آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

در را گشوده ام...

شانه هایم را برای تو تکانده ام

دیگر غبار غم ها را نمیابی

سرت را آرام بگذار

شانه هایم برایت لالایی شبانه سر می دهند

حدیث عشق از بر می کنند...


دستانم را برای تو گرم کرده ام

گیسوانت را به من بسپار

بگذار لابه لای رقص انگشتانم گم گردند

چه لطیف است تارهای ابریشمینت جانا!


چشمانم را برای تو باز کرده ام

نگاهت را در آسمان رعدی نگاهم رها کن

می خواهم از نگاه رویایی ات عکس بگیرم


کاش برق مهربانی هایم برای همیشه تو را می گرفت!

آنگاه تا ابد برای من می گشتی...


ببین جانا!

در را گشوده ام برایت

نیمه شب هم آمدی مزاحم نیستی

بیا که روزهاست تمام خانه ام را برایت آذین بسته ام...



http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1388/10/17/46323_614.jpg



عیدتون مبارک



ماه ِمن!

تمام قاب چشمانم را پر کرده ای

چه خوب است که امشب هستی

چرا تنهایی اما؟!چرا امشب ستاره ها نیامده اند برایت لالایی بخوانند؟!

پلک هایم را بر هم نمی زنم تا حتی قدر یک پلک بر هم زدنی دیدنت را از دست ندهم...


چرا من از نگاه کردن به تو و خیره شدن در انوار زیبایت خسته نمی شوم؟!

می خواهی از خجالت آبم کنی که به روی خودت نمی آوری چشمک هایم را؟!


می خواهم آن قدر در تو خیره گردم تا چون تو شوم!

آن وقت مادرم می تواند به همه بگوید:


دخترم مـــــــــــاه است


آری ماه ِزیبای من...

می خواهم چون تو شوم...


این همه زیبایی را از کجا می آوری عزیزم؟

از خورشید؟

دلم می خواهد اما خورشید من،خـــدا باشد

آن وقت می شوم تجلیه زیبای بی منتهایم...


سرم را روی مبل کنار پنجره ی تنهایی هایم گذاشته ام و چشم در چشمان تو ....

انگار نمی خواهم از رو بروم!!!

چه قدر خوب است که امشب می توانم راحت تو را نظاره کنم

چه قدر خوب است که سرم تکیه گاهی دارد...


انگار ستاره ها هم رفته اند لباس عید بخرند....

و تو تک ماه تابان این شب بی نهایت سیاه،گشته ای....


چه خوب است که این چند روز دارد می رود و دیگر می توانم قرار ملاقات هایم با تو را برای سال نود بگذارم...


می خواهم فقط خیره گردم در صورت مــــــاهت ، ماه ِمن!

می خواهم این روزهای آخر 89 تلافیه تمام نبودن هایت را در بیاورم...


ماه ِزیبای من چرا همیشه در تو می نگرم؟!

چرا به پاکی ام شک نمی کنی با چشم هایی که در سیمای تو، چرانی می کنند...


باد هم دارد بید ِگیسوانم را می رقصاند در این بزم شبانه

چه خنکای دل انگیزی بر گونه هایم بوسه می زند

باد را یادم هست همان بوسه های خدا بود


ماه ِمن،یعنی خدا از رخ زیبای تو هم دلربا تر است؟!!!



خداوندا خورشید ِمن تو باش

می خواهم ماهت باشم...



http://iranpixfa-ir-2.persiangig.com/image/(((MaheAsal.jpg



سخنانی به ارزش مروارید 2

کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بودروی ساحل نوشت:
 
دریا دزد کفشهای من !
مردی که ازدریاماهی گرفته بود ،روی ماسه ها نوشت:
 
دریا سخاوتمندترین سفره هستی ! 

موج آمد و جملات را با خود شست .....

تنها برای من این پیام را گذاشت که برداشتهای دیگران در مورد خودت را ،در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی.... 
 
http://mashrooti.com/img/images/119fm8znbk1q7afhrt2r.jpg


رگبار۱:
خیلی خوشم اومد از عمق کلامش...امیدوارم واسه شما هم مفید باشه....من که خیلی فکر کردم تا فهمیدم چی می گه!

رگبار2:گاهی فکر می کنم همه خوبن!چـــرا؟!!!

رگبار3:امروز 40 روز از عهدم می گذره....یه قول 40 روزه به یه دوست عزیزی که نمی دونم چه قدر تونستم برای اولین بار موفق باشم!؟
ولی همین جا ازش تشکر می کنم


مسافری که هیچ گاه بر نمی گردد...

می روم تا هوایی بخورم!

یک روز که آسمان را نبینم و هوا را نخورم انگار دیگر توان نفس کشیدن برایم نمی ماند!

قدم می زنم و سنگ فرش ها را می شمرم.به امسال فکر می کنم...سال 89...

ادامه مطلب ...

بهارم بیا...من آماده ام

می ایستم روبروی آیینه ی جلوی اتاقم

خودم رو خوب نمی بینم!

شیشه پاک کن را می زنم و تمیزش می کنم...



» اول جلوی سرم...محو مغزم می شوم...انگار می شود از آیینه خود ِدرونی ات را ببینی!

در فکرم چه می گذرد؟!کاش دستمالی داشتم تا اضافه هایش را پاک می کردم!

محو آیینه می گردم...

گویی دستمال دارد بر افکارم کشیده می شود!

اضافه ها را؛ گردوغبارگرفته ها را پاک می کنم...


» می رم پایین تر!درست جلوی صورتم...گویی دستمال دارد بر چهره ام کشیده می شود...

خوب می کشم و دوباره شیشه پاک کن می ریزم...

خدای من!

چه قدر تمیز می شود...


» می روم پایین تر

درست روبروی قلبم!

آیینه هم به تپش افتاده...

حالا کارم سخت تر می شود...باید از قفسه ی سینه ام دستمال را عبور دهم...

شیارهای قفسه  را پاک می کنم...

می رسم به قلبم...

گوشه کنار هایش را پاک می کنم.... دوباره شیشه پاک کن می ریزم و دوباره و دوباره...

آخر قلبم باید برق بزند...چون بلوری شیشه ای!

خوب می تکانمش...خوب دستمال را می کشم و جای جایش را پاک می کنم...

حالا دیگر اتاق هایش همه تمیز گشته اند...


چه حس خوبی دارم...


وااااااااااااااای خدای من!


به خودم که میآیم می بینم تا پایین آیینه را تمیز کرده ام...

چه قدر برق می زند

نه موجی نه ناپاکی نه کثیفی...

فقط زیبایی و پاکی و روشنایی و جلایی وصف ناپذیر!


امّـــا...!


حس می کنم خودم برّاق تر شده ام...

سبک تر گشته ام

دارم پرواز می کنم

چه قدر خوبم

چه قدر تمیزم

حالا تمام وجودم را تکانده ام

حالا دیگر پاک ِپاکم!


به خودم می آیم

می ایستم عقب تر از آیینه

سراپای بودنم را نفس عمیقی می کشم


خداااااااااااااای من!

رها گشته ام از بود و نبود ها

حالا آماده ام

برای آمدن بهـــار سراپای وجودم را تکانده ام...




لبخند ملیحی ناخودآگاه تا عمق‌‌‌ ِگونه هایم جاری می شود...


ومرا تا سر حدّ شیدایی مست می گرداند!


بهـــارم بیـــا


من پاک ِپاک گشته ام...





رگبار1:دوستان!

اگر نظرات یا ادامه ی مطلب باز نمی شن؛لطفا با Explorer باز کنین نه Firefox  ممنون