آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یلدایی غریب...

هواللطیف...


چه یلدای غریبی ست امشب...


هر سال یلدا که می شد خانه ی مادربزرگم جمع می شدیم... حتی در این هشت سالی که دیگر چراغ خانه ی قدیمی شان روشن نیست...

امسال هم شب ِ جمعه بود که جمع شدیم اما این مریضی و حال بدی که داشتم نگذاشت یلدا ادا شود...

پارسال را خوب یادم هست... آنقدر شلوغ بودیم که نمی شد حتی رادیو هفت را دید... من و پسر خاله ام تنها بینندگانش بودیم اما نمی گذاشتند... آنقدر صدا در صدا بود که حد نداشت و پس از آن هم کنترل دست بچه ها افتاد و ناکام ماندیم!

تا یادم می آید آمدن زمستان را با خاله ها و دایی ها و بچه هایشان جشن می گرفتیم...

انارهایی که دانه می کردیم و ظرف های آجیل همیشه پُر و میوه ها و هندوانه ای که گل سر سبد سفره بود و میوه ای که بومی شهرستان آن هاست...

سِبری...

از آن میوه های ناز دار و خوشمزه ای که شب های چله سفارشی می گرفتند...

یلدایمان فال حافظ هم داشت... من و دختر خاله ام برای تمام آدم های آنجا که می خواستند فال حافظ می گرفتیم و تعبیرش را می خواندیم...

حتی آن سال ها که پدربزرگم زنده بود... مثلا چله ی سال هشتاد و چهار یا هشتاد و پنج که آخرین روزهای عمرش بود...

زیر همان کرسی قدیمی مچاله می شدیم و روی کرسی میوه ها و آجیل شب چله بود و چقدر خوش بودیم...

همان روزهای دبیرستان هم پر بودیم از دغدغه و مشکلاتی که جای خودش را داشت و به قدر کافی سخت و طاقت فرسا بود اما همین که در حیاط خانه ی مادربزرگ آخر هفته ها می دویدیم و بازی می کردیم و همه با هم بودیم، خودش خیلی بود...

همین که مثل حالا در این آپارتمان های قد علم کرده نبودیم هم خیلی بود...

باران که می آمد دورتا دور حیاطشان می دویدم و شعر می خواندم... روی حوض وسط حیاط می ایستادم و دختر خاله ام فیلم می گرفت...

آن روزها دومین کسی بودم که در مدرسه موبایل داشت... گوشی اش دوربین دار بود و می شد با آن عکس گرفت...

یادش بخیر...

و از آن همه سرما خیس خیس زیر کرسی پدربزرگم قایم می شدم و گاهی هم لبه ی انگشتانم به منقل زیر کرسی می گرفت و می سوخت...

همان لحاف چهل تکه ی قشنگی که روی کرسی بود برای تمام زندگی بس بود تا حال خوش شب چله را به آدم بدهد...

و نفس های پر برکت پدربزرگ و مادربزرگم که حالا سال هاست هر وقت به خانه شان می روم سراغشان را از در و دیوارهای تنها شده می گیرم...


میان شب چله پارسال و امسالم از زمین تا آسمان تفاوت است...

به حرمت اربعینش امشب خانه ی مادربزرگم خاموش خاموش است و هر کداممان در اتاق هایی که حکم قفس دارند آرام نشسته ایم...

نه از آن انارهای دانه به دانه خبری هست و نه هندوانه های شتری بریده شده و نه آجیل هایی که تنها در میهمانی ها خوشمزه اند...

نه از کرسی پدربزرگم خبری دارم و دست های چروک مادربزرگم را میابم...

امشب سوت و کورترین یلدای عمرم شده

نه صداهای درهم و تو در تویی هست

نه شوخی ها و شیطنت ها

نه بازی ها و سر به سر هم گذاشتن ها

نه سر فال گرفتن چانه زدن و نه حتی نگاه ها و نفس ها و صداها و آدم هایی که گرد هم در مداری گرد نشسته باشند...


امشب منم و

آن روی تیره ی زیستن و

شب و روز یلدا شده ی دلم و

فــال حــافظی تنــها در دستم و


یلــ ـ ـ ـ ـ ـــدایی غــ ـ ــ ـ ــریــبـــــــــ...

غریب تر از همیشه


زمستان می آید


سلام زمستان من


نجیب زاده ی عروس آسمان...



http://images.hamshahrionline.ir//images/2012/12/yalda.jpg1.jpg



یک اتفاق خوب!


