آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یک اتفاق خوب

یک اتفاق خوب

شاید به رنگ آبی آسمانی زلال

و سبزی برگ های تازه جوانه زده ی بهار


یک اتفاق خوب

که نارنجی باشد مانند یک لیوان آب پرتقال تازه

و یا یک بغل کاسه ی دانه شده ی سرخ انار


یک اتفاق خوب

که حال مرا عوض کند

حال تو را عوض کند

حال همه مان را عوض کند...


یک اتفاق خوب

که صورتی باشد مثل این سرا...

پر از خوشبوترین گل ها

و خوش الحان ترین نغمه ها

مثل خواب ناز یک فرشته سپید باشد و

بسان تابش محض مهربانی، زرد و پر از طلا


یک اتفاق خوب

که شیرجه می زنی در امواج نیلگونش...

و درخشانی صدف هایی که بر گوش دریا طنازی می کنند

و سینه ریزی از جنس تلالو تابش خورشید بر سینه ی بیکران یک آبی بی انتها...


یک اتفاق خووب

که حالمان خوب ِ خوب ِ خوب ِ خوب شود

که امید بیاید

و همینجا خانه ای بسازد و زندگی کند

همه به میهمانی دعوتیم

و یک اتفاق خوب قرار است که بیاید

با آب و گل و گلاب آمده ایم

و در انتظار آن اتفاق خوبیم

آن مسافر سال ها در جاده

و چشمان ما که در انتظار آمدنش قرمزترین فرش دنیا شده اند...


اتفاقی که اگر بیاید

و اگر بیفتد

همه چیز عوض می شود

گل ها می خندند

برگ ها می رویند

بنفشه ها بوی عید می دهند

برف ها می آیند

باران ها می بارند

هوا پاک می شود

پاک ِ پاک ِ پاک

و می توانی دستانت را به قدر تمام دنیا بگشایی و نفس بکشی

نفس...

نفس هایی پاک

عشـــقی پاک

دنیــــایی پاک

آدم هایی پاک

دل هـــایی پاک

نگـاه هـــایی پاک

و این آرمان شهر من است

و میهمانش آن اتفاق خوب...


و خدا اینجاست...

خدا همینجا ایستاده و بشارت یک اتفاق خوب را می دهد...


بشارت یک اتفاق خوب...


http://s2.picofile.com/file/7611220642/Photo_skin_ir_Light211.jpg


کمی رنگ آرامش را دیدن هم برای خودش دنیاییست...

شُکر یکتای مهربانم...

نظرات 40 + ارسال نظر
امیرحسین دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 09:15 http://bayern.blogsky.com

سحر خیزی اینش خوبه که آدم اول میشه

آفرین:)
ولی من سحرخیزترم که وقتم کردم بنویسمشا:دی

امیرحسین دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 09:21 http://bayern.blogsky.com

بهترین اتفاق خوب رسیدن به آرامشه
http://www.yasgroup.ir/wp-content/uploads/2012/09/aramesh-yasgroup.ir_.jpg

باید عکس باشه
با پی سی اومدم حتما میبینم الان با موبایلم
مرسی:)
آرامش... آره خوبه ولی بهترین نیس به نظر من

سرزمین آفتاب دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 09:35 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

تو چقدر خوش بینی
من که دیگه خیلی وقته خرجین خوشبینیم رو خالی کردم
خالیه خالی

وقتی نمیتونیم به کسی امید بدیم ناامیدشم نکنیم جناب!

نظرتون حس خوبی بهم نداد... خوبه حال منو تو پستای رمزدارم خونده بودین

طهورا دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 09:39

این اتفاق یکی از بال های توست ٬همیشه با تو بوده و خواهد بود ...زیبا وصفش کرده ای...
سلام فریناز.آرامشت همیشگی باد

یکی از بال های نامرئیه من...

سلام عمه ی لحظه های پاک
و چندین برابر این آرامش رو برای شما میخوام

محمدرضا دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 11:28 http://mamreza.blogsky.com

سلام
اگر خودت بسپاری در آغوش خدا شک نکن که همیشه کارهات درست میشه.
ولی فقط و فقط و فقط خدا...
اطمینانت هم مثل بچه ای باشه که وقتی میندازنش بالا میخنده و حتی یک در هزار هم احتمال نمیده نگیرنش .
امیدوارم همیشه کارهات وکارهامون باتوکل به خدا پیش بره و مشکلات حل بشن.
خدا رو هزاران مرتبه شکر که یه کم رنگ آرامش رو دیدی.
امیدوارم یه زیاد هم ببینی.
اصلا روز به روز شنگولیسم خونت بره بالا.
اصا کلا شنگول باشید.

