آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

کمی عقب تر از این روزها! به قدر 14 سال پیش

هواللطیف...


امروز از آن روزهایی بود که فارغ از تمام کارهایم، درست از عصر نشستم پای تلویزیون تا شب... به قدر چندین و چند ساعت! از خندوانه بگیر تا محله ی گل و بلبل و بعد هم فیلم های قدیمی 14 سال پیش که سی دی هایش را آوردیم و گذاشتیم...

14 سال پیش... سال 80 ! و من انگار زنی بودم در قالب یک دختر 12 ساله! اصلا بسان دختران لوس و بی مزه ی 12 ساله ی حالا نمی مانست! و تیپ ها و لباس ها و قیافه ها و حتی شادی های کوچک چقدر تمام من ِ خسته را روحی دیگر بخشید...

و یک دنیا خاطره از مادربزرگ و پدربزرگم که حالا دیگر 10 سال است میان ما نیستند و چقدر چشم هایم یواشکی پر از اشک شدند و گوش هایم چقدر برای نُت صدایشان تنگ شده بود...

و دارم به حالای زندگی ام فکر می کنم. به 25 سال و نیمگی که یواش یواش دارد 26 سالگی ام نیز از راه می رسد و چقدر این روزها را دوست ندارم...

از چهره ی خسته و بی رمقم پیداست

از لاغر شدن های زیادی ام در طول این 14 سال

که چقدر آن روزها و سادگی و صفا و صمیمیتشان را بیشتر دوست داشتم..

روزهایی که دخترها و پسرهای فامیلمان همه کوچک تر از خودم بودند و قد و قواره شان به شانه های من نیز نمی رسید... حالا اما من کوچک ترینشانم از نظر قد و قواره و لاغر بودن...

چقدر رها بودم و مشتاق زندگی و مطمئنم که هیچ گاه حتی در تصورات بد زندگی ام نیز نمی گذشت که 14 سال بعد اینجا باشم!

دلم می خواست آدم ها به پاکی گذشته ها بودند... نه حالا و امروز و این دوره که امروز با یکی از همین بیست ساله هایی که مغزش از آهنگ های رپ پر است و آخرین آرزویش دوست پسر داشتن است، دم خور باشم و به او بگویم که خاموش کن این چرت و پرت ها را و او بگویدمن دوست دارم! و من به خودم و حتی بیست سالگی ام فکر کنم که همین پنج شش سال پیش بود و چقدر دنیاهایمان متفاوت!

از این وارونگی نسل وآمدن گوشی های اسمارت و هزار و یک نرم افزار اجتماعی و گروه ها و چت و تیپ های مسخره ی دهه ی هفتادی ها و هشتادی های حالا متنفرم...

از اینکه من سال 80 یک دختر بودم به قد و قواره ی همین 80 ای های حالا، و آن زمان که آن ها هنوز روی زمین به وجود نیامده بودند من به قدر 12 سال زیسته بودم و حالا دیگر زمانه ای شده که می گویند برو از این هشتادی ها یاد بگیر که یک شبه دل هزار نفر را می برند! و من هاج و واج به فقر فرهنگی گسترده شده بر جامعه ی امروزم می نگرم و فقط سرم را تکان می دهم و به حال خیلی ها و حتی تنهایی خودم در این برهوت، تاسف میخورم...

چه آدم هایی که در فیلم امشب و 14 سال پیش بوده اند و حالا نیستند! یا اگر هستند، یک جای دیگر و با آدم های دیگرند و یا حالا خودشان خانم خانه اند و آقای پدر!

حالا هم نمی دانم 14 سال دیگرم چه می شود! ولی خوب یادم هست خلوت های 14 سال پیش و حتی 7 سال قبل را...

اصلا این فیلم بازی ها امروز ظهر شروع شد که فرشاد یک فیلم از بعد عروسی دایی ام را گذاشت داخل یکی از همین گروه های فامیلی مان و خاطره های 7 سال پیش زنده شد و از همان موقع همه به یاد خاطره بازی افتادند و امشب سراغ فیلم های 14 سال پیش رفتیم و راستش بعد از تمام این خنده ها و لذت بردن ها و یادش بخیرها و چقد خوب بود ها، حالا در تنهایی و خلوت امشبم، دلم برای خودم می سوزد که چقدر در راه مانده ام... و این شکستگی چهره ام در این سن و سال، انگار زیادی هم طبیعی نیست....

پدر و مادرهایمان به سن و سال ما چه دغدغه هایی داشتند و ما چه دغدغه هایی...

اصلا انگار یک آدم هایی که از زندگی ات می روند، تو هم می روی... خنده هایت هم می روند... و زندگی ات نیز!

تو یک عمر نفس می کشی و دیگر هیچ اتفاق خوشی برایت نمی افتد و به قول قدیمی تر ها سر و سامان نمی گیری و در راه زندگی می مانی و آنقدر می مانی تا در همان حال بپوسی و تمام...

و شاید این از دیشب نشات می گیرد و حال بدی که هنوز هم هست و تنها ساعت هایی از یادم می رود و از این روزهای حالا  فارغ می شوم اما من ناگزیرم به بازگشت و زندگی در این روزهایی سخت...

شاید کسی بیاید و بگوید خب راهت را عوض کن! تلاش کن! عینک خوشبینی بزن و از این حرف ها

و من سکوت می کنم و چشم هایم پر از اشک می شود و کسی نمی داند که تمام راه های ممکن را رفته ام و به چارچوب زندگی ام خورده ام و این زخم ها اثرات همین به چارچوب لعنتی زندگی خوردن و پس داده شدن هاست....


واااااااااااااااااااااااای که کاش این روزها و این سال هایی که دارند الکی و مسخره و بدون هیچ اتفاق خوشی می گذرند، پایان یابند و روی دور تند بروند و برسیم به جاهای خوش زندگی....

اگر جای خوشی هم وجود داشته باشد!!!


 راستی امید به زندگی را میان کدام ورق زندگی ام جا گذاشته ام که حالا حالم اصلا خوب نیست؟!

کاش کسی می آمد و با خود امید می آورد

و یا امید مرا از لای روزهای گذشته ام بیرون می کشید و تحویلم می داد


خدایا

لطفا

خدایی کن!

من بندگی را بلد نیستم...

نظرات 3 + ارسال نظر
sara شنبه 18 مهر 1394 ساعت 22:39 http://tagged.blogsky.com/1393/03/04/post-123

سلام وبلاگتو دیدم خوب بود ولی چرا بازدیدش کمه؟ بیا تو این ثبت نام کن هم بازدید وبلاگتو ببر بالا هم تو گوگل شناخته شو. بیا تو وبلاگم یه لحظه
http://tagged.blogsky.com/1393/03/04/post-123/

مهم کیفیته نه کمیت

نازی دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 11:02

وقتی داشتم متنو میخوندم منتظر بودم یه چیز امیدوارانه حد اقل یه چیز کوچیک بنویسی اما نبود تا این که خودتم نوشتی امیدی نداری دیگه...
قبلا بد و خوب رو باهم مینوشتی...
الان چند وقتی متنات بوی دلمردگی میده...
چرا فریناز...
در کنار نیمه خالی نیمه ی پر هم رو ببین...
امید وارم همیشه خوب خوب خوب باشی...

شرایط و دوره های زندگی با هم متفاوتن
شایدم اثرات ننوشتن طولانیه

اضطرار! نه دلمردگی

ممنون

مقداد جمعه 24 مهر 1394 ساعت 14:40 http://mazerouni.blogsky.com

هر کسی تو زندگیش این دوره ها و خاطرات گذشته و رویاهای آینده رو داره، کمتر کسی پیدا میشه که غصه گذشته هاشو نخوره و بلاهایی که سرش اومده رو مرور کنه. این بستگی به خود طرف داره که چطور این خاطرات رو مرور کنه و عکس العملش چیه در مواجهه با اونها..
همه دوس دارن برگردن به گذشتشون ولی چه کنیم که گذشته ها گذشته، باید حال و آینده مونو بچسبیم

سلام مقداد
و جالبه که همه گذشته و آینده قشنگ تر از این حالی ین که توشیم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد