آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اندر احوالات زندگی مشترک

هواللطیف...

یادم هست اوایل دوران عقدم، بخاطر اختلافات فرهنگی و عقاید و طبقاتی من و همسرم، اختلافات زیادی بینمان پیش می آمد، خیلی از این اختلافات هم ریشه ی عمیقی نداشت و کاملا سطحی بود اما بخاطر طرز بزرگ شدن و نوع عقاید و رفتارها و فرهنگی بود که متفاوت بود. مثلا برای من یک مسئله خیلی بااهمیت بود و از بی توجهی همسرم رنج می بردم و برعکس این قضیه هم اتفاق می افتاد به طوری که یک مسئله یا یک میهمانی یا ازین دست اتفاقات برای خانواده ی همسرم و به طبع نوع نگرش خودش خیلی مهم می آمد و برای من مسئله ای خنده دار و پیش پا افتاده بود...

خیلی زمان برد تا خیلی از مسائل را قبول کردیم و خیلی هایش هم حل نشد... به این نتیجه رسیدم که باید کنار بیایم و در فرهنگ مضخرف ایرانی که در آن زندگی می کنم، زن را مطیع تر می داند و اینکه باید بیشتر کوتاه بیاید!

آن زمان ها یادم هست وبلاگ هایی رهگذری به چشمم می خوردند و از وقایع و اتفاقات زندگی مشترکشان و درگیری ها و مشکلات و مسائلشان و به طبع راه حل هایش می نوشتند و من چقدر خوشحال می شدم از خواندنشان چرا که راه مقابله با یک سری اختلافات را یاد می گرفتم.

تصمیم گرفتم یک دسته بندی به دسته های وبلاگم اضافه کنم و آن "اندر احوالات زندگی مشترک" است. گاهی تجربه هایی که خیلی سخت و حتی با تاوان به دست آورده ام را می آیم اینجا می نویسم بلکه به درد کسی بخورد و کارها و رفتارهای اشتباه مرا تکرار نکند.


چند روز پیش مادرشوهرم گفت زن برادر جاری بزرگم زایمان کرده و می خواهیم به دیدنش برویم! و من داشتم فکر می کردم که اصلا نمی دانستم او باردار است، اصلا در این دو سال روی هم رفته من سه چهار بار بیشتر ندیده بودمش و حتی بیشتر از ده کلمه با او حرف نزده ام حالا چه دلیلی دارد من به دیدن او بروم؟! و تازه به رسم اصفهانی ها برایش گل نقره ببرم؟! در حالی که من از نقره بیزارم! از جنس نقره نفرتی عظیم دارم و هیچ گاه اصفهانی ها را درک نکرده ام که برای چه ویترین نقره در خانه هایشان می چینند!!!

خلاصه که به همسرم گفتم من نمی روم، نیازی نیست وقتم را برای دیدن آدمی که درجه دهم یازدهم من است صرف کنم!  این در حالی بود که من دیدن دختر عمه هایم که زایمان کرده بودند نرفته بودم!

اما با کمی فکر و خب تجربه ای که از این خاندان و همسرم و طبعات آینده اش داشتم، حاضر شدم کوتاه بیایم اما همسرم را توجیه کردم که من هیچ علاقه ای به این میهمانی ندارم و فقط به خاطر او می روم.

شاید اگر یک سال پیش بود، نمی رفتم و کلی غر می زدم که اصلا چه ارتباطی به من دارد و برای چه باید برایش کادو ببرم  و وقتم را هدر بدهم و به طبع ناراحتی و شاید تلافی همسرم و خلاصه یک عالمه اوقات تلخی پیش می آمد، اما به این نتیجه رسیده ام که  بعضی وقت ها یک سری کوتاه آمدن ها ضرری به آدم نمی رساند. مثلا رفتن یا نرفتن این دیدنی، ضرری به من نمی رساند، فقط ارزش همسرم و برادر شوهرم را بالا می برم که به این مجلس می روم.

آقایان یک اخلاق جالبی دارند اینکه اگر تو چند جا کوتاه آمدی و جلوی اوقات تلخی و جر و بحث و کدورت را گرفتی، اما با توجیه و علم به آن، آن ها هم خیلی جاها تو را همراهی می کنند و به قول معروف کوتاه می آیند و زندگی مسالمت آمیزی شکل می گیرد.