سلام
اوهوم...هستم همیشه

چه باحال! همیشه بچه بودم داییم و عموم می نداختنم بالا... یادش بخیر
مرسی محمدرضا

همین یه کمم بعده این چند روزه خیلی بد واقعا یه دنیا شکر داره

شنگول می شویم منگول خان

امیرحسین دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 11:29 http://bayern.blogsky.com

پس به نظرت چی بهترینه؟

آرامش نسبیه این آرامش
نمی دونم بهترین چیز چیه! بهش نرسیدم هنوز
ولی شده روزایی که به آرامش رسیده باشم و بازم یه چیزی کم باشه
پس وقتی کمه یعنی بهترین نیست

عکستو دیدم
ممنون
واقعا محشره این جا
و کاش می شد روی این سبزه ها غلتید و دوید و رقصید و شادی کرد

سایه دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 11:59 http://bluedreams.blogsky.com/

روزهایت پر از اتفاقات خوب ..

و سلام بر بانوی رگبار آرامش

ممنون سایه جون
و روزهای شما هم لبریز از عشق و ماه و پلنگ
سلام

لیلیا دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 13:38 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام..

هان! قضیه چی!
از دیشب تا امروز صبح ...بیخیال.

خب خداروشکر
..فریناز دختری در اصفهان(مث حنا دختری در مزرعه)...

آرامش چه رنگیه حالا!

خوشحالم برات فریناز قصه ما..
امروز چه شروع خوبی داشتیا..

سلام

چیزی نیست فقط گفتم یه کم از فاز دپرسی دربیایم یه کم بگیم سییییییییییییییییب لبخند بزنیم

حالا خوبه نگفتی فریناز دختری با موهای قرمز

آرامش نه

تو فک کن مث وقتی که عسلیتو از دور حتی ببینی

یا صداشو بشنوی



آره
یه روزایی باید خودت خوب شروع کنی که سرنوشت حساب کاردستش بیاد
یه روزایی خیلی مهمن آخه

نازی دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 19:43

چیییییییییییییییییییی شده آآآآآآآآآآجییییییییییی

چیز خاصی نشده آجی

چه ذوقی یم کرد


همین طوری دوره هم نوشتیم

ⓖⓞⓛⒾツ دوشنبه 18 دی 1391 ساعت 21:37 http://flowerever.blogsky.com/

چقدر دختر تو عالی مینویسی !!!!
آره آرامش بهترین اتفاقی هست که میتونه واسه هرکسی بیفته!!

مرسی
سلام

نه
آرامش بهترین اتفاق نیست!

خوده خودم سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 03:47

میگم این دختره سردش نیس؟‏!‏ مثه من بیخوابه شایدم‏!‏

اینقد خوشم میاد از این عکسه

به معنای واقعی دختری به اسم دریا


تو این وقته شب خجالت نمی کشی بیداری؟!
من باید با مامانت یه صحبتی داشته باشما

ر ف ی ق سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 08:34 http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

یک اتفاق خوب
آری
خواهد افتاد و
ما به آفتاب
سلام خواهیم داد
وگل ِ نرگس را از باغ های ِ روشنایی خواهیم چید
یک اتفاق ِ خوب
خواهد افتاد و
تن ِ ما از زخم های ِ رفاقت خوب خواهد شد و روحمان از تهمت ها ، پاک
اتفاق خوب
شاید
رها شدن ِ ما باشد از تکرار و
یا شکستن ِ قفس ِ خواب آور ِ رخوت
شاید هم
سفر کردن ِ ما از سیاهی ها و یا
چشیدن ِ رویای ِ محال خوب بودن
اما هر چه هست
ایمان دارم که ما
در پس ِ این اتفاق
از باغ ِ امید ، میوه یک عمر صبرمان را خواهیم چید
سلام بر بانوی مهربان فریناز ِ عزیز
یک اتفاق خوب
شاید همان است که دختر مردابی ِ عزیز گفتند ،
صبح می شود ...

