به تنهایی همیشه ام پناه آورده اند و دارند یواشکی می بارند... و شاید تا خود سپیده دم و صبح دیگر اثری از این بغض و پر بودن ابرهای دلم نباشد... شاید ردپایشان را در چشم هایم ببینم و یا بر روی گونه هایم

اما اثری که اشک بر جای جای دلم می گذارد شاید بیشتر از پف چشم و رد جاری خطی خیس بر روی گونه ها باشد...

شبیه کندن چیزی ازریشه ! درد آور است و شاید جنس اشک های حالای من نیز از همین ها باشد...

آدم ها یادشان رفته که مهربانی هم چیز خوبیست اما نمی شود به بعضی ها گفت که کمی مهربانی جایی نمی رود... و کمی حق ِ نامی که یدک می کشند را ادا کنند تا در حسرتش نمیرم...

روزهاست نام های مقدسی را می شنوم و سهم من تنها چشم های براق از اشکی می شود که گاهی هم نمی ریزند چرا که نباید بریزند! اما گاهی مثل همین لحظه ها که فرصت تنهایی با در و دیوارهای خسته کننده ی این اتاق تکراری چندین و چند ساله را می یابند بی محابا می ریزند و دیگر کسی هم نیست که جلودارشان باشد...

آخر اگر همین غم و غصه ها هم روانه ی سلول های هوا نشود، آدمی می میرد! از انباشته شدن ها! و یک شب که می خوابد از سنگینی دیگر صبح را نخواهد دید...

و من شب ها که می خواهم بخوابم به هیچ فکر می کنم! به یک صفحه ی سفید خالی خالی! چرا که فکر کردن برایم کابوس می آورد، چه فکر خوب و چه فکر بد! و حتی اشک هایی که صبح هنگام اثراتشان روی صورت خسته ام می مانند...

آری

به راستی که خسته ام !

و افکاری در سرم ولوله می خورند و با اشک هایم سرازیر می شوند که هیچ راه نجاتی برایشان نیست

شبیه کسی شده ام که سال هاست پشت یک در بسته ی قفل دار نشسته باشد به انتظار کلید و حالا در را لمس کرده باشد و فهمیده باشد که دیواری بیش نبوده با خط و خطوطی نقاشی شده به شکل یک در بسته و یک قفل بر رویش! و سال هاست که من پشت دیواری نشسته ام دریغ از در و کلید و قفل!

اگر در بود حتی بسته، اما امید یک روز باز شدن نیز با او بود... اما

اما حالا که دیواری بیش نیست، انگار قدر تمامی این ده ساله باخته ام! سوخته ام! شکست خورده ام! و حتی شاید در انتظاری بیهوده مُرده ام...

انتظاری که رسیدنش حق من نیز بود!!!


و خسته ام!

شاید اگر هرکس دیگری هم جای من بود خسته می شد از این شکست! از این اشتباه! از این رو دست خوردن! از این همه سال انتظار بیهوده و بی وصال...

و من امشب شاید به اندازه ی بی اندازه ها خسته ام

از آن شب های رگباری محض!

همان شب هایی که حتی سبزی سجاده ام نیز از من دریغ شده و باید آنقدر ببارم تا به خورشید برسم...

گاهی آدم دلش می خواهد می توانست خودش تصمیم بگیرد و زندگی اش تمام و کمال در دستان خودش باشد

آنوقت همین امشب، یک کوله ی کوچک برمی داشتم و تا خدا سفر می کردم

و دیگر هیچگاه به مبدایی که اینجاست، باز نمی گشتم...

کاش

همین حالا

از پنجره ی بسته ی اتاقم

کسی می آمد و

مرا با خود می برد

و صبح دیگر اینجا نبودم

نه خودم

نه پیکره ام

و نه حتی ردی از وجودم

شبیه شازده کوچولو که فردای آن شب دردناک، دیگر نبود

به سیاره ی کوچکش پر کشیده بود


اما

شاید سفر تنهایی هم به درد نمی خورد

گاهی باید فقط سوخت و سوخت و سوخت...

مصداق همان شعری که می گوید:

آتش بگیر تا بدانی چه می کشم

احساس سوختن به تماشا نمی شود...


+دلم یه شونه می خواد

یه آغوش

یه بودن

که هیچ کدومشو ندارم!


++ خدایا .............