قبل از انتشار این پست گوشی ات زنگ می خورد... دخترخاله ات... همان که باهم فال حافظ می گرفتید...

کلی غر می زند که حتما داری برای زمین و زمان فال می گیری و در آخر خودش را لو می دهد که فقط کم مانده برای خواجه حافظ شیرازی فال بگیرد:دی

برایم فال گرفته بود... و عجیب چسبید

بهتر از پارسال آمد...

کاش خوب شود و خوب بماند...


کلید گنج


مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند

که اعــتراض بر اســرار عـــلم غـــیب کند


کمـــال سر ِّ محــبت ببیــن نه نقص گنـاه

که هـر که بی هـنر افتد نظر به عیب کند


ز عـطر حـور بـهـشت آن نفس بر آید بوی

کـه خـاک میـکده ی مــا عبیـر جیــب کند


چنــان زنــد ره اســلام غمــزه ی ساقی

کـه اجتــنـاب ز صهــبا مگــر صهیــب کند


کلیــد گنـج سعــادت قبـول اهل دل است

مـبـاد آنـکه درین نکـتــه شـکّ و ریــب کند


شبــان وادی ایمــن گهــی رسـد به مراد

کـه چنـد سـال به جان خدمت شعیب کند


ز دیــده خــون بچــکاند فســانه ی حافظ

چــو یــاد وقــت زمـان شباب و شیب کند



کاش می دانستم آن راه راستی که می گوید کدام است...

راه راستی که کلید گنج سعادتم در آن نهفته

قبول اهل دل...


آخرین تیر....

هواللطیف...


بنویس!

از چه؟

گاهی سکوت تو نه فریاد! که کم کم بی صداترین پژواک عالم می شود و حتی واژه ها و احساس زنانگی ناب درونت نیز تو را به دست سرنوشت می سپارند و می روند...

رسالت کلمه ها هم زمان و مکانی خاص را می طلبد که دست من و تو نیست...

هر کلمه رسول ِ عمیق ترین ناگفته های مانده در دلی تنهاست... و شاید هم تنها، نه!

دلی که دل باشد...

آری

دلی که دل مانده باشد...


بنویس!

از چه؟

از همان سکوت پیوسته ای که ماضی و مضارع استمراری لحظه های تو شده...

از سکوت...

سکوت را باید دید 

در تمام این روزها باید در چشمانش خواند... چشمانی که حالا چند روزیست به بهانه ی مریضی سختی که گرفته بی فروغ ترین چشمان دنیا شده اند...

چشم ها هم می میرند...

و من که در آینه گاهی از تلزّی شان می لرزم و آرام آرام...

آری

آذر خوب من! 

هر چند روزهای آخرت در بستر بیماری گذشت و سکوت محض شده بودم، هر چند سخت ترین روزها را گذراندم و هنوز هم تمام نشده، و هرچند این روزها را ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه می گذرانم اما هنوز هم یکی از هزار ماه دوست داشتنی منی...

و امروز که می روی و نه یک ماه که یک فصل را صلانه صلانه بر دوش می کشی و بار و بنه بر می بندی، آمده ام تا خاطره های خوب آذری که آذر را برایم آذر کرد را پس بگیرم و تمام این روزهای بد شده را به تو بسپارم تا دور شوی... ببری همان سرزمینی که هیچ کس نیست...

شاید زمستان ِ عریان ِ من، باوفاتر از زیباترین و گرمترین و عاشقانه ترین فصل های سال باشد...


آخر زمستان با من ِ زمستانی، سر ِ دوستی دارد...


هرچند سپیدی اش سال هاست از آسمان بالای سرم رخت بر بسته اما خدا را چه دیدی....


شاید...

آخرین تیر در تاریکی این روزها باشد...


http://www.shamag.ir/i/attachments/1/1356165949751206_large.jpg


رگبار1: از آن مریضی های سختی که سالی یکبار را میهمان تمام وجود من می شوند...

این سوز ِ بی برف و باران، کار دستمان می دهد...

از آن کارهای کارستان!!!



رگبار2: در این روزهای جامانده از زائران کرب و بلا، شب و روزم یلداست... 


یلدای امسال... کمی، به قدر دل هایی که تمام این دو ماه را به ماتم نشستند، مراعات کنیم...

مراعات حال دل خاتون کرب و بلا و سجاد ِخیمه ها که پس از عاشورا شب و روزشان یلدا شد...



کلیپ پیاده روی تا سرزمین عشق...


این سکوت پیوسته...

هواللطیف...


این سکوت پیوسته، ماضی و مضارع استمراری پاییز من شده...

میان طبیعت خدا که قدم می زنم شکوفه ی احساسم غنچه می کند و تا آخر جاده گل می دهد اما در عطش افتاده به جانم آرام آرام تا رسیدن به اتاقم و اینجا پژمرده می شود و خشک و می ریزد...

و من می مانم و جای پای گلی که دیگر نیست...

پاییز را به آذرش دوست دارم... آذری که امسال رنگپریده تر از همیشه به گوشه ای خزید و تقویم روزهای مرا به حال خود واگذاشت...

نه بارانی آمد تا گل احساسم زنده شود و نه حال خوشی که مرا از خود بی خود کند و بروم تا قشنگ ترین واژه های زندگی...

طیف طوماری ماه هایی که گذشت، فصل خزان ِ بهار زندگانی ام شده و رد نمی شود... رد نمی شود تا پس از خوابی عمیق، نوید بهار دهد و بشارت بابونه های ناز...

اینجا هر روز می بُرم...

هر روز بیشتر از قبل با تک برگ های مانده از شاخسار زندگی وداع می کنم و می ریزم... با هر کدامشان هزار بار در آسمان بی کران هستی چرخ می زنم و می افتم...

و عابری شاید

سر

به

هوا!

بر شیره ی خزان زده ی جانم

مُهر ِ عدم می زند و هزار تکه می شوم...


و این سکوت که سرآغاز نگاه هایی تا آن دورها شده... دورترین جایی که می شود دید... و غرق در افقی بی آب... بی دریا... بی باران...

افقی از جنس طلوع...

طلوع خیالبافته ی زری نشانی که در پس پلک هایم می دمد و مرا به دورترین جایی که می توان نگریست، می برد و لحظه هایی را در خیال انگیز ترین خاطرات ِ ساخته نشده غرق می سازد...


هرچند که دست و پایم بسته به تن نحفیفم است اما روح و خیال و رویا اگر نبود، من و اسارت خشک زمین در هم به فنا می رسیدیم...

که رویاهای شبانه شاه کلید نقض جاذبه ی زمینند...

به تو رسم پرواز می آموزند و به راستی که می پری...

یا بر خاکی ترین جاده های ماضی های بعید آن دورهای دور، طواف می خوری و محو آدمیان پیشینی... که چه زیبا و سخت... سخت، زیبا می زیستند...

به همان جوی آب گلالود در خانه هایشان راضی بودند و زندگی جاری بود... اکسیژن نوربازی می کرد و باران می رقصید...


و اگر روح نبود... و چیزی که نه روح است و نه جان! اما هست، نبود، هیچ چیز نبود... هیچ کس نمی ماند... روی این زمین سراسر جاذبه ی سخت شده زنده نمی ماند...


گاه آدمی رهایی می طلبد... از آن جنس رهایی های خوب

رهایی از قید و بندی که دستاویز زیستن شده و کندن از هر آنچه که هست...


گاهی آدمی چون من به جایی می رسد که تمام آذر ِ خوبش، پژمرده تر از همیشه همچنان ایستاده رو به سوی نور، سر بر خاک می ساید و در سکوتی محض، تنها و تنها و تنها خدایش را می خواند...

او که عالم به تمام این روزهای سرد و سنگین است...


و حق دارم که بایستم و بگویم


این سکــوت پیـــوسته، مـاضی و مضـارع استــمراری ِپــاییــز مـن شــده...



http://www.avazak.ir/gallery/albums/userpics/10001/hoto-Skin_ir-Autumn-New7.jpg


رگبار1:

پنج شنبه بود که صبح تا شبم با یک عالمه دانشجوی معماری گذشت

و جمعه که میهمان مولایم حسین علیه السلام بودم و سوگواره ی نمایشی بیرق عشق...


قدری سپاس

هواللطیف...


می شود هزار خانه داشت... خانه هایی از جنس دل و حرف های دل...

خانه هایی که پلاکشان نام کاربری و کلیدشان رمز عبور توست...

وی چت و وایبر و واتس آپ و فیس بوک و اینستوگرام و هزار برنامه ای که هنوز ندارمشان...

هیچ کجا اما برای من اینجا نمی شود...

این صفحه ها که بزرگند و به وسعت تمام لحظه های زندگی تو جان دارند... با آدم هایی که آدمند! مث هزار آدم دور و بر تو... مث دوستان و آشنایان تو، تنها تفاوتشان در ندیدن هاست...

تمام خانه هایم خوبند...

از فیس بوک خاک گرفته ام بگیر تا خانه های جدید بالایی ام... اما اینجا... تنها اینجا می توانم کلمات را بنشانم و با هر کدام هزاران بار بازی کنم و دوستشان داشته باشم و بدانم کسانی هستند که فارغ از دنیای بیرون، مرا به نظر می نشینند...

کسانی که دوستان دلند... و عزیز... عزیز ِ جان!


کسانی که دلم برایشان تنگ می شود... هرچند ندیده باشمشان...

حتی اگر کیلومترها میان هر کداممان فاصله باشد

یکی شرق و دیگری غرب و آن یکی شمال و یکی دیگر جنوب...

یا حتی یکی پایتختی باشد و دیگری شهرستانی

فرقی نمی کند از کدام تبار و طایفه  باشند...

اینجا از تبار دلند و از طایفه ی مهربانی

دوستان دلم را با هیچ کدام از آدم های دور و برم و تمام دوستان کلاس و موسسه و دانشگاه و مدرسه و راهنمایی و دبیرستانم عوض نمی کنم که دوستان ِ دلند...


همان هایی که درست از سال 89 یکی یکی وارد دنیای دست نخورده ی واژه هایم شدند و مرا با تمام احساسات نهفته ام بوییدند... خواندند... و در یادشان ماند دختری از میان یکی از میلیون های خانه ی نصف جهان خانه ای دارد به نام رگبار آرامش.... محفل دل هایی بارانی... همان دل ها که وقتی بزرگ می شوند باید هر روز مراقبشان بود تا همراه تو باشند و بازیگوشی نکنند...


سپاس ِ تمامتان عزیزان ِ جان...

دوستان سرای رگبار آرامش


این روزهای سرد زندگی هم می گذرند... و می دانم و می دانید که روزهای سردتری را هم گذرانده ام... به لطف خدا و تو و دوستانی که اینجا مرا همان گونه که بوده ام یافته اند... می آیند و می خوانند هرچند در سکوتی که نمی دانم از آن چیست...

و خودم هم گاهی گرفتار همین سکوتم... و هزار سرا را می خوانم و سکوت...


بماند که اینجا خشک شده... زاینده رودی که حالا دیگر مرده و حتی صدای آخرین نفس هایش را هم در جان ِ شهر نمی شنوم

و بارانی که نمی آید....

و برفی که نمی دانم چند سال است سپیدی اش را با چشمانم ندیده ام و داغی یخ هایش را با دستانم حس نکرده ام...

بماند که اصفهان ِ من در خشکی عجیبی می سوزد و تمام درخت ها بی برگ... دارند یکی یکی جان می دهند

بماند که تمام چهار باغ من به فنا رفته و هر روز درخت دیگری بریده می شود و...


تمام این روزهای سخت زندگی بمانند...

بمانند گوشه کنارهای همین زندگی!!!


حتی روزهای سرد دلم...

دلی که به تمنای بهشتی دیگر می تپد و نمی رسد... بهشت ِ حضور ِ تو....

دستانش کوتاه تر از آن است که چندین کیلومتر فاصله را بردارد و به بهشت برسد...

چقدر تمام وجودم از دنیا کوتاه شده و اینجا روزمرگی می کند...

به جرم دختر بودن و نداشتن آزادی هایی که...


بگذریم

تمامشان بمانند...

مهم این است که هنوز قلب رگبار آرامشم می تپد


و شوق ِ حضور دوستانی از جنس ِ جان دارم


http://anhdepblog.com/graphics/rain/images/anhdepblog.com-rain32.gif




و سپاس ِ وجود نازنین تو....

که عزیز ِ دل و دیده و جان منی


تویی که تمام این روزهای منجمد شده ی زندگی مرا گرمای امیدی و عشق به زیستن به امید روز و روزگاری که زمین بچرخد... زندگی کمی مهربان تر شود و میان تمام چرخش دوران، جایی در آغوش تو بیفتم و تمام شوند این همه فاصله میانمان...


سپاس ِ وجود ِ طلا نشانت عزیزترینم...


برای تمام این روزها

و آن شب که نفس شدی...

و صبح شد

و سپیده دمید با سلام ِ تو

با صدای تو

با امنیت ِبودنت که محض ترین امنیت دنیاست



به دعا نشسته ام

که روزی

جایی

راهی

به دستان مهربان تو برسم

به نگاه گرمت

و آغوشی که امن ترین جای دنیا بود...



+ بچه های بلاگفا

کلا بلاگفا برام باز نمی شه! واسه شمام باز نمی شه آیا؟

سرمای زندگی...

هواللطیف...


میان هزار کار انباشته ی این روزهایم که تا خود خود خود روز و ساعت و دقیقه ی نود تحویلشان طول می کشد، نشد که نیامد و ننوشت...

همین که نیایی، کلمه ها می آیند و پاییزی که باد بی باران امسالش تمام برگ ها را به صلابه کشیده و ناجوان مردانه می اندازد...

نمی شود دید مرگ برگ هایی که روزی اولین شکوفه اش را با دلت جشن گرفتی و حال سکوت کنی...

نمی شود نگفت فصل ها بی برنامه ترین بخش زندگی من شده اند...

منی که پاییز سال پیشم بهار شد و زمستانش پاییز و بهارش تابستان و تابستانش بهار و پاییز امسالم پاییز...

درست مثل همین درختانی که باد بر جانشان می کوبد و برگ ها رنگ پریده تر از همیشه آنقدر می مانند تا خشک شوند... تا آخرین نفس مقاومت و ایستادن در آسمان و در آخر با هایی و هویی می ریزند... می میرند... زیر پای بی رحم زمانه خرد می شوند و شاخه ها همه در شرمی بی مانند از عریانی به خواب پناه می برند...

و من که مست نجابت شاخه هایم...

منی که بهار میوه دادم و تابستان به شکوفه نشستم...

منی که پاییز امسال به تمنای بهار پوسیدم و حالا که دارد تمام برگ های وجودم خشک می شود و میریزد و جسمم چون شاخه های عریان و نحیف درختان همواره ایستاده و هزار بار با هزار باد و بوران و طوفان خم شده و هنوز تسلیم سرنوشت بد نوشته شده ی این روزها نشده...

که اگر بشود...

فکر کن!...

می شود تکه چوبی خشک شاید زیر پای عابری که به شوق زندگی می دود

یا تندسی خوش تراش که با تلنگری می افتد و می شکند و تمام زمین را به زمینیان می سپارد و می رود...

یا دسته ی فرفره ی بچه ای از نسل دهه ی اندرویدی ها که تمام پاکی و معصومت بچگانه شان به دست بیگانگان به باد می رود و کسی نمیفهمد که این نهایت تاریکی فکرهای تسلیم شده است

و کجاست آن روشن فکری های نابی که نداشتمشان....


بگذریم

قصه قصه ی درخت ها نیست

حتی قصه ی بچه های این نسل و افکار و نگرش ها هم نیست...

قصه ی برگ های زرد شده و تکه چوبی که هنوز بر فراز آسمان ایستاده هم نیست


قصه قصه ی زندگی ست...

قصه ی خود من است...

من که نه از نسل پری زادگانم و نه از تبار زری پوشان...

نه دامن حریر دارم و نه تور سپید و نه موی کمند چون دم اسبان تیزپا

نه تنگ بلور دیده ام و نه سنگ صبور یافته ام و نه کفش پاشنه بلند نوک تیز به پا کرده ام...

حتی یادم نمی آید هیچ گاه گنجی یافته باشم و یا در کوچه پس کوچه های گم شده ی زمین به خانه ای شکلاتی رسیده باشم...

سال هاست که دلم طعم تمشک های آن دخترک کوچک قصه ها را چشیده و هیچ گاه نخورده ام...

و تمشک را راستش را بخواهی حتی با چشم هایم ندیده ام...

نه دختر کوهم که قهرمان باشم و نه دختر دریا که مهربان...

نه دختر زمینم که سخاوتمند و نه دختر آسمانم که رها و بی کران...


منی که از جنس خاکم و بنده ی خدایم...

و خیلی عادی

عادی تر از آنی که فکر می کنی

که فکر می کنم

بسان تمام دخترکان عادی دیگر میان زمینی می چرخم و می گردم و راه می روم که مرا در زمستان رویاند و از همان روزها سرمای زندگی را با جانم عجین ساخت که این روزهای بی مهری و سردی سرنوشت را تاب بیاورم...


من تنها دختری بوده ام که خود را میان تباری از جنس رگبار آرامش باز یافته ام...




و کاش همان سال پیش تمام موهای سرم را حنا بسته بودم...



http://byjacki.com/wp-content/uploads/2012/10/autumn-girl-weheartit.jpg


+ همچنان صبح و شبم یکی شده

به مهرتون ببخشید نبودنم رو...