یک اتفاق خوب که نیازی به آب و آیینه و آفتاب و ترانه نباشد
و شاید بهتر بگویم
یک اتفاق ساده از تبار خوبی ها...
یک لحظه دیدن لبخند یک گل
یک حرف خوب
یک باد دل انگیز
یک ریه پر از اکسیژن
یک بادبادک سبزآبی
یک باقلوا
یک نگاه
یک هوا
یک دیدن
یک رهایی
یک رهایی
یک بیرون آمدن از رخوتی که گفتید
و به بار نشستن درخت صبر
میوه دادنش
و نشستن
و لمیدن کنار جویبار زندگی و سیب صبر را بوییدن...

یک اتفاق ساده ی خوب

سلام ر ف ی ق عزیز
خیلی وقت بود که به این دقت اینجا نبودین
از لحن کامنتتون متوجه شدم و خوشحالم از این بابت
حتی از بین ادبی ترین نوشته ها هم می شه فهمید خالقشون چقدر تا عمق یک بودن رفته
و سپاس که این سرا روزها و هفته ها بود ر ف ی ق شفیقی را کم داشت

من ودفترمل سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 09:43

سلام فرینازم......
اصلا نمیای کلبه ی ما ...ها
برای من یه اتفاق خوب.اومدن عزیزیه که خیلی منتظرشم...امیدوارم برای تو تمامی اتفاقای خوب پشت سر هم برات ردیف بشه

سلام ستاره جون
چشم بانو این یکی دو هفته فقط اینجا بودم و درسته حسابی جایی نرفتم

اتفاقای خوبی که امیدوارم برای همه بیفتن

لیلیا سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 16:00

سلام سلام..

اتفاقا می خواستم دفه بعد بگم فریناز دختری با موهای قرمز حتا!
یا فریناز دختر فخر فروش(مث دختر کبریت فروش..)

عسلی مو آره...میفهمم چی میگی..
امروز به طور خیلی عجیب دستم بوی عطر عسلی جونمو گرفته بود..! اصن موندم خودم..اینقد آروم شدم...

حالا امروز چطوری مطوری!؟

علیک سلام

فریناز شجاعم می گی اونوخ آیا؟


اتفاق خوبم از اون جنس و یا شاید حتی خوردن یه دونه پرتقال و انار بود
اتفاقایی که همیشه میوفتن و گاهی باید اونا رو یه انگیزه کنی و حتی یه شوق...
در واقع چشم ها رو باید شست جور دیگر باید دیده...

امروزم خوبیم
شُکر

از همون اتفاقا برای خودمون خلق می کنیم

لیلیا سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 16:01

سیب و خندیدن رو خوب اومدی... ..

فریناز...میگما...

بگو سییییییییییییییییییب

حالا بگو هلوووووووووووووووووو

بپر تو گلوووووووووووووووووووووووو

عکس خراب شد

خوده خودم سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 17:37


دیشب ولی به من گف سردشه ها!
ظالم!

خب یه پتو میوردی براش

اصن به من میاد ظالم باشم؟
نیگا

فاطمه سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 18:41

سلاااااام...

یه اتفاق خوب...
کااااش واسه هممون بیفته و تموم حس خوب پشت این آپت واسه هممون تبدیل به یه حسرت گوشه ی دلمون نشه...



آهنگتم که نمیخونه...
(ستاد به رو آوردنگان نخواندن کد موسیقی وب)

سلااااااام بانو
کاش واسه همه بیفته حتی شما دوست عزیز

إ! می خوندشا! حتما پای یکی رو سیمه:دی
حالا می درستیمشون:دی

فاطمه سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 18:52

این آهنگه اون شبی تو رادیو هفت نزاشتش؟

باحاله...دوسش دارم...
قشنگه ها...نه؟

چرا
گذاشتش
گفتم که هفتمم دیدم و بازم نت بودم

آره خیلی قشنگه مخصوصا یه جاییش هست میگه کسی مثل منه عاشق به احساس تو مومن نیست... با اونی که خودت تو کامنت بعدی گفتی

خوشگله خوشم اومد از آهنگش

فاطمه سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 18:57

چه باحال

تو که می خندی انگار منو خوشبختی می بوسه...

چه قشنگ و دور...

آره
so faaaar & beautifuuuuuul

لیلیا سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 19:29

آیا فریناز شجاع می باشد؟!
هرچی هم شجاع باشه به اندازه لیلیا شجاع که نی..

هی فریناز...

من میگم گلابی...اصن

آخه عسلی جونمان بهم می گفت گلابی منه..

اون که بله

ولی فریناز خیلی شجاعه خبر نداری


شما بگو هندونهههههه

بگو
دهنت وا می مونههههههه


عسلی جونتان بهتان چه چیزا که نمی گه

لیلیا سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 19:30

یادش بخیر اون هفته اینجا بودیا...

....
آره

لیلیا سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 19:37



فریناز ..ناز ناز..ناز...نکنه خواهر پسر شجاعی ..هه!

اصن فریناز گوشت کوبیده میخوام..دیگه هروقت میگن گوشت کوبیده یادت میفتم...هرچن شوما که کلا تو سر ما رژه میرید در حد بندسفیگا حتا!

من خووووووده پسره شجاعم از نوعه دخترش تو خبر نداری

نیگا اصن خودشما

آقا خب منم می خوام گوشت کوبیده!
آخرشم می ترسم آرزو به دل بشما

گوووووووووشت کوبیده چیست آیا؟

لیلیا سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 19:57

صبح زود از خواب بیدار میشوی...صورت خود را میشویی..وارد آشپزخانه شده و یک قابلمه می جوری..!
سپس نخود و گوشت آبگوشتی و پیاز و ....را داخل قابلمه ریخته و قابلمه را به مقدار لازم از آب پر کرده و روی گاز قرار داده و می گذاریم تا خوب بپزد..!(زیرشم کم کنیا)
زمانی که گوشت و نخود ها.. پخته شدن..کمی زردچوبه و رب و گوجه رنده شده و سبزیجات معطر و...را اضافه نموده و بعد می گذاریم تا به اصطلاح خودمان و خودتان و بقیه تان ..، چند قل بخورد !!
حالا آبگوشت ما آمادس..!
فرینااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااز سفره رو بنداز مادر...!
باباتم صدا کن..!
سر سفره مادر آب آبگوشت را میریزد در کاسه و شوماها نوش جان می کنید!! باسبزی..و دوغ ترجیحا" !
و همان طور که شوما دارین میخورین تن تن ...مادر گوشت و نخود و مواد دیگر را با هم کوبیده با وسیله ای بنام گوشت کوب!
آنقدر می کوبد تا همه چی با هم خوب قاطی و له شود!
آنقدر می کوبد که دستانش درد می گرد و می گوید مَرد خب یکمم تو بگیر بکوب.. واالااااااااااا (هی داره تن تن می خوره فقط..)
در نتیجه گوشت کوبیده ما آماده می شود به لطف پدر و مادر...!
و فریناز قیافه اش این شلکی می شود حتا....
---------------------------------------------------
حالا شب شده و گوشت کوبیده در خانه های شهر ما از ظهر اضافه آمده(البته فقط در شهر ما اضافه میاد.. تو اصفهان که محاله همه میدونن..)
و مادر سلیقه بخرج داده و گوشت کوبیده را به صورت کتلت وار...سرخ می نماید ..(البته در روغن کم و ترجیحا روغن ذرت..واسه سلامتی بیتره آباجی..)
و حالا ما کوکوی گوشت کوبیده هم می خوریم به لطف سلیقه و حوصله ی مادر..!
بعدشم یه عالمه زبون و اینا..

وااااای دلم درد می کنه ولی با این دل درد چقد خندیدم از دستت لیلیا

یعنی الان اصن یکی باید بیاد منو جم کنه

خب ببین گوشت کوبیده در واقع می شه تلفیق دو تا غذای ما
ما اینطور که می گین اصن نخوردیم تاحالا!
دو تا غذا داریم
آبگوشت
نخودآب که بهش گوشت و نخود هم می گیم

این دو تایی ما رو شما ادغام می کنین

آبگوشت که خب همون توی آبش نون تیلیت می کنیم و بعد با گوشتش می خوریم
گوشت و نخود هم بیشترش نخوده و بعد می کوبیم مثل دیزی می شه ولی با نون ساده می خوریم و آب و اینا نداره

اوکی؟

هر چند تو خود اصفهان اینقدر از این غذاها انواع و اقسامش هست که حد نداره و من هیچ کدومشو دوست نمیدارم
و حتی این دو تا غذا رو هم فقط و فقط واسه ترشی که باهاش می خوریم یه کوچولو می خورم وگرنه مادر گرام مجبورن برای من یه غذای دیگه درست کنن
بعله

لیلیا سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 20:03

اما توی جمکران..با گوشت های نظری که میدن و گوسفند های نظری که میکشند...آبگوشت درست میکنن و ظهر بین زائرا پخش میکنن...(سه شنبه ها)
شبشم گوشت کوبیده شو میکوبن و پخش میشه......که دوستان هم میرن و میل میکنن..! نوش جونشون..گوشت بشه به تنشون حتا!..
مام خوردیم البته ها....

