آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

امید

هواللطیف...

نمی دانم چرا کلمات با من قهر کرده اند... گاهی آنقدر سردردهای پی در پی امانم را می برند که با خود و در خلوتم فکر می کنم این ها کلماتی اند که دیگر اجازه ی خروج و نوشته شدن پیدا نکرده اند و حالا به جای جای جمجمه ام فشار می آورند و می خواهند سرم را متلاشی کنند!!!

نمی دانم چرا از زمان ازدواجم تا بحال، اولین ها را اینقدر سخت تجربه کرده ام... اولین  رفت و آمد، اولین مسافرت، اولین خرید، اولین شغل، اولین تولد، اولین مناسبت، اولین عید، و خیلی اولین هایی که نمی دانم چرا اینقدر سخت بودند... حالا که عروسی کرده ام اولین هایی را در خانه ی خودم دوباره سخت تجربه می کنم، مثل اولین تولدم که با تصوراتم زمین تا آسمان متفاوت بود... و بجز یکی دوساعت، بقیه اش در سکوت و تنهایی گذشت و دلم نمی خواست که اینگونه باشد... یا اولین سالگرد عقد و یا اولین ولنتاین در خانه، حتی حالا اولین عیدی که هیچ ذوقی در من برای آمدنش نیست... شاید به خاطر انگیزه نداشتن طرف مقابلم است و اینکه ایام عید آنقدر کار دارد که حتی فکر نمی کنم نه جایی بروم و نه کسی به خانه مان بیاید...

گاهی از این اولین های خیلی خیلی بد متنفر می شوم... دلم می خواهد بنشینم و قد تمام ابرهای بهاری گریه کنم... من دخترکی که سراپا ذوق و شوق و شور زندگی بود و همه چیزش فراهم بود و آنقدر از این شهر افسرده بیرون می زد که حوصله اش سر نمیرفت، حالا درگیر زندگی و گذران آن و چگونگی اش و دخل و خرج های ناهماهنگ و سختی های همراهی شغلی جدید و هزار اتفاق دیگری شده که حتی در تخلیش هم نمیگنجید.... 

نه اینکه راضی نباشم، چرا، راضی ام... اما تاب و تحمل این سختی هایی که برای همسرم سختی نیست چرا که در همین شرایط بزرگ شده و برای من اوج سختی ست، واقعا سخت است... هرچند تمام تلاشش را می کند که به من آسیبی نرسد اما خب مگر می شود....

یک وقت هایی دلم می خواهد خانه را جارو کنم، غذایم را بپزم و همه جا را مرتب کنم و کارهایم که تمام شد، بروم و یک دل سیر بخوابم... شاید تمام این سختی ها کابوسی بیش نباشد و هنگامی که برخواستم تمامشان برای همیشه رفته باشند...

زندگی مشترک و دوران عروسی، خیلی خیلی بهتر از دوران عقد است لااقل برای منی که دوران عقد بی نهایت مضخرفی داشتم ولی حالا سختی ها به شیرینی ها غلبه می کنند...

یعنی من برای این همه سخت زندگی کردن آماده نبوده ام چرا که همیشه همه چیز برایم فراهم بوده و حالا قبول یک نداشتن هایی و برآورده نشدن یک سری از خواسته ها برایم سخت است... هر چند به روی خودم نمی آورم و از درون خودم را می خورم...

شاید تنها چیزی که مرا هنوز هم با تمام این سختی ها سرپا نگاه داشته، عشقی ست که خدا در دلم انداخت و به وقت اسفند ماه دو سال پیش بذرش را در دلم کاشت و مرا باغبانش نمود و خود حافظ و نگاه دارش شد...

که اگر عشق نباشد به راستی که زندگی ها در شرایط سخت، چه راحت از هم می پاشند... و حالا به این باور رسیده ام که فرقی نمی کند آدمی در چند سالگی ازدواج کند، مهم این است که عاشق باشد و عاشقانه زیستن را در زندگی اش جاری کند... مهم این است که هر روز اتفاق تازه ای داشته باشد برای بهتر شدن حال زندگی مشترکش.... مهم این است که عشق آنقدر زیاد باشد که به تمام این سختی ها و کم و کاستی ها غلبه کند و آدمی را از پای درنیاورد...

و خداوند مهربانم... همواره عشقی که به من هدیه داده ای را افزون تر کن که بی نهایت محتاجم.... و مرا و زندگی ام را و او را در سایه ی مهر و عشق و آغوش امن خودت نگاه دار تا با هیچ بادی نلرزد و با هیچ طوفانی ریشه اش سست نگردد و با هیچ سیلابی به دست روزگار تباه نگردد...

خدای مهربانم، به من باز هم مثل همیشه صبر عطا کن که بتوانم این روزهای سخت را بگذرانم و بدتر از همه حرف مردم را!!!

می دانم که با آمدن بهار ، همه چیز بهتر خواهد شد و حال ما نیز خوب تر

می دانم که با رسیدن فصل شکوفه ها، لحظه هایمان شکوفه باران خواهد شد و روزهای بهتری خواهند آمد و من و عشقی که در دل دارم بزرگ خواهیم شد و استوارتر از همیشه به بهار سلام می کنیم و حالمان خوب می شود و به استقبال بقیه ی زندگی خواهیم رفت....