اما این کوتاه آمدن ها حد و مرزی دارد که باید برای خودمان مشخص کنیم. یکی از نقطه ضعف هایم همین مشخص نکردن مرزهاست. قبلا خیلی از کارهایی که به خاطر همسرم یا خانواده اش انجام می دادم را وظیفه می دانستند اما از یک جایی به بعد همسرم را توجیه می کردم که ببین، این کاری که میکنم وظیفه نیست! و همین که او بداند و بفهمد برایم کافیست چرا که من نمی توانم کسی را عوض کنم فقط می توانم نظر و نگرشش را نسبت به موضوعی که به من مربوط است هدایت کنم.

و این هدایت کردن به نظر من هنری ست که هر زنی به مرور و با تجربه یاد می گیرد.

شما اگر جای من بودید در این مورد کوتاه می آمدید؟

میهمان ناخوانده ای به نام مرگ

هواللطیف...

اربعین امسال هم تمام شد و قسمت ما نشد که بشود انگار... هر چند معتقدم هم دعوت و قسمت مهم است و هم همت! اما من تنها تصمیم گیرنده نبودم و خب نشد که بشود... پتویی که همان سال با خودم به کربلا و زیارت اربعین برده بودم را امسال به پدرشوهرم دادم، که اگر خودم نرفتم اما لااقل پتویم برود... پدرشوهرم هم تمام راه را پیاده رفته بود و کاظمین و نجف و کربلا و خلاصه بهترین های زمین را گشته بود و روزهای آخر، ساک و پتو و همه ی وسایلش گم شده بود...  از قدیم می گفتند وقتی چیزی در سفرت جای گذاشتی یا گم کردی یعنی که دوباره طلبیده می شوی و می آیی! و من دل خوشم به این عقیده، کاری ندارم که درست است یا خرافه، دوست دارم که اعتقاد داشته باشم به این حرف و دلم را خوش کنم که بالاخره روزی هم قسمت من پیاده روی اربعین می شود با پتویی جدید و همسفری هایی که چقدر از خدایم خواسته بودم که با آن ها همسفر شوم...

اربعین تمام شد و ربیع آمد... ربیع امسال اما برای ما خوب شروع نشد... یکی از دوستانم که زائر امام رضا علیه السلام بود، در راه برگشت همراه شوهر و بچه و خوانواده شوهرش، تصادف می کنند و تنها او فوت می شود! اینقدر خبر شنیدش برایمان سنگین تمام شد که از شنبه 19 آبان تا حالا هر روز و شب جلوی چشمانم است و نمی توانم روزهایی که باهم بودیم و به سفر می رفتیم و تفریح و سینما و .... را فراموش کنم...

نمی دانم در آخرین سفرش، با امام رضا چه حرفی زده بوده، چه آرزویی کرده، چه چیزی خواسته که اینطور سبکبال و رها و آمرزیده شده پیش به سوی حق شتافته...

دلم برای شوهرش و بچه اش، مادرش و پدرش، خواهرش و برادرش آتش گرفته... به قول مادربزرگش که می گفت ای خاک چطور کسی به این خوبی و خوشگلی و مهربانی و زیبایی را در خودت جای میدهی؟! و چقدر راست می گفت... شیوا یکی از خوشگلترین دخترانی بود که در همه ی عمرم دیده بودم... یکی از مهربانترین و خوش مشرب ترین آدم هایی که در طول زندگی ام با آن ها به سفر رفته بودم و چقدر حیف بود که رفت...

در راه مراسم، مادر و زن دایی ام به فکر مادرش بودند، پدرم به فکر پدرش بود و من به حال شوهر و بچه اش دلم کباب بود... با خودم فکر می کردم شاید اگر من هم مادر بودم، می توانسم اولویت این سختی را به مادرش بدهم... و شاید اگر خواهری داشتم این اولویت را به خواهرش می دادم...  در راه به این فکر می کردم که آدم ها بنا به تجربیات و نوع دلبستگی هایی که دارند، برای خودشان وقایع را تفسیر می کنند، قانون وضع می کنند و خوبی و بدی را از هم تشخیص می دهند...

این تفاوت در نظرات برایم جالب بود و بعد فکر کردم که اصلا نمی شود هیچ قضاوتی نمود. برای هر کسی به اندازه ی میزان دلبستگی ها و زمانی که پیش عزیزش بوده ، نبودنش درد دارد و بینهایت سخت است...

یکی می گفت بچه اش را گذاشت و رفت، دیگری می گفت شوهرش را تنها گذاشت، آن یکی می گفت بیچاره مادرش که بی مونس شد، آن دیگری به حال خواهر و برادرش دل می سوزاند و من آن جا داشتم به این فکر می کردم که کاش خدا اگر این ها را اینگونه امتحان کرده، صبر و طاقتش را هم به همه شان بدهد، برای هر کسی به میزانی که سختش است، آسان کند و برای فرزند بی مادر شده اش جبران نماید...

تا به حال بارها شده که به مرگ خودم فکر کنم، اینکه چگونه می میرم، اصلا بعد از من چه می شود؟ بقیه و عزیزانم چکار می کنند؟ اینجا که بهترین و مونس ترین دوستم در این هشت سال بوده چه می شود؟ اصلا کسی از دوستان مجازی ام خبر دار می شود یا نه؟ همه ی اینها برایم سوالاتی شده بی اندازه مبهم و شاید همین مبهم بودن است که زندگی را جذاب می کند...

راستش دلم می خواهد زمانی که خدایم برایم مقدر کرده تا به سویش بشتابم، شهید بشوم... نمی دانم چگونه ولی دلم میخواهد به مرگ همینطوری و الکی و با حادثه نمیرم... دلم شهادت می خواهد؛ شهادت حس عجیبیست که نمی توانم توصیفش کنم...

دلم میخواهد مرگ من یک جوری باشد که همه بفهمند... اصلا یک شهر و یک کشور و یک دنیا بفهمند... این را هم نمی دانم چگونه ولی برایم اینگونه رفتن، لذتی بی اندازه دارد...

دلم میخواهد بعد از مرگم کسانی را داشته باشم که به یادم باشند و با تمام شدن مراسم ترحیم و هفتم و چهلم و سالگرد، مرا به فراموشی نسپارند... همانگونه که من بعد از 13 سال از دست دادن مادر بزرگم، هنوزکه یادش می افتد مانند باران بهاری گریه می کنم و برایش دعا و نماز می خوانم و فراموشش نکرده ام...

دلم میخواهد کسانی باشند که بعد از سال ها هم مرا یاد کنند و برایم دعا و برکات و خیرات بفرستند...

دلم میخواهد بعد از مرگم همه بگویند آدم خوبی بود... راستش را بخواهی همیشه هم سعی کرده ام آدم خوبی باشم و از حرام خدا دوری کنم و حلال خدا را حلال بدارم...اما دوست دارم همیشه طوری زندگی کنم که اگر زمانی یاد من افتادند بگویند او جز خوبی چیزی نداشت...

 تمام این هشت سالی که اینجا را به وجود آورده ام و انس و مونس تمام این سال هایم بوده، هیچ کس از آشنایان و دوستان و خانواده ام خبر نداشته و ندارند که اینجایی هست و فرینازی که زمانی می نوشت و حالا روزنوشت ها و دغدغه ها و حرفهای مگویش را اینجا می گوید؛ دلم می خواهد واکنش تمام کسانی که مرا میشناسند و با من زندگی می کنند را پس از مرگم ببینم وقتی واژه به واژه ی اینجا را خواهند خواند...

اما کسی نیست که برایشان رمزگشایی کند... تنها خودم می دانم هر جمله از نوشته ها و متن هایم چیست و کیست و منظورش چیست و این یک حس مرموزانه ی باحالی دارد....

با اتفاقاتی که این یک سال اخیر و مرگ و میر هایی که در خانواده و دوستان و آشنایان داشته ایم، راستش به این قضیه رسیده ام که اصلا پیر و جوان و نوجوان ندارد! مرگ حق است و دست خداست و آدمی همیشه باید طوری زندگی کند که آماده اش باشد اما تا حالا فرصت نفس کشیدن دارد هم خوب زندگی کند و دنبال رویاها و آرزوهایش برود و کسی را آزار ندهد و حواسش به آخر عاقبتش باشد...

من هنوز خیلی کار نکرده دارم، خیلی حرف های نزده، خیلی آرزوهای مانده و رویاهای تحقق نیافته، هنوز حس می کنم خیلی خیلی در این دنیای فانی کار دارم اما می دانم که با وجود همه ی اینها، باید که همواره حواسم به خودم، کارهایم، رفتارم، و آنچه که از خود به جای می گذارم باشد...

دلم میخواهد از امروز بیشتر از همیشه مفید باشم، بیشتر از همیشه به دنبال رویاهایم بدوم... و بیشتر از همیشه آماده ی هر اتفاقی باشم!



پی نوشت: برای شیوای نازنینم که به معنای واقعی گل بود و ناز و زیبا و  مهربان، فاتحه ای بخوانید... و برای عزیزانش دعا کنید که این داغ عظیم را تاب بیاورند...