آره آبگوشت های عاشورا تاسوعا یه چیزه دیگه س چون بره رو درسته می ندازن توی دیگ و اصلا با خونه خیلی فرق داره آبگوشتش
دوست دارم

واللااااا چه چیزا که آدم نمی شنوه ها

کلا زیاد گوشت دوس ندارم ولی ماهی رو اگه بو نده و قزل آلا هم نباشه بیشتر گوشت دوست دارم

لیلیا سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 20:06

چی شد کوجای...! زود بیا بگو ببینم فریناز دختر پسر شجاع..! نه ببخشید پسر دختر شجاع..! نه اصن خوده پسر شجاع...ای بابا ...
شوما به گوشت کوبیده چی می گین حالا..!؟

حتما کباب کوبیده...

امروز که چهارشنبه س نذری داریم واسه همین دستم بنده خلاصه
داریم الانم می ریم امامزاده
منتها با این حال من!:دی

ما شجاعیم دیگه پسر و دخترش مسائل دنیویه آباجی زیاد توفیری نداره

کباب کوبیده رو خدایی خیلی بیشتره اونایی که گفتم و گفتی دوست دارم
کلا مامانم بخواد گوشت به خورد ما بده بیچاره هزار ترفندو باید به کار بگیره

نازی چهارشنبه 20 دی 1391 ساعت 13:48

ااااااااااااااااااجیییییییییی یعنییییی هیچیییییییییی نشده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نه آجی
چیزه خاصی نشده بود

صرفا یه بشارت بود که همونم زیاد پایدار نبود

لیلیا چهارشنبه 20 دی 1391 ساعت 20:03

نخیر اوکی!

نخود آب شنیده بودم از زبان دوستان اصفهانی

پس بعد از همه ی این حرفا به این نتیجه می رسیم که تو ..فریناز فخر فروش قصه ی ما..سوسول نیز می باشید..

ماهم اهل گوشت نیستیم و ماهی رو به همه گوشتا ترجیح میریم..اما مادر گرام رو مجبور نمیکنیم یه غذا دیگه واسمون بپز ِد! والااااااااااااا..

امامزاده... خب امیدوارم که من و یکی جون عزیزمون تو سرت رژه بریم.. هی ما رو دعا کنی..
خوشبحالت ....
خوشحالم خندیدی دختر...دختر خوب رگبار آرامش...
من که بریونی شوما رو از همه چی بیشتر دوس دارم..آخرین بار کنار تو میدون امام خوردم...

امیدوارم دل درد و درد دلت حتا خوب بشه..زود زود

سوسول خودتی فسقلی:دی

مادر گرام قصه دارن که همون بهتر چیزی نگم...

بریونی های بیرونو نمی خورم راستش ولی بریون مامانمو فقط می خورم
بریون اعظم تو اصفهان معروفه اومدین بخورین
من فقط بریون همونجا رو می خورم که البته بهتره مامانم نمی شه ها:)))

اونقد بد شد که تازه از دکتر اومدم...
حالا شاید نوشتم
نمی دونم
شاید

به یادتون بودم اونجا

لیلیا چهارشنبه 20 دی 1391 ساعت 20:06

چی چی نوشتما! کنار تو میدون امام.
تو میدون امام ..تو اون بازاره خوردم..تا سه روزم سیر بودم اصن!

اما فریناز...

آره بامزه بود ولی:دی

بریون های مامانمو بخوری تا سی روز سیری فک کنم:دی

ببخشید لیلیا تازه از دکتر اومدم اصن حالم خوش نیس
ولی دوس داشتم نظرا رو ج بدم نظر نمونه

:)

لیلیا چهارشنبه 20 دی 1391 ساعت 20:20

اوهوم...

امیدوارم زود بهتر بشی..

مرسی که به یادمون بودی.بعله.

شبت بی غم..شب همه بی غم.

دیشب خیلی زود خوابم برد
در واقع از حال رفتم
فک کنم بی فکر و بی غم و اینا

مرسی امیدوارم

سینا چهارشنبه 20 دی 1391 ساعت 21:20

این جمله ی " یه اتفاق خوب " رو که خوندم یاد محسن حاجیلو افتادم.

سلام

به به
سینا!میگم تو اصن ما رو می شناسی دیگه؟

من کی یم اگه گفتی؟

لیلیا پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 14:01

پَ خوشبحالت فریناز...!

تموم اتفاقای خوب نمی دونم چرا دووم ندارن...

