آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

مسافری که هیچ گاه بر نمی گردد...

می روم تا هوایی بخورم!

یک روز که آسمان را نبینم و هوا را نخورم انگار دیگر توان نفس کشیدن برایم نمی ماند!

قدم می زنم و سنگ فرش ها را می شمرم.به امسال فکر می کنم...سال 89...


چه خوب است که دارد برای همیشه می رود!چه قدر خوشحالم که فقط سه روز دیگر مانده تا تمام گردد.

تنها بدرقه ایست که برایش گریه نمی کنم و خوشحالم که دیگر هیچ گاه نمی آید....یادم باشد آخرین ثانیه رفتنش پشت سرش آب نریزم....


چه سال عجیبی بود!6 ماه اولش همه در عشق و شور و شیدایی و التهاب و آخر هم جدایی و شکستن و ....

6 ماه دومش هم همه دنیایم شد دنیایی مجازی...شد اینجا!

دیگر نه از تابلو کشیدن هایم خبری بود و نه از ورزش و شیطانی هایم در باشگاه و نه از مریم و نه از عشقو ....6 ماه دومش چه سخت گذشت...ولی نه !با شما خوب بود...آری در این دنیای مجازی این 6 ماه را چه مستانه گذراندم....


چه قدر نوشتم و دستم راه افتاد....چه قدر دوستی ها و ماجراهایی داشتیم...

جدا که 6 ماه جالبی بود !اما دیگر از آن دنیای واقعی و دوستان باشگاهی و از در و دیوار باشگاه بالا رفتن ها و مریم و مریم و مریم !خبری نبود!!!


به مردم نگاه می کنم...

دم گل فروشی ها قدم هایم را آهسته تر بر می دارم تا تمام ریه هایم خوشبو گردند...ماهی ها را نگاه می کنم که چرا همیشه بی قرارند و به این طرف و آن طرف می روند؟!

به آدم ها نگاه می کنم که چه قدر شور دارند و نمی دانم به راستی کدامشان واقعا شادمانند از آمدن عید!

به ایستگاه اتوبوسی می رسم که 6 ماه اول بعد از باشگاه می ایستادیم تا اتوبوس بیاید و چه خوب بود آن روزها...

روزهایی که برای من وبلاگ داشتن و آدم های مجازی در ذهنم ریشه ندوانده بود.....

روزهایی که دوستانم را باچشمانم می دیدم اما قلبهایشان را هیچ گاه نتوانستم کاملا ببینم!!!


می رسم به مغازه ی شیک و پیکی که مریم همیشه لباس هایش را دوست داشت و تنها که بر می گشتیم خانه؛می رفتیم و چرخی می زدیم داخلش....


چرا هیچ وقت از این مغازه لباس نخریده ام؟!

چرا مریم همیشه لباس هایش را دوست داشت؟!

اصلا چرا من مریم را با تمام تضادهایمان دوست داشتم؟!دوست داشتن که نه ...ع ا ش ق...


ناگهان چشمانم می رود به پیچک های خانه ی جلوی راهم...

یادم می آید روزی که در باران با هم می رفتیم و دستش را یه لحظه از دستانم رها نمی کرد...

یادم هست به آن پیچک ها گفتم ببینید این اوست که مرا امروز فرا خوانده نه من....

بهشان می گفتم ببینید من چه قدر خوشبختم؟!!!


و پیچک ها امروز بر تنها راه رفتنم قهقهه می زدند!!!

نمی دانم شاید هم صدای زجه هایشان بود که فکر می کنم می خندیدند...


بانویی قریب 40 ساله چشمانم را پر می کند...چرا باخودش دارد حرف میزند؟!

گاهی هم می خندد!!!

چرا بالا و پایین می پرد و راه می رود؟انگار کنار معشوقش راه می رود!!! اما او که تنهاست!!!

خودم را کنار می کشم تا رد شود!مثل بچه ها می ماند فقط قیافه اش زنانه است و قدش بلند...

دوباره به ایستگاه اتوبوس دیگری می رسم و یادم می آید که...

وااااااااااای

یه لحظه می ایستم تا ذهنم دست از شیطنت ها و سرک کشیدن هایش بردارد...

ذهنم محکم می خورد به پیشانی ام!آخر  ترمز بدی گرفتم


حالا کمی آرام تر شد...دوباره ادامه می دهم و می پیچم در کوچه هایی که تا به حال خاطره ای برای من نداشته اند....

می خواهم ذهنم را با جاهای جدید آشنا کنم....

می رسم به پارک در خانه مان!

می روم قسمت بازیه بچه ها...

چه بی پروا بازی می کنند...


دو پسر از کنارم رد می شوند و یکی شان می گوید: خوشگل خانوم نصیب خودت بشه!!!

ناخودآگاه بلند بلند می خندم....

آن ها هم کیف کرده اند از تکه کلامشان

می خندند و با اخم بعدیه من دور می شوند....


دارم فکر می کنم گاهی یک تکه کلام  هم می تواند حالت را عوض کند!!


می روم زیر همان درخت دوست داشتنی ام...

یاد مریم می افتم که گاهی همین جا چه قدر در دفتر مخصوصش با او حرف می زدم...

خنده ی تلخی روی لبم نقش می بندد و ...


به ساعتم نگاه می کنم!

سه ساعت است که برای خودم تمام خیابان های منطقه ی زندگیمان را گشته ام...

خاطراتم را روی همان نیمکت جا می گذارم و میرم به سمت کوچه مان...

دارم فکر می کنم چه خوب است که برای رسیدن به خانه باید همیشه از پارک بگذرم....

چه جای خوبی زندگی می کنم

چه قدر خوب است که سالم و سلامت  هستم


و حالا دارم فکر می کنم

چه قدر خوب است که سال 89 دارد برای همیشه می رود...

حس می کنم ذهنم آرام گشته

خیلی خیلی آرام

باتمام وجودم نفس می کشم

پر از آرامشم حالا

و دارم باز هم می رسم به ابتدای افکارم



چه قدر خوب است که سال 89 برای همییییییییشه دارد می رود....



و یه حس خوبی دارم که سال 90 برایم بهترین سال های عمرم است...

نمی دانم چرا

ولی همیشه به حس ششمم ایمان داشته ام

می دانم که سه روز دیگر بهار که بیاید دیگر برای همیشه پرونده ی 89  را میبندم و فقط

فقط

فقط

باید یادم باشد پشت سرش آبی نریزم....



نظرات 13 + ارسال نظر
محمد و صدف پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 18:34

یعنی ما اولیدیم؟

آره داداشی

آفرین

محمد و صدف پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 18:39

بهت بگم صدف آپ کرده باورت میشه؟
به منم نگفت و آپ کرده
خواستی بیا

چییییییییی میگی؟؟؟!!!

اووووووومدم محمد

محمد و صدف پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 18:50

آجی چی بگم والا
این پستت کاملا مربوط به خودت بود و حرفی ندارم در موردش
ایشالا سال ۹۰ همون جوری که حس ششمت بهت میگه بهترین سال زندگیت باشه
کاش ما هم از این حس ششم ها داشتیم

تو که ندااااااااااااااااری
دلت بسووووووزه محمد

ممنون واسه تو هم امیدوارم بهترین سال های عمرت باشه

امین [اتاقک] پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 19:19 http://otaghak.blogsky.com

خوشحالم که خوشحالی
امیدوارم سال ۹۰ به همه آرزوهای قشنگت برسی
**سال نــــــــــــــــو پیشاپیش مــــــــــــبارک **

ممنون امین جان
امیدوارم همه ی آرزوهای قشنگ اتاقک تو هم به واقعیت تبدیل بشن

عید تو هم همه جوره مبارک چه پس و چه پیش

سلام فرینازی خوبی؟
من آپ کردم

چقدر خوب کاری کردی خاطرات این سالی که داره میگذره
رو گفتی.. من از جریان خانوم مریم بی اطلاع هستم اما هر چه هست معلومه با هم دنیایی داشتید....

نوشتی مسافری که هیچ گاه بر نمیگرد اما این مسافر که همیشه مسافر است را چه خطاب میکنی؟

سلام ممنون تو خوبی؟
بله الانه میایم

نمی دونم چرا امروز دلم می خواست اینجا بنویسم از این یک سالم
آره چه دنیااااااااایی هم...۲سال و نیم شده تا الان...

اگه منظورت خودتی که دائم در خدمتمونی
اما مسافری به نام سال ۸۹ را هیج گاه دلم نمی خواد برگرده...

کورش پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 22:10 http://faalon.blogfa.com

سلام..نظرتون کاملا قابل احترامه..ولی منظور از شفقت اینه که..اگه شیری سیر باشه از کنار آهو به آرامی می گذرد..ولی انسان به خاطر زیباییش او را شکار میکند..نه برای سیر کردن شکمش..از روی حوس..

سلام
ممنون کورش عزیز که جوابمو دادین
واقعا به اینجاش فکر نکرده بودم دیگه...
اگه اینطوره منم قبول دارم حرفشو...

خیلی ممنون...

نازنین پسر پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 22:34

سلام فریناز خانوم گرامی

شاید باورتون نشه ولی من به تاریخ اولین نگارشتون توجه نکرده بودم و الان فهمیدم که یه سال هم نمی شه که دست به قلم شدید اما عالی می نویسید و از من که سه ساله می نویسم وبلاگ زیباتری دارید

سال نسبتا سختی رو گذروندید مشابه این وضعیت هم من سال ۸۸ گذروندم ولی خدا رو شکر سال ۸۹ برام پر از موفقیت بود و امیدوارم سال ۹۰ برای همه مردم سالی پر از موفقیت و شادکامی باشه

مخصوصا برای شما که دید منو نسبت به یه سری مطالب عوض کردید ... بسیار ممنون

پیشاپیش سال نو بر شما مبارک ... سر سفره هفت سین منو حتما دعا کنید

مثل همیشه ... در پناه حق ... خوب و موفق باشید

سلااااااااااام آقا رضا
خوش اومدین...

گفتم دیگه اینطرف عید زیارتتون نمی کنیم

خب شرایطی که داشتم منو وادار به نوشتن کرد...
از بهمن پارسال تا حالا می نویسم اما از شهریور امسال وبلاگ زدم و شروع کردم به نوشتن اینجا...

شرایط گاهی کاری با آدم ها می کنه که ممکنه از یک ساعت دیگه ات خبر نداشته باشی و برنامه هات اونجوری که می خوای پیش نمی رن!!!

مثل من که هیچ وقت فکر نمی کردم روزی بتونم یه خط بنویسم...

باورتون میشه انشاهای دبستان و راهنماییمو هیچ وقت خودم نمی نوشتم؟

امیدوارم سال ۹۰ براتون خیلی خوب باشه که فکر می کنم هست

من همه ی دوستای خوبمو دعا می کنم...
شما هم ما رو دعا کنین

باران پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 23:54 http://www.sukute1.blogfa.com

گل مریم جمعه 27 اسفند 1389 ساعت 10:57

امیدوارم ۹۰ «یکی» از بهترین سالهای زندگیت باشه

ممنون گلی جونم

واسه تو هم امیدوارم خیلیییییییییییییی سال خوبی باشه

شکیبا جمعه 27 اسفند 1389 ساعت 15:28 http://kavirbienteha.blogsky.com

سلام فرینازی
چقده اتفاقایی که برات افتاده شبیه زندگی امسال منه...
اما اشکالی نداره میگن بعد از هر سختی خوشی و خوبی فرا میره
ان شاءالله که برای تو هم در سال ۹۰ همینطوری خواهد بود

سلام عزیزم
واقعا؟!

ولی در عوض دوستای خوبی مثل شماها پیدا کردم
امیدوارم سال 90 برای تو هم سال خیلیییییییی خوبی باشه

من که خیلی بهش امیدوارم

بانوی شرق جمعه 27 اسفند 1389 ساعت 16:09 http://www.royavash.blogsky.com


سلام فرینازی
خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اتاق تکونیت تموم شد؟؟؟؟

مسافری که هیچ گاه بر نمیگردد!!!
امسال هم واسه من هم خوب بود هم بد
خوب بود چون دانشگاه قبول شدم
عزیزانم رو که چندین سال ازشون دور بودم دیدم
و اینکه دوستان خوبی پیدا کردم...

بد بود چون آدمایی وارد زندگیم شدن که ....
.
.
.
بیخیال هرچی بود گذشت...

منم حس خوبی نسبت به ۹۰ دارم

سلام عزیـــــــــزم
خوبی رویا؟
گفتم درگیر خونه تکونیا
آره تقریبا...آخراشه

امسال همش بد نبود ولی بدی هاش خیلیییییییی بود برام...
گرچه با دوستای خوبی چون تو دوست شدم و آرمان باعث این آشنایی بود

آره الان دوست دارم که زود تر داره می ره...

حس خیلییییییییییی خوبی به 90 دارم..
خیلیییییییییییییییییییی خوب رویای مهربونم

تـــــــــــــرانه جمعه 27 اسفند 1389 ساعت 18:13 http://taraneeh.blogsky.com/

سلام عزیزم


من اغلب اهل این نیستم که پشت سمو نگاه کنم میدونی شاید کارم کاملا درست تباشه ولی من بیشتر به جلو نیگاه میکنم و اینده رو بیشتر میبینم و برای روزهای پیش رو بیشتر تلاش میکنم

امیدوارم مسافری که میاد از مسافری که رفت خوش نشین تر باشه
فدای تو

سلام خانومی

خیلی خوبه که خودتو درگیر خاطره ها نمی کنی...
منم گاهی اینطوری ام ولی واقعا گاهی نمی تونم ذهنمو مهار کنم....


آره من که خیلی دوستش دارم این مسافرو...
حس می کنم واقعا خوش نشینه

شکیبا شنبه 28 اسفند 1389 ساعت 03:26 http://kavirbienteha.blogsky.com

آره عزیزم واقعا...
منم امسال عاشق شدم و درد جدایی رو تحمل کردم...
منم مثل تو همه ی زندگیم از تابستان امسال شد دنیای مجازی...
منم مثل تو قلب دوستان مجازیمو دیدم
و....
عزیزم تو برای من یک هدیه از طرف خداوند هستی اینو جدی میگم...یه کم که بیشتر باهام آشنا شدی میفهمی که چرا اینو میگم...
منم خیلی به سال۹۰ امیدوارم
دوست دارم دوست خوب من

شکیبا بیشتر از این خجالتم نده عزیزم
تک تک شما ها هر کدومتون برای منم هدیه ای از طرف خدای مهربونم هستین

میدونی وبلاگت اونقدر آروم و نازه که آدم از دیدنش خوشش میاد....

شکیبا عزیزم تو خودت خیلی خوبی واسه همین همه رو خوب می بینی

بووووووووووس

منم که همیـــــــــــــــــشه یه عالمه دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد