آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

الیس الله بکاف عبده...

هواللطیف...

چند سال پیش، دقیق ترش را بگویم پاییز سال 89 بود که پدر و مادرم به حج واجب رفتند، آن زمان همینجا آمدم و نوشتم که بزرگ شده ام و  بزرگ شدن، مسئولیت پذیری، خانه و خانواده داری  در 21 سالگی را تجربه می کنم... آن یک ماه آنقدر بزرگ شده بودم که حتی یاد گرفتم چگونه می شود دم قصابی گوشت خرید و دم میوه فروشی ها میوه، و حتی شیرینی و میوه ی دید و بازدید هایشان را هم خودم تنهایی خریدم! حالا تصور کارهایی که در 21 سالگی میکردم کمی برایم سخت است... شاید اصلا درست هم همان بود و کاش همان وقت ها هم تن به ازدواج میدادم و حالا نگران آینده ای که نمیدانم چیست و چگونه است نبودم... کاش همان وقت ها که رفته بودم در دل بزرگ شدن، همان بزرگ می ماندم و دیگر کوچک نمی شدم... کوچک شدن، با خودش تنبلی دارد، بی همتی دارد، سستی و ضعف دارد... خواب دارد... بی حوصلگی دارد... و خیلی چیزهای دیگری که حالا بیخ گلویم را گرفته اند..

نمی دانم چگونه از این ها رها شوم! دستی می خواهم، کمکی! چیزی شبیه استارت ماشین...

کاش همان روزها با همان انگیزه و شوق و اشتیاقی که داشتم در روال عادی زندگی می افتادم و اینقدر این روزها عذاب نمی کشیدم...

حس گیر افتاده ای را دارم در باتلاق... باتلاق سستی و رخوتی که گریبانگیرم شده

فریاد می زنم

می نویسم

می گویم

گریه می کنم

زجه میزنم

فریادخواهی می کنم

اما انگار فریاد رسی نیست...

من یا غیاث المستغیثین می گویم

اما...

شاید هم نمی بینم!

نمی فهمم

این فریاد رسی ها را نمی فهمم

شاید امتحان خداست، که ببیند خودم می توانم از پس باتلاق عجیبی که گیر کرده ام بر بیایم یا نه...!!!

خدایا این روزها خیلی خیلی دیر بزرگ شده ام! شبیه کسی که در بیست و چند سالگی اش که قدر پانزده ساله ها می ماند و یک شبه سختی این همه سال را به جان میخرد، باید بزرگ شود.. باید هم قد سن خودش بشود... باید بفهمد حالا در این 27 سالگی هایی که دارد نفس می کشد خیلی کارها را باید انجام میداده که نداده و هر روز را به ر وز دیگر وامیگذارد و طناب رخوت گلویش را زخم کرده...

جهشی می خواهم

یک جهش عظیم

یک انگیزه و شور و اشتیاق قوی

من کجای زندگی ام جا مانده ام که این روزها خودم نیستم؟

کجای خاطره ها غوطه ورم که به بزرگ شدن هایم نمی رسم؟

کجای روزهای گذشته قفل شده ام که کسی مرا باز نمی کند تا رهایی یابم؟

خدایا دلم به قدر کودکان خردسال بی تاب و طاقت شده

بی تاب و طاقت خودت

مرا پذیرا باش

که اگر تو مرا پذیرا شوی

الیس الله بکاف عبده...


امید دارم

تنها و تنها و تنها به خودت امید دارم

امید دارم که تو خودت مرا نجات خواهی داد

از این اتفاق عجیب و غریبی که گریبان گیر 27 سالگی هایم شده

امید دارم مهربانترینم

امید دارم به تو خدای من....

خدایی هایت را خدایی کن که من اینجا چشم به راه خدایی های توام...


http://media.shabestan.ir/Original/1394/04/07/IMG16053024.jpg


درد و دل نوشت:

دلم تنگ شده برای مشهدش...

کاش می شد پر می کشیدم تا مشهدالرضا

این روزها نامش را که می شنوم اشک می شوم...

عکس حرمش را که میبینم اشک می شوم...

 خاطراتش را که به یاد می آورم  اشک می شوم....

پدر و مادر و برادرانم را که راهی می کنم اشک می شوم... اشک می شوم... اشک می شوم...


این روزها بی لیاقت ترینم

و شاید بی دعوت ترین


حواسم باشد که زمان طلاست...

هواللطیف...


http://www.zanrooz.com/wp-content/uploads/2016/04/zanrooz.com-time-322x228.jpg


از گذر زمان در عجبم! 

نه به هیچ دلی رحم می کند، نه هیچ عاشقی، نه هیچ دلسوخته ای، نه هیچ خسته ای که فارق از تمام دنیا چند صباحی را به بیکاری محض می گذراند

فقط پس از چند وقت تقویم را میبیند که به مرداد ماه رسیده... باورش نمی شود که پنج ماه از عید امسال می گذرد، تابستان هم به نیمه رسیده و نم نمک، بوی پاییز فضا را پر کرده است... باورش نمی شود که از 16 ام تیر ماه محبوبش نیز چندین هفته گذشته... روزی که تمام روزهای قبلترش را خراب کرده بود اما پس از آن کمی زندگی اش رنگ و روی آرامش بیشتری را به خود دید... 16 ام تیری که دخترک قصه ی سال های دور من لباس عروسی به سپیدی برف پوشیده بود و موهای بلند طلایی اش را به تاج زیبایی مزین نموده بود و در آن لحظه های ورود به تالار دست در دست مردش به این می اندیشید که آیا زندگی واقعیست؟! که  این لحظه ها حاصل دعای کدام دل پاک بوده؟! حاصل کدام اشک در کدام نیمه شب تنهایی؟! حاصل کدام نماز در کجای این زمین پهناور؟!... 

اما آن روز هر چه بود گذشت... از نیمه های شب، شاید درست از 4 نیمه شب که به آرایشگاه میرفتم آغاز شد و تا 3 نیمه شب دیگرش به طول انجامید که دوباره به حمام رفتم و تمام موها و آرایشم را به دست آب های روان دادم!

آری

گذشت

تمام 16 ام تیر ماهی که هفتمین ماه دیدارمان بود هم گذشت و خدا را شکر که به بهترین شکل ممکن گذشت

نیمه شب که به آرایشگاه رفتم آرایشگرم میگفت زمانی دلت برای امروز و سختی هایش و نخوابیدن ها و نیمه شب به اینجا آمدن تنگ می شود و من خندیدم که شاید دلم برای عروس شدن و لباس عروسی پوشیدن تنگ شود اما برای نیمه شب به آرایشگاه رفتن هرگز!

اما راست می گفت

حالا که هنوز یک ماه هم از آن روز عجیب نگذشته، دلم برای حتی بیخوابی ها و دوندگی هایش هم تنگ شده...

این روزها گذر زمان را بخاطر استراحتی که بعد از سال ها به خودم داده ام خیلی خوب می فهمم! ساعت به ساعت روزها را حس می کنم و تازه میفهمم کسی که یک عمر در تلاش و تکاپو بوده استراحت برایش معنایی ندارد

انگار با ورق جدیدی از زندگی ام آشنا شده ام! با آن صفحه از زندگی که دلم استقلال می خواهد... استقلال از همه لحاظ و حتی دلم میخواهد یک جای خوبی بود که می شد رفت و کار کرد... اما همت!!! همت گشتنم نیست، همت رفتن و گشتن...

و نمیدانم در کدام روز از این سال های اخیر، همتم را در کجای این زمین پهناور جای گذاشته ام که حالا نمی یابم!!!


داشتم می گفتم، آدمی زمان را نمی فهمد و گاهی چشم باز می کند و یا کافی ست اصلا تقویم را ورق بزند آنوقت خاطراتی را به یاد می آورد که محو و دورند و بینهایت نزدیک!!! مثلا برای یک سال یا دوسال یا چندین سال پیش اند و تو وقتی سال ها را می شماری میمانی که چطور زمان می دود و تو به گردش نمی رسی!!!

داشتم می گفتم

زندگی همینطور است، برای یک لحظه خوشی، سال ها می دوی، برای لحظاتی که وارد تالار شده بودیم و آن حس عجیب که سراپای مرا فراگرفته بود، چه شب و روزهای سختی که به ما نگذشته بود!!! این همه ساعت و ثانیه ی سخت در ازای چند لحظه آرامش

یک سال کار می کنی و حقوق کل سالت را برای سفری یک هفته ای می پردازی

یک سال کار برای یک هفته آرامش!!!


زندگی همین سختی های پیوسته و خوشی های عمیق در گذر است

و باید زیست

و کاش به 20 سالگی، 30 سالگی، 40 سالگی، اصلا به هر دهه از زندگی که رسیدیم حسرت کارهایی که نکردیم را نخوریم

حسرت لذت هایی که نبردیم را

حسرت آرامشی که از خودمان سلب نمودیم را

حسرت خوراکی هایی که نخوردیم را

حسرت جاهایی که نرفتیم را

و حسرت تلاشی که نکردیم

و زمانی که نادیده گرفتیم را...


به خودم می گویم

به خودم

که این روزها زمانم به هدر می رود و من هیچ کاری نمی کنم...