نگین پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 14:10

یه اتفاق خوب!

آبی آسمونی...
ینی من هیچ رنگی رو اندازه ی آبی آسمونی دوست ندارم....

+ دلم تنگ شده بود واست

حتی تو دوس داشتن رنگا هم ذائقه م عوض شده...ولی آبی رو هستم
باید آبی باشه تا من باشم اصن:دی

دل ِمنم نگینی

سینا پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 21:21

یه ذهنیت تاریکی ازت دارم

چراغ ذهنتو روشن کن درست میشه

نازی جمعه 22 دی 1391 ساعت 18:23

آجییییییییییییی من دلم تنگیده واست اینهوا

دوشنبه بریم بیرون؟

دل منم تنگ شده اوووووووووووون هوا

سه شنبه منه بدبخته مفلوکه مفلس امتحان دارم
میشه سه شنبه یا چارشنبه اگه نرفتی یزد بریم؟

راستی
ناهار می دی دیگه؟

میگن خبراییه

نازنین جمعه 22 دی 1391 ساعت 23:17

یک اتفاق خووب
که حالمان خوب ِ خوب ِ خوب ِ خوب شود!

چقدر حسش کردم این اتفاقِ خوبُ
با اینکه هنوز اتفاق نیفتاده

+ خب دل منم واسه ت تنگ شده بود تازه اونهوا

چقد خوب اگه خودش نمیاد ولی حسش میاد

سلام نازنین
منم همینطور تازه الانم که مشد غوغاااااااااااااس دیگه قشنگ اونجام

نازنین جمعه 22 دی 1391 ساعت 23:18

نازی چه خبرایی؟

نکنه ازون خبراس!

از خبرایی که چند روز بعدشم واسه تو هس

نازنین جمعه 22 دی 1391 ساعت 23:22

خوشبحال این دختره توی عکس

دوس داشتم جاش بودم:))

+ راستی این طرفا نمیای؟
کاش میومدی این روزا!

آره
دیدی؟ تو مسنجرم آواتورمه:دی

اینقد دلم میخواد... ولی خب نه فعلا درگیرم نمی تونیم بیایم

جای منم برو زیارت

MST چهارشنبه 27 دی 1391 ساعت 00:31

اینقده دوست دارم روی آب بخوابم، یه چیز تو همین مایه های عکسی که گذاشتی...

برم تو وان حموم یه تست کنم ببینم با بالشت خونه جواب میده یا نه

اولا که سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااامت کو؟

دوما که خوشششششششششششششش اومدی صفا آوردی چرا کم آوری پس؟

سوما که آره خب منم دوس می دارم واسه همینم گذاشتمش اینجا دیگه

چهارمندشم خونه ما وان نداره توام فخر وان خونتونو نفروشا که دعا می کنم خراب شه ها بره تو دل زمینا

MST چهارشنبه 27 دی 1391 ساعت 21:51

سلامو تو اونیکی کامنت داده بودم دیگه

من اصولا کم ولی آهسته و پیوسته میام! دانی که!

خونه ی مام وان نداره! ولی خوب میشه درو بست کلی آب جمع کرد کف حموم... بعد به خودم تلقین میکنم که اینجا استخر میباشد

ضمنا تو استخر هم میشه، ولی فک کنم نزارن بالشت ببریم! به نظرت میزارن؟

اونیکی! رو دیدم ولی دوما گفته بودی تازشم

بعله
کم ولی آهسته و پیوسته با غرهای فراوان که من نبودم تو چرا این همه نوشتیو اینا
راستی پاشم بیام خونتا! نیس راهت دوره همتش نمیشه

وااااااااااای توام که مثه مایی مام بچه بودیم از این کارا می کردیم استخرو پره وان می کردیم میرفتیم حموم آب بازی

از این بالش بادیا ولی فک کنم بذارنا! حالا می خوای امتحان کن
حتی می تونی بالش تو خونتونو ببری فوقش بهت می خندن

MST جمعه 29 دی 1391 ساعت 17:42

نه! چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو:
"... از این کارا می کردیم استخرو پره وان می کردیم میرفتیم ..."

استخرو پر وان میکردی؟ !! نه وانو پر استخر کن جون من؟!

دیگه تا بعضیا از این سوتیا میدن کسی نمیاد به ما بخنده که!

حالا ما یه چی گفتیما! این باز ولوووو شد

اصن به خودت بخند تی ان تی

تازشم حواسم نبوده خب اصن دله تو شاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد