آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سرمای زندگی...

هواللطیف...


میان هزار کار انباشته ی این روزهایم که تا خود خود خود روز و ساعت و دقیقه ی نود تحویلشان طول می کشد، نشد که نیامد و ننوشت...

همین که نیایی، کلمه ها می آیند و پاییزی که باد بی باران امسالش تمام برگ ها را به صلابه کشیده و ناجوان مردانه می اندازد...

نمی شود دید مرگ برگ هایی که روزی اولین شکوفه اش را با دلت جشن گرفتی و حال سکوت کنی...

نمی شود نگفت فصل ها بی برنامه ترین بخش زندگی من شده اند...

منی که پاییز سال پیشم بهار شد و زمستانش پاییز و بهارش تابستان و تابستانش بهار و پاییز امسالم پاییز...

درست مثل همین درختانی که باد بر جانشان می کوبد و برگ ها رنگ پریده تر از همیشه آنقدر می مانند تا خشک شوند... تا آخرین نفس مقاومت و ایستادن در آسمان و در آخر با هایی و هویی می ریزند... می میرند... زیر پای بی رحم زمانه خرد می شوند و شاخه ها همه در شرمی بی مانند از عریانی به خواب پناه می برند...

و من که مست نجابت شاخه هایم...

منی که بهار میوه دادم و تابستان به شکوفه نشستم...

منی که پاییز امسال به تمنای بهار پوسیدم و حالا که دارد تمام برگ های وجودم خشک می شود و میریزد و جسمم چون شاخه های عریان و نحیف درختان همواره ایستاده و هزار بار با هزار باد و بوران و طوفان خم شده و هنوز تسلیم سرنوشت بد نوشته شده ی این روزها نشده...

که اگر بشود...

فکر کن!...

می شود تکه چوبی خشک شاید زیر پای عابری که به شوق زندگی می دود

یا تندسی خوش تراش که با تلنگری می افتد و می شکند و تمام زمین را به زمینیان می سپارد و می رود...

یا دسته ی فرفره ی بچه ای از نسل دهه ی اندرویدی ها که تمام پاکی و معصومت بچگانه شان به دست بیگانگان به باد می رود و کسی نمیفهمد که این نهایت تاریکی فکرهای تسلیم شده است

و کجاست آن روشن فکری های نابی که نداشتمشان....


بگذریم

قصه قصه ی درخت ها نیست

حتی قصه ی بچه های این نسل و افکار و نگرش ها هم نیست...

قصه ی برگ های زرد شده و تکه چوبی که هنوز بر فراز آسمان ایستاده هم نیست


قصه قصه ی زندگی ست...

قصه ی خود من است...

من که نه از نسل پری زادگانم و نه از تبار زری پوشان...

نه دامن حریر دارم و نه تور سپید و نه موی کمند چون دم اسبان تیزپا

نه تنگ بلور دیده ام و نه سنگ صبور یافته ام و نه کفش پاشنه بلند نوک تیز به پا کرده ام...

حتی یادم نمی آید هیچ گاه گنجی یافته باشم و یا در کوچه پس کوچه های گم شده ی زمین به خانه ای شکلاتی رسیده باشم...

سال هاست که دلم طعم تمشک های آن دخترک کوچک قصه ها را چشیده و هیچ گاه نخورده ام...

و تمشک را راستش را بخواهی حتی با چشم هایم ندیده ام...

نه دختر کوهم که قهرمان باشم و نه دختر دریا که مهربان...

نه دختر زمینم که سخاوتمند و نه دختر آسمانم که رها و بی کران...


منی که از جنس خاکم و بنده ی خدایم...

و خیلی عادی

عادی تر از آنی که فکر می کنی

که فکر می کنم

بسان تمام دخترکان عادی دیگر میان زمینی می چرخم و می گردم و راه می روم که مرا در زمستان رویاند و از همان روزها سرمای زندگی را با جانم عجین ساخت که این روزهای بی مهری و سردی سرنوشت را تاب بیاورم...


من تنها دختری بوده ام که خود را میان تباری از جنس رگبار آرامش باز یافته ام...




و کاش همان سال پیش تمام موهای سرم را حنا بسته بودم...



http://byjacki.com/wp-content/uploads/2012/10/autumn-girl-weheartit.jpg


+ همچنان صبح و شبم یکی شده

به مهرتون ببخشید نبودنم رو...


نظرات 13 + ارسال نظر
محمدرضا چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 18:50 http://mamreza.blogsky.com

سلام
من که نفهمیدم تو چی کار داری می کنی و دور وبرت چه خبره...
از دلت هم که خبر ندارم .
از نوشته هاتم نمیشه خیلی به چیزی پی برد چون جدیدا مرموزانه می نویسی.
فکر نکنی نفهمیدما.
اما به هر حال تنها کاری که از دستم بر میاد دعاست.
دعا می کنم این روزها وشب های کی شده ات به خیر باشه ان شا الله...

سلام
عیب نداره

دعا...
چقد بهش نیاز دارم

اصن کاش می شد...

محمدرضا چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 18:51

اصلا سوتی نداشته باشم روزم شب نمیشه انگار!
کی شده یکی شده می باشد.
خواننده هم بعید می دونم عاقل باشد

حیف که دارم گریه می کنم وگرنه می خندیدم حتما

دوست دختر اصفهانی پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 14:14 http://motazad.blogsky.com

سلام
:)
خوشحالم که خوبی و سرحال و همچنان می نویسی. التماس دعا

سلام

:))

تو هنوز هستی؟؟؟

چند وقت پیش بود اومدم دیدم نیستی...

هنوز اصفهانی یا رفتی دیار خودت؟

بله
همچنان
می نویسیم

معصومه پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 15:55

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﮕﻮﯾﺪ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﺩﺍﻧـــــــﻪ ﯼ ﻣﻨﯽ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ نیست اما
من به خودم می بالم که انتخابم غلط نبوده
-----------
کاش میشد آسمان را لمس کرد
کاش میشد زندگی را گرم کرد
کاش میشد تا بباری مثل ابر
کاش میشد سبز باشی چون درخت....
-----------------------------------------------------------------------
دوست من ! باران...! راستی یادم نبود بگویم تازگی ها با خودم خوب رفیق شدم .
دیشب که باران آمد ، میخواستم سراغت را بگیرم....عزیزمن

چقد خوب گفته بوده...
گرچه دستت...
....
------------------
کاش می شد می پریدی چون پرستوها رها...

معصومه پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 15:56

نه
هفتاد و پنج
نمیدونم چرا احساس میکنم توخیلی معصومی

آهان

گفتما آخه پنجاه و هفتی الان درگیر بچه باید باشه

هفتاد و پنج
یادمه اون سال اول دبستان بودم! فک کن!

معصومه که اسم توإ خاااانوم
چون خودت معصومی شاید

فاطمه پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 21:34

هیچى نمى گم بهت....
هیچى....
فقط نگاه...

که کاش مى شد...

چى بگم که....
ازت انتظارشو ندارم فقط...
خودتم مى دونى چى دارم مى گم...

خب چرا اصن؟

خب اگه به خاطر جواب دادنام بود نگا اصن پاکش کردم

نگا اصن منو

نازی پنج‌شنبه 14 آذر 1392 ساعت 22:18

چقدر حرف...
چقدرشون انگار کهنه بودن و تازه نوشته شدن...
امیدوارم همیشه خوب باشی در پناه حق...
حق یارت آجی
مواظب خودت باش این روزا

آره خیلی حرف...

کهنه
شاید برمی گرده به سال های بچگی...

ممنون

مواظب...

یک سبد سیب جمعه 15 آذر 1392 ساعت 20:51 http://yeksabadsib.blog.ir

همین که نیایی، کلمه ها می آیند و پاییزی که باد بی باران...

همین که نیایی ، کلمه ها می آیند...

برگ ها می افتند ناجوانمردانه...

برگ ها...

مرگ برگی که روزی اولین شکوفه اش را با دلت جشن گرفتی...

مرگ....

برگ ها...

فصل ها بی برنامه ترین بخش زندگی ات شده اند...

عجیبه...

کلا نظم فصل ها بهم ریخته...

زندگی ها شده همش فصل صبر...

نه بهاری هست...

نه

امسال پاییزت ، پاییز هم نیست... چه برسد به بهار

آره فریناز؟

برگ های رنگ پریده تر از همیشه...

می لرزند...

می افتند...

خشک می شوند...

ناجوانمردانه می میرند...

مقاومت... چقدر سنگینه...

برگ ها ...

زیر پای بی رحم ِ زمانه خرد میشوند...
زمانه ی بدی است قبول کن...
برگ ها هم قبول کرده اند....


شاخه ...

شرم...

عریانی...

خواب...

نجابت ...

به تمنای بهار پوسیدی...

برگ ها...

جسمت همچون شاخه های عریان و نحیف درختان همواره ایستاده است...

چقدر این مدل نظراتتو دوس دارم لیلا
اصن دیدم گفتم ای جاااان

وقتی آدم می نویسه فقط می نویسه حال و حسشو

ولی بعد که یه نفر تو نظرش جاهای تاکیدی رو تکرار می کنه حس خیلی خوبی به نویسنده می ده

ممنون

فصل صبر...
همش شده فصل صبر و انگار تموم نمی شه
یا شکوفه هایی که شکفته نمی شن
یا حتی جووونه هایی که سر باز نمی کنن..
....

زندگی کاش یه کم مهربون تر می شد

november شنبه 16 آذر 1392 ساعت 18:27 http://november.persianblog.ir

این که زاییده زمستانی تا تنُ جانت با هر بادی نلرزد به فال نیک باید گرفت ...
و اینکه قصه ی زندگی تا ناکجاآباد می کشاندمان هم بگذار بدست مهربان خودش که هرجایی را باهمه ی رحمتش آباد می سازد...

فریناز عزیز هوای خودت رو داشته باش ...
و
سپاسگزار کامنتهای پرمهرت هستم (گلدان پُرگُل)

قبول دارم که همه چی روی حساب و حکمته... و شاید منی که توی زمستون و سرما به دنیا اومدم این روزای سرد الان توی سرنوشتم نوشته شدن و دارم دووم میارم...
فال نیک...

زندگی مهربون نیس... زندگی فقط باشگاه استقامته...
خداست که مهربونه اما این سختی ها انگار لازمه ی انسان شدنه

خواهش می کنم
خوبی نوامبر عزیز خوش قلم؟

نگین یکشنبه 17 آذر 1392 ساعت 20:02

کامنت من کو؟؟؟؟؟؟؟؟
یه کامنت ِ طویل بود عینهو طومار

واللا هرچی بوده همین بوده نگین
ندیدیم کامنت طویل ازت خب

اشتباهی جایی نذاشتی؟ آخه واسه من پیش اومده تاحالا:دی

GoliIiIiIiI پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 18:47 http://flowerever.blogsky.com/

راستش نخوندم
چون فکرم خیلی درگیره
اومدنم فقط جسارت پرسیدن حالت بود !

چرا نخوندی؟

مرسی خوبم تو چطوری گلی؟

جسارتت منو کشته اصن:دی

نظراتتم که بسته ستو اینا!

مژگـــان شنبه 23 آذر 1392 ساعت 20:00 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

اسلام علیکم فریناز خانوم
نقد خوب آسمون و به ریسمون وصل کردی و حرفای تو دلتو لابه لای کلمه ها گم کردی که موندم چی بگم که هیچی نگم بهتره که بزار فقط نگاه کنم!
چه خوب ، از کجا به کجا رسیدی!!!

امیدوارم و دعا میکنم که روز و شب هات به خوبی و خوشی بگذره
و اینم میدونم که فریناز خوب از پس بالا پایینا زندگی بر میاد ...

سلام مژگان جون

حس کردم این کامنت با عصبانیت گذاشته شده
نمی دونم چرا


سبک نوشته های منم این طوری ین دیگه
و البته چند روزی بود نیومده بودم واسه اون پست و جمع شده بود که خب نوشته بودم توی پی نوشت ها

ممنون
بالا پایینی...
گذشته تر از این حرفاس
شده دره و تپه
یا قله و پرتگاه
شاید

مژگـــان دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 19:14 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

انقد خوب بود اول جملم

عصبانی نبودم که فریناز
شاید بد نوشتم نظرمو که اینجور فکر کردی!


:*

خب نمی دونم راستش
یه جوری بود اخه لحنت
مام که اصا لحن شناس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد