آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

کویر ِآرامش...

زمانی اینجا چقدر می بارید

مانند نامش

رگباری


حالا اما روزهاست که حرف هایم همه برای لحظه هاست... همه می رسد تا خود خدا... بدون هیچ واسطه ای و نوشتنی و ثبتی...

و حتی بدون هیچ چشمی که ببیند و دلی که لمس کند و زبانی که بخواند و عقلی که در اندیشه فرو رود...

روزهاست اینجا برای من آن امنیت گذشته را ندارد

اما هنوز بی اندازه مقدس است... آنقدر که باید کفش هایت را درآوری و وارد دنیای من شوی


نکند واژه ها غریبه شوند با من و دنیایم؟

پس چرا نمی شود که گفت و نوشت؟

حتی از دیروز و تمام اتفاقات عجیب آن و دعوتی که زیباترین ناخواسته ی خواسته شده ی این روزهایم بود...


می شود روزی

کسی بیاید و بگوید برخیز تا برویم به دیدن گُل ِ قشنگت؟...


خدایا....

زبانم قفل شده

و دلم پُر

لحظه ای می شود مرا دریابی؟


خسته ام...


برای این خستگی ها هم شُکر...



تو که باشی در کویری ترین زمین ها هم ایستاده ام

می بینی معبودم؟


http://img.wikinut.com/img/schhkpgv7mte.ebv/jpeg/724x5000/My-Desert-Flower,-I-Love-You.jpeg

آغازی زیبا به رنگ و بوی باران

بعضی روزها درست از یک نگاه و یک لبخند و یک آغاز و یک دوستی و یک سلام دیگر عادی نیست

بعضی روزها شبیه امروز روزی می شود که تو سراسر یادی... سراسر خاطره های هر چند کم اما زیبا... خاطره هایی که به حقیقتی محض رسیده اند...

بعضی روزها سالروز یک تولد زیباست... تولدی که تو را به یاد باران می اندازد و قلب هایی که پُر از نگین های زیباست...

بعضی روزها آنقدر برایت عزیز است که در یاد و خاطره ات برای همیشه ثبت می شود...

بعضی روزها از همان صبح می خندی... یک لبخند پُر از حسی خوب... حسی زیبا شاید به رنگ و بوی باران

حتی اگر آفتاب باشد و ابرها هم رهسپار دیار دیگری شده باشند...

حتی اگر آفتاب ِ سرد ِ زمستان باشد، اما در این سرمای محض، آفتاب ِدیگری چنان در سینه ات می تابد که تمام ِ وجود ِ تو را گرم می کند...

کسی از میان یکی از همین روزهای مهم مثل امروز چونان آفتابی گرم درون تو می درخشد و تو گرم می شوی از حضور یک دوست... یک دوست... یک دوست...

و دوستی رسم زیبای آلاله های سرخ سرزمین دلدادگی هاست...

دوستی حس طراوت نگاهیست که بی چتر زیر باران ِ محبت می رود و خیس ِ مهربانی می شود...

دوستی حکایت بودن هاست

حکایت به یاد هم بودن ها

حکایت برجستگی روزهایی که در تقویم دلت حک شده اند...


بعضی روزها شبیه همین حالاست...

همین امروز

که می شود سالروز آمدنی از جنس باران

به طراوت باران

به پاکی و صداقت باران...

چشمان زیبایش را هنوز یادم هست

و دستانی که مملو از گرمای عمیق دوستی بود

و لبخند مهربانش را که تمام ِ دلهره ها را به یغما برد...


بعضی روزها شبیه امروز می شود آغاز ِ یک بودن ِ زیبا...

آغاز ِ نازنینی که حالا به یُمن ِ آمدنش بیست و چهار گل سرخ ِ رُز ِ عاشق را آب خواهم داد

و هزار و سیصد و شصت و هفت اسپندو عود و کُندر را بر قامت رعنایش خواهم چرخاند و خواهم سوزاند و به دست باد خواهم داد تا هزار و سیصد و شصت و هفت رازقی و زنبق و اطلسی و شمعدانی در باغ زندگی اش جوانه زند و خدا را به شکرانه ی بودنش هزار بار سپاس گویم و هزار بار سجده ی شکر روم و هزار بار بر روزهای سخت زندگی لبخند زنم...



نازنین ِ بارانی ام

آنچنان زندگی را زندگی کن که خدا به داشتن نازنینی چون تو افتخار کند...

و بخند...

امشب بیست و چهار بار به شُکرانه ی بیست و چهارمین زمستان ِ آمدنت آنچنان بخند که گرمای خنده هایت تمام این روزها را به زانو درآورد



بیست و چهارمین آغاز ِ زیبای بارانی ات

 سراسـر شمعــدانی های صــورتی

    سراســر لبـــخنـد و مهـــــربانی

  سراسـر آرامــش و خوشبـختی


تولــــدت مبــــارک



نازنین این عکسو گذاشتم که دیگه امسال خودت نذاریش

دوساله داره این عکسو میذاره میگه بالاخره به شمع هاش میرسم 



اگه گنج طلا می خوای می تونی حتی 4 سالشه بشی


http://s3.picofile.com/file/7622384729/476630_Dwqu6G88.jpg

رقص قاصدک های بهار

شبیه یک حادثه

یا اتفاقی سبز می مانی...

رسته بر زمین عشقی زیبا...


شبیه همیشه بهارهایی

که تابستان و پاییز و زمستان را

در گرمای حضورشان ذوب می کنند...


شبیه یک اتفاق ناب و ساده ای

اتفاقی به نام داشتن...

به نام دیدن...

به نام بودن و لمس احساسی

که گاه دور است و گاه نزدیک...


شبیه رنگین کمانی شاید

هر روز رنگی بر پهنه ی بودنش می زندو

تمامشان مملو از انعکاس ذره ای آفتاب

بر قطرات زلال بارانند...

و همه زیبا

و همه شاداب

و همه پر از زندگی...


شبیه جاری زلال آب هایی

رهسپار دامنه ها

رونده به دشت ها

از آن قله های سرد می آیی

و می شوی حیات...

آب حیاتی برای دشت های تشنه ی زندگی...


شبیه یک شوری

و دیده ام شیدایی ِ دست نخورده ای را

که هر لحظه و هر دم پرنده ای نشسته بر لب بامش

دانه ای برچیده و...

هر آنچه شور شیرین تو شیدا باشد و پُر اما

گاه دلت برای همان دانه ی برچیده تنگ می شود...


شبیه یک اتفاق خوبی

شبیه امروز

شبیه نوزدهمین سرمای گرم شده

شبیه بلوری که می درخشد از شوق

شبیه یک آمدنی شاید

شبیه بیست و سه غنچه با بوی بهار

شاید شبیه هزار و سیصد و هفتاد و دو بنفشه ی عیدی...


شبیه هر چه که هستی

امروز آمده ای به این سرا...

امروز نوزدهمین آمدن توست بر سرمای سرد زمستان...

بر سوز عجیب دی ماه

بر ناز دلبربای بیست و سومین روز ِ یک سوز...


شبیه هر چه که هستی

زلال بمان

رنگین کمان بمان

شور شیرین شیدا بمان

همیشه بهاری شاداب بمان


شبیه هر چه که هستی اما

خودت بمان...


دنیا آدم ها را جوری عوض می کند که روزی شاید خودت را در پس حریری از بغض گم کنی...

خودت بمان و بخواه زیباترین سهم زندگی را برای خودت

برای آنان که دوستشان داری

برای آنان که دوستت دارند...


خودت بمان...

زلال

پاک

همیشه بهار

بسان قاصدکی جاری در هوای زندگی...


میلادت سراسر آفتاب

سراسر باران

میلادت پُر از رقص قاصدک های بهار



تولــدت مبــارک  مهـــرناز عزیـــزم


یک اتفاق خوب

یک اتفاق خوب

شاید به رنگ آبی آسمانی زلال

و سبزی برگ های تازه جوانه زده ی بهار


یک اتفاق خوب

که نارنجی باشد مانند یک لیوان آب پرتقال تازه

و یا یک بغل کاسه ی دانه شده ی سرخ انار


یک اتفاق خوب

که حال مرا عوض کند

حال تو را عوض کند

حال همه مان را عوض کند...


یک اتفاق خوب

که صورتی باشد مثل این سرا...

پر از خوشبوترین گل ها

و خوش الحان ترین نغمه ها

مثل خواب ناز یک فرشته سپید باشد و

بسان تابش محض مهربانی، زرد و پر از طلا


یک اتفاق خوب

که شیرجه می زنی در امواج نیلگونش...

و درخشانی صدف هایی که بر گوش دریا طنازی می کنند

و سینه ریزی از جنس تلالو تابش خورشید بر سینه ی بیکران یک آبی بی انتها...


یک اتفاق خووب

که حالمان خوب ِ خوب ِ خوب ِ خوب شود

که امید بیاید

و همینجا خانه ای بسازد و زندگی کند

همه به میهمانی دعوتیم

و یک اتفاق خوب قرار است که بیاید

با آب و گل و گلاب آمده ایم

و در انتظار آن اتفاق خوبیم

آن مسافر سال ها در جاده

و چشمان ما که در انتظار آمدنش قرمزترین فرش دنیا شده اند...


اتفاقی که اگر بیاید

و اگر بیفتد

همه چیز عوض می شود

گل ها می خندند

برگ ها می رویند

بنفشه ها بوی عید می دهند

برف ها می آیند

باران ها می بارند

هوا پاک می شود

پاک ِ پاک ِ پاک

و می توانی دستانت را به قدر تمام دنیا بگشایی و نفس بکشی

نفس...

نفس هایی پاک

عشـــقی پاک

دنیــــایی پاک

آدم هایی پاک

دل هـــایی پاک

نگـاه هـــایی پاک

و این آرمان شهر من است

و میهمانش آن اتفاق خوب...


و خدا اینجاست...

خدا همینجا ایستاده و بشارت یک اتفاق خوب را می دهد...


بشارت یک اتفاق خوب...


http://s2.picofile.com/file/7611220642/Photo_skin_ir_Light211.jpg


کمی رنگ آرامش را دیدن هم برای خودش دنیاییست...

شُکر یکتای مهربانم...