آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا

هواللطیف...

یادم هست از دوران نوجوانی، فیلم دیدن را خیلی دوست داشتم، سریال ها حوصله ام را سر میبُردند اما باز هم هر شب و یا هر هفته دنبالشان می کردم و قسمت آخر که می شد تازه به کل ماجرای فیلم ها فکر می کردم که سرنوشت هرکدام از این آدم ها چه شد! 

اکثر فیلم ها طبق یک قاعده ی یکسان ساخته می شوند! اول فیلم همه چیز خوب است و کم کم اتفاقی می افتد، اواسط فیلم به اوج آن اتفاق ، که غالبا هم اتفاق سخت و بدی ست، می رسیم و بعد رفته رفته فرجی می شود و همه چیز خوب می شود و در آخرین قسمت همه با هم خوب می شوند و زندگی ختم به خیر می گردد...

سخت ترین و حرص در آورترین قسمت فیلم ها، وسط آن است که گاهی چندین قسمت در همان سختی ها طول می کشد، گاهی هر قسمت یک اتفاق بد دیگر برای آدم هایش می افتد و تو در هر قسمت می گویی چقدر سختی!! هر روز بیشتر!!!

اما بعد یک مرتبه همه چیز درست می شود...


حال همیشه گفته ام و می گویم که زندگی تک تک ما آدم ها هم فیلم است و هر کدام سناریوی مخصوص به خودمان را داریم. فیلم های دنباله داری که در هر برهه ی زمانی، اتفاق بد و یا خوبی برایمان می افتد و بعد به شرایط عادی باز می گردیم و دوباره یک اتفاق دیگر...

زندگی هایمان فیلم هاییست که کارگردانشان خداست

خدای مهربانم که مهربانترین است و نقدی بر او نیست چرا که عالم و عادل و دانا و حکیم و رحیم و کریم است...


این روزهای اول پاییز و شروع مهرماه، به پارسال خودم فکر میکنم... مرداد و شهریور و مهرماه پارسال که فقط خدا را شکر می کنم که گذشت و تمام شد... به مهر و آبانی فکر می کنم و به محرم و صفری فکر می کنم که حالا خدایم را هزاران هزار بار شاکرم برای تمام شدنش...

سخت گذشت، آنقدر سخت گذشت که نفس کشیدن برایم سخت شده بود، ناامید شده بودم و از همه دلزده

چند سالی بود که داستان زندگی ام به اوج می رسید، و من هر بار می گفتم خدایا الیس الصبح بقریب؟ و خدایم دوباره اتفاقات سخت تری را برایم به ارمغان می آورد و من باز می گفتم  انّ مع العسر یُسری و دوباره اتفاقی دیگر و می گفتم خدایا خسته ام، چرا این در باز نمی شود و چرا این شب به صبح نمی رسد و چرا این اوج به پایان نمی پذیرد؟؟؟ تا پارسال که امیدم را از همه بُریدم! از تمام آدم هایی که بودند و نبودند.... از تمام کسانی که فکر می کردم می توانند کمکم کنند! و زندگی جدیدی را در پیش گرفتم، با بی خیالی زیستم و حال دلم بد بود... با بی خیالی نفس می کشیدم و حال دلم بد بود... با بی خیالی به دانشگاه می رفتم و درس می خواندم و می خواستم که درسم را بخوانم و از این شهر بروم و حال دلم باز هم بد بود... اما دعا می کردم... چرا که کسی گفته بود بالاترین گناهان ناامیدی از درگاه خداست و من از ناامیدی ام پشیمان شده بودم و دعا می کردم... از آدم ها بُریده بودم و دعا می کردم تا اواخر پاییزی که دست تقدیر، زندگی ام را به شکل دیگری ورق زد


حالا که به پارسال و آن موقع ها فکر می کنم، خوشحالم که بخاطر احترام به پدر و مادرم روی دلم پا گذاشتم و با عقلم پیش رفتم و روی حریم حرمت هایم ماندم...

چه اشک ها که نریختم و چه اذیت ها که نشدم اما باور داشتم اگر پدر و مادرم راضی نباشند، عاقبت بخیری نخواهم داشت!

و خدایم اواخر پاییزم را جور دیگری رقم زد و اوج داستان زندگی ام را به فرودی ایمن ختم بخیر نمود...


داستان زندگی آدم ها با هم فرق می کند، یکی مانند سریال 10 قسمتی می ماند و دیگری 30 قسمتی و یکی هم شاید 100 قسمتی،

و اصلا شاید کسی زندگی اش سینمایی یک ساعت و نیمه ای باشد که زود به اوج می رسد و زود هم به انتها

مهم زمانش نیست، سخت است اما خدای مهربان صبرش را می دهد و بعدترها، پاداش صبری که پیش گرفته بودیم را! اما مهم به سرانجامی خیر رسیدن است، به انتهایی خوش، به دلی که آرام بگیرد در پناه خدا، به عشقی که ریشه بدواند در بندبند وجودت، به رضایت پدرت و مادرت و پدر زمانت.... همان که امور زندگی ات را به او سپرده ای، اوست که روزی خداوند از دستان مبارکش عبور می کند و به تو میرسد و تو از خودشان خواسته ای برترین روزی ها را.... او امام زمان من و توست... امام زمانی که هر لحظه پذیرای صحبت با توست... کسی که آنقدر بزرگ است که در باورت نمی گنجد و آنقدر خوب است که با سلامی، سلامٌ علیکی بلندتر را روانه ی نفس هایت می کند...

او که اگر با او باشی دنیا و آخرتت را داری و اگر با او و به یادش نباشی ، هم ازین جا رانده ای و هم از آن جا مانده...

امام زمانی که امام ِ زمان ِ توست... امام ِ حالای زندگی توست... او که زنده است و همین جا میان ما آدم ها زندگی می کند و حواسش به همه ی ما هست....

او که کاش می آمد و چقدر زندگی ها زیبا می شد که نفس های مقدسش در تمام شهر و دنیا و جهان می پیچید و رایحه ی امامتش را استشمام می کردیم و یک عمر کنیزی خودش و اولاد مقدسش را...


همان طور که بی اختیار، دستانم از امام زمانم نوشتند و آخر حرف هایم به دعا برای ظهور عزیزترین خلق خدا منجر شد، کاش فیلم و داستان تمام زندگی هایمان نیز ختم به خیر بشود و عاقبت بخیری نصیب تمام ما آدمیان... ان شاالله


http://cld13.irans3.com/dlir-s3/10531441921336421971.jpg?1507105702


تولد نوشت:

و امسال هم به موقع نرسیدم و 25 ام شهریور ماه اینجا نبودم که بیایم و تولد رگبارآرامشم را تبریک بگویم...

حالا وبلاگ عزیزم هفت ساله شده، هفت سال است که می نویسم و چقدر خوشحالم ازین همه وقت

می آیم و می نویسم از این هفت سال عجیب و غریب


رگبار آرامشم...

آرامش پنهانم...

تولد هفت سالگی ات مبارک باد