آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

امـروز به رضـایت گذشتـم...

* یَختَصُّ بِرَحمَتِهِ مَن یَشَآءُ وَاللَّهُ ذُو الفَضلِ العَظیمِ *


هر کس را بخواهد مشمول رحمت خویش می گرداند

و خدا دارنده ی بخشش و بخشایش بیکران است...


*74 آل عمران*


نمی دونم از کجا بگم...!

اینجا برای من فقط رگبار آرامش نبود...اونقدر زندگی رو تجربه کردم که این دو سال به اندازه ی همه ی سال هایی که داشتم بزرگـــــ شدم! عشق خدا رو چشیدم...از آسمون به زمین رسیدمو از زمین به عرش! لحظه به لحظه ی این دو سالمو نوشتم و نفس کشیدم....دوست داشتن رو و عشق رو کنار رگبارآرامشم مزمزه کردم... و همش با حضور اویی بود که تا همیشه به ذکر و یادش تطمئن القلوبم حتمی و ممکنه...

جز صداقت و یکرنگی نه بلد بودم نه یادم داده بود خدای مهربونم...جز عشقی خالص و پاک و بی ریا و حسی که ذره ذره روی این صفحه های سپید چکید چیزی در دلم قرار نداده بود و یاد گرفتم اونجا که عاشق خدا باشی  و تمام زندگیتو و مهم تر از همه دلتو بسپری بهش اونوقته که آرامشت ابدی می شه با تمام ناآرامی های طوفانی که در راهه باز هم سر پا می مونی!

بتاب و بسوزان به مِهر؛ هویدای تمام اتفاقاتیه که منو تا مقدس ترین خلسه ها کشوند و درست در اوج حسی که بی اندازه پاک بود و زلال، خدا گفت که نه! و اونقدر فرو ریختم که نه تنها روحم بلکه جسمم هم به اطاعت از امر یگانه ی محبوبم ذوب شد...

بارها خواهش کردم...بارها کتابشو خوندمو بارها گریه کردم...بارها تا خود صبح بیدار موندم و همپای ماه و ستاره ها و شاخ و برگ های درختای باغچه حمد و ثنای معبودم رو به جا آوردم و خواستم که راضی بشه و پاک ترین حس قلبیم برای همیشه بمونه و رگبارآرامشم...

راحت بگم...این روزها و این سه ماه بیشتر از همیشه خدا خدا خدا کردم...

اما یادم رفته بود که شاید امتحانم بر صبر و استقامته و برآورده نشدن دعاهام...


به پاس به بار نشستن تمام دعاهام و ناله هامو اشکایی که ریختم قرآنش رو باز کردم برای تسلیم شدن به درگاه کبریاییشو عجیب خسته بودم...خسته از تمام مقاومتی که روح و جانو از پاهای من گرفته بود...و سردرد هایی که این روزا عجیب شدید شدیده...اونقدر که تاب و توانی نمیذاره برای لحظه ای آروم نشستن...


و شد این آیه

* یَختَصُّ بِرَحمَتِهِ مَن یَشَآءُ وَاللَّهُ ذُو الفَضلِ العَظیمِ *


حکمت رفتن من چی بوده رو نمی دونم! ولی تسلیم شدن به آغوش امن بینهایتش یه رحمت ویژه ست که شاید الان و در ظاهر تموم وجود منو غرق اشک و آه و ناله کرده ولی با تمام وجودم به سخنش احترام می ذارم و راضی.. با رضایت کامل و به دستور معبودم می رم

تا روزی که با رضایت کامل خودش دوباره به رگبار آرامش برگردم...


قشنگ ترین هدیه ای که خدا توی زندگیم بهم داد خورشیدی بود که در مقدس ترین خلسه ها تابید و تابید و تابید تا جایی که احضار شد و حالا باید دو دستی به خدا تقدیمش کنم... یک دفعه خدا عزیزترین هامو ازم گرفت...رگبار آرامشم، بانوی آرامشم؛ دلی که روزها پیش دریا بود و  خورشیدی که تا ابد دوستش دارم...

با تمام اعتقادی که داشتم حافظمو برداشتم و نیت کردم...فالی که اومد منو در جا میخکوب کرد! چرا که حافظ هم گفته بود از دولت قرآن پیروی کن... میون این همه غزل !!!


دولــت قــرآن


سالهـــا پیــروی مذهــب رنـدان کردم

تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم


من بسر منـزل عنقا نه بخود بــردم راه 

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم


سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان

که من این خانه بسودای تو ویران کردم


 توبه کردم که نبوسم لب ساقیّ و کنون

میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم


 در خلاف آمـد عـادت بطلب کام که مـن

کسب جمعیّت از آن زلف پریشان کردم


نقش مستوری و مستی نه بدست من و توست 

آنـچــه سلـطـــان ازل گـفــت بـکُــن آن کـــــردم


دارم از لطف ازل جنّت فردوس طمع

گــرچه دربانی میــخانه فـراوان کردم


این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت

اجــر صبــریست که در کلبه ی احزان کردم


صبح خیــزی و سلامت طلبی چون حافظ

هــر چه کـردم همــه از دولت قرآن کردم


گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب!

سالهــا بنــدگی صـــاحب دیـوان کـــردم



مثل تمام لحظه هایی که اینجا ثبت شد و فقط اونایی فهمیدن که عمیق خوندن، دلیل بستن و پس دادنش به خدای مهربونم رو هم براتون گفتم که بدونید الکی نیست! طرفم خداست... خدایی که حاضرم دنیام نباشه و اون باشه...خدایی که خودش می دونه حاضرم حتی از عزیزترینم روی زمین بگذرم به خاطر اون...

حس ابراهیم(ع) رو دارم این روزا که از اسماعیلش گذشت...از دلبستگی هاش گذشت و همه چی رو رها کرد جز معبود... و نگفت که چرا !

شاید منم تا به الان اشتباه کردم که گفتم چرا و مقابله می کردم. شاید باید که بگذرم و به بودن خدای مهربونم ایمان و اعتقاد کامل داشته باشم و تسلیم فرمانش بشم


و گذشتــم...

امـروز به رضـایت گذشتــم...


برام دعا کنین...

دعا کنین که روزی دوباره رگبارم بهم برگرده و اجازه ی نوشتن اینجا رو داشته باشم...

دعا کنین برای خورشیدم...برای آرامشش...برای خوشبختیش...برای درخشش دوباره ش

وقتی آروم تر شدم به خونه هاتون سر می زنم...


همتون رو به خدایی می سپارم که تموم زندگیمو بهش سپردم...

شاد و آروم باشید و حلالم کنید 

در پناه حق 



سجده ی آتش

کوه گشته بود...کوهی از خارها و هیزمان و گون هایی خشک...

و جدالی سخت میان گون های تشنه لب که بارالها باران ببار و مگذار تا به چشمک جرقه ای از خود بیخود گردیم! و بوران بیاور تا شراره های بازیگوش آتش گرداگرد تشنگی هامان نپیچند و فریادمان تا به عرش! بارالها میهمانمان ابراهیم را...

خارهای خمیده از فراغ گُل، دست در دست باد می پریدند و می وزیدند و می چرخیدند تا زبانه های بی رحمانه ی آتش، گُل حضور میهمان خوشبویشان را از شاخه نچینند؛ و کار خار تا بوده حفاظت از گُل بوده و بس! اما چه سود که در دهان آتش خاکستر می شدند و فضا غرق شهادت های خالصانه شان که بارالها گـُلمان ابراهیم را...

آتش اما محو حضور خدایش بود و خدایش شیطان بود و کسی میان رقص شراره های سوزان بغض و انتقام، دف می نواخت و چنگ می زد و عود می سوزاند و پایکوبی می کرد...

دف اما می گریست...های های زجّه هایش را جز هیزمان و خارها و گون های تشنه لب کسی نمی شنید و چه کر بودند آدم های شنوای آن سرا...! دف می نواخت و ناله سر می داد که   بارالها پیام آورمان ابراهیم را...

چنگ بر عود، چنگ می زد و عود بر چنگ، سنگ؛ که خموش! و هر دو بر آتش، آژنگ؛ که نخُـروش!

جبرئیل میان زمین و آسمان سرگشته و نالان می دوید که بارالها دوستمان ابراهیم را...

و خطاب آمد ساکت باش جبرئیل که ابراهیم بر خدایش مومن است و دعایش مستجاب...


چه شد که دف خوابید و چنگ چرخید و عود لرزید و باد نالید و خار افتاد و هیزم جامه درید و گـَوَنان روسیاه به یکباره مُردند...! آتش امّـا نعـــره کشیــد!!!

 و منجنیقی با رایحه ی خوش جَنان میان نعــره ها پیچیــد...


حالا خدا بود و ابراهیم و دیگر هیچ...

«یا الله

یا واحد

یا احد

یا صمد

یا من لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد

نجّنی من النار برحمتکـــ...»


آتش ترسید!

آتش حیـران شد!

آتش آب شد و به خاک افتاد...

آتش در میان شعله ی عشقی کبریایی گم شد

گون ها سیراب باران توبه، سبز گشتند

هیزمان شکـُفتند و خارها به سرخ ترین گل های گیتی رسیدند


آتش به خدای ابراهیم ایمان آورد و گلستان شد...


Image and video hosting by TinyPic


رگبار1: به دعوت سهبای نازنین، سرد شدن آتش بر ابراهیم خلیل(ع) را به واژه کشیدم...سراسر زندگی خلیل الله پُر از رمزه و راز و امتحان هایی سخت؛ اما همیشه حیران آتش بودم که به ایمان آتش رسیدم...

خوشحال می شم شما هم در این فراخوان زیبا شرکت کنید


رگبار2: دیگر دیدگاه های دوستان رو از اینجا بخونید. حس خوبیه که امروز هر جا می ری موضوع مشترکه و دیدگاه ها متفاوت!و این تفاوت در معنا نیست و در طرز بیان و شکل واژه هاست

برای من که بینهایت لذت بخش بود.امتحان کنین

امشب برای بازگشت بال هایت آرزو کن

هفته ی عجیبی بود! هر چی می گذره روی عملی کردن تصمیمم بیشتر مصمم می شم.تصمیمی که خدا هم توی انتخابش هم راهش راهنماییم کرده و امیدوارم که مستقیم ترین صراط باشه هر چند که سخت ترین راهه...!

منتها به خاطر مشغله ها و امتحانا و ارائه هایی که این هفته داشتم و حتی شب ها هم مجبور بودم تا صبح بیدار بمونم تا کارام تموم بشن، فرصت نکردم عملیش کنم! و امروزم برای شادی های کسی که دلم نمی خواست شادیش حروم بشه... دیروز بعد از تموم شدن این هفته ی سخت تا از دانشگاه اومدم دقیقا تا صبح 12 ساعت خوابیدم! از 6 عصر تا 6 صبح!!! 

و اما

سه شنبه یکی از بهترین روزهای زندگی من بود...


ادامه مطلب ...