آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

پنجمین: انسان ِ بی راهنما، انسان نمی شود!

هواللطیف...


این ثانیه ها بی حضور شما تنها عقربه های رونده ی همیشه ی در تب و تاب ِزیستنند!!

کجا جا مانده ام که نمی رسم مولایم؟!

...


سلام نامی نامداران عالم...

سلام بر شما و درود و دعا برای فرجتان مهدی جان...


تمام جهان ِگردمان گردِ یک گردی ِ 12 عددی می چرخند و صبح و ظهر و شب می شوند و روز و ماه و سال... با سه عقربه ی دونده به دور خود و نمی دانم که خسته نمی شوند از نرسیدن؟ اصلا می رسند یا نه؟ قرار است به کجا برسند؟یا تنها، نوازنده یک آهنگ تکراری در ساکت ترین دقایق روزند؟... تیک تاک تیک تاک تیک تاک...


ما هم گرد خودمان می گردیم که نمی رسیم... به دنبال صبح تا ظهر می رویم و از ظهر تا شب و از شب تا سپیده به خواب می رویم و همچنان پا به پای این گردی 12 عددی می گردیم که آخر به کجا برسیم؟

شاید در یک ساعت و یک دقیقه و یک ثانیه ای مخصوص ایستاده ایم و از آن به بعد بی خیال تمام عقربه ها و تیک و تاک ها و شب و صبح ها می شویم و می ایستیم تا روز بعد و روز بعدتر و به همین شکل یک انسان ِ انسان نما!...


آری مهدی جان...

انسان ِ بی راهنما انسان نمی شود! یا بهتر بگویم انسانی که باید بشود، نمی شود!

تنها رونده ی بی جان ترین اشیا ِهستی ست تا مگر روزی کسی جایی دست هایش را بگیرد و او را به خدا برساند...


مولای من...

شما که امام ِ حاضر ِ تمام انسان هایید... راه ِراست، راه ِشماست؛ و انسانیت، ثمره ی بودن در مسیر ِ نورنشانتان...

امامان دستگیرند، کریمند، مهربانند... و ما که تشنه ی ذره ای از محبتی نشأت گرفته از کوثر خدا...


جز صدا زدن نه کاری می دانم و نه راهی...

دلم رو به سوی شماست... روزی هزار بار هزار جهت هستی را پروانه وار می گردد تا جایی نشانی از ردّ ِ نور و تسلّای حضور یابد و شتابان رهسپار ِ شما بشود...


من دست هایم را بالا آورده ام...


دیگر با شما و امامتتان است که بگیرید و ببرید به راهی که انتهای بی منتهایش خداست مهدی جان...



نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج


رگبار1: تاخیر رسم ما نبوده و نیست

تنها گاهی واژه ها در توالی یک حضور عجیب! متلاطم می شوند

و دیرتر از زمانی که باید، می شکفند...


امید

هواللطیف...


ریتم تند زمان به کندی قدم های من نیست

پر پروازی باید تا راه آسمان گرفت، پر زد و رفت...


فرق هست میان دیدن بهار و باور داشتنش

و حتی بهاری گشتن و به رنگ و بوی بهار زیستن!


چشم هام نظاره گر دومین شکوفه باران درخت های آشنا ست

و آن ها سمیع میان من و حرف های پنهانی ام با خدا


به برگ و بار نشسته اند و نوبرانه هایی سبز از شاخسارهاشان آویزان

و حال چند شب و روز یک بار قد کشیدنشان را در دیدگانم ثبت می کنم و رازهایم با خدا بسیار...


ستاره تک امید کوچک درخشنده میان سیاهی هاست

و ماه ایمان محض به خدای بیکران هستی


غروب سرخ و زرد و بنفش ارغوانی جمعه ها تداعی تداوم انتظاری ست بی وصال

و من که تکه ابرهای منعکس شده به انعکاس ارغوانی غروبم


شاید از سپیده تا غروب ارمغان ارغوانی رنگ انتظار به وصال ننشیند

شاید از بهار تا پاییز شاخسارهامان برگ و بار و شکوفه ندهند

شاید از شب تا سحر هلال نو پای ماه میان سیاهی محض آسمان گم شود


اما در بطن هر انتظاری، وصالی هست

در بطن هر شاخه ی خشکیده ای، بار و برگ و شکوفه ای

و در بطن هر شب سیاهی، لشکری از ماه نهفته است


نبودن، انکار ِ نتوانستن نیست!


خدایی هست که داشتنش جبران تمام نداشته هاست

او که اگر بخواهد، می شود و اگر نخواهد، نه!


بخوان به نام خدایی که علیم است و قدیر

حکیم است و غفور

سمیع است و بصیر

رحمان است و رحیم...


پروردگارا

امیدم به رحمت توست...




رگبار1: وقت هایی که مریض می شویم سلامتی بیشتر از همیشه برایمان دست نیافتنی می شود...

رگبار2: دندان پزشکی برای من مساوی ست با دیو عظیم جثه ی قصه های بچگی هایم...


چهارمین: گر طبیبانه بیایی به سر بالینم.... به دو عالم ندهم لذت بیماری را


هواللطیف...


پناه آوردن به بارگاه شما تنها مأمن دل بی پناهم شده...

چنان که بی مقدمه می شتابم و بی سلام به حضور...


سلام مولای همیشه ی من...

سلام یگانه امام حاضر اعصار و دوار جامانده بی ظهورتان...

سلام...


دل خوش به همین لحظه هایم که شما تنها مخاطب تمام احساسات نهان پشت واژه های من هستید و می بارم برای شما...

همین که صدایتان می زنم پرتوی از جنس نور و با سرعت نور و به گرمای نور تمام قلب مرا در کمتر از ثانیه می پیماید و چشمه ای ناگفته هایم می جوشند و فوران دلتنگی سر به فلک می کشد...

به آستان شما پناه می برم که پناه بی پناهانید...

به مهربانی تان که یاور مظلومانید...

آنجا که دعاهایم در راه می ماند و دست هایم کوتاه تر از رسیدن به آسمان خدا...

تنها نامتان آرام جان بی رمقم می شود...

یا مهدی... یا صاحب الزمان... یا بقیة الله فی ارضه...یا حجة الله علی خلقه یا سیدنا و مولانا انا توجهنا واستشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا... یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله...


و آنقدر می گویم و می گویم و می گویم تا شفیع این دل جامانده شوید و برایمان دعا کنید...

فکر به دعای شما برای جانم را همچو بیدی در باد می لرزاند...

امام من برایم دعا کند... امام زمانم...

و من اینجا نشسته ام و کاری نمی کنم...


آقای من...

مولایم

مهدی فاطمه...

می شود شما بگویید چه کار کنم که سرور آذین دل دریایی تان گردد؟ و چهره نورانی تان به لبخند رضایت مزین شود؟

آقای خوبی های همیشه ی هستی...

جز شما کیست که راهنمایمان شود به راه راست؟

کیست که برایمان دعا کند از شر وسوسه های شیطان؟...

کیست که ندای حق سر دهد و ما همه لبیک گویان مشتاق به نور باشیم؟...


مهدی جان

دست هایم به هوا هم نمی رسند چه رسد به آسمان...

می شود کمی نزد این دل شکسته بیایید؟ دست هاش را بگیرید و با خودتان تا دل نور ببرید؟


سید و آقای من...

می شود برای حال و روزهایمان دعا کنید؟...



أین المضطرُّ الَّذی یُجابُ اِذا دَعی...


کجاست آنکه دعای خلق پریشان و مضطر را اجابت می کند...




نایت اسکین


اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج


تمام این ها که نوشته ام منم!

هواللطیف...


پرسپکتیو فضای بسته...

اسم بسته که می آید ذهنم ناخودآگاه راه آسمان اختیار می کند و می پرد و لا به لای شیارهای چوبی در گم می شود...

اینجا دانشگاه! نه از خودکارهای رنگی خبری ست و نه از جزوه های پر از فرمول ریاضی و شیمی و فیزیک! تنها چند مداد مختلف و یک پاک کن و تعدادی برگه ی سفید می خواهی تا هنر را به تصویر بکشی و فکر و ذهن سیالت نیز همچون خطوط دست آزاد به هرجا که بخواهد برود...

به فروردین دو سال پیش که همه ی اتفاق های خوب اختتامیه ای غریب داشت... چه میانترم دادن های سخت و چه توت خوردن ها و ساعت ها میان چمن های پشت برق پرسه زدن و چه ناهارهای سرظهر و قاشق هایی که همه در هوا بود و هر بار یک طعم متفاوت داشت... چه بیرون رفتن ها و چه بستنی خوردن ها و چه زیراکس کردن ها و پروژه ها و گزارش کار نوشتن ها و کپ زدن ها و همه و همه اختتامیه داشت و یادم هست که چه سه ماهی بود... هم ذوق تمام شدن داشتم و هم دلم مملو از غمی غریب بود... انگار می دانستم روزهای خداحافظی از جای جای این دانشگاه هم فرارسیده... جایی که آرزوی بچگی هایم بود و به آن رسیده بودم و چهار سال جای جایش را نفس کشیده بودم... با دوستانی که حالا تمام ایران سرایشان شده... از شمال بگیر تا جنوب و پایتخت و شرق و غرب...

آنجا همه چیز سر جایش بود... درس و کلاس، تفریح و خنده و گپ و گفت، امتحان و تحویل تمرین و همه و همه سرجایش بود... از یک نسل و هزار هزار تشابهی که چون شبیه بودیم قدر نمی دانستیم...

یا به فرودین سال قبل که فصل جدیدی از زندگی ام ورق خورده بود و من بودم و کلاس هایی که آروزی همیشه ام بودند و با چه شوق و ذوقی تمامشان را می رفتم و چقدر دلم می خواست رشته ی دانشگاهی ام از اول معماری و طراحی داخلی بود و حالا مثل دوستانم دانشجوی ارشد بودم و یک عالمه حس خوبی که بدون دوستان گذشته ام بود...


همیشه همه چیز کامل نیست...


و امسال فروردین که به آروزی پارسالم رسیده ام و حتی فکر نمی کردم سال دیگر درست همان روزها دانشجوی این رشته باشم و چقدر دانشگاه با آن کلاس های کوتاه مدت زمین تا آسمان فرق داشت... از خوب به بهترین رسیده ام و حالا ذکری فراتر از شکر می خواهم که بیابم و خدایم را هر روز و هر لحظه شاکر باشم که از کجا به کجا رسیده ام...

دیگر آن جمع های صمیمی و خوب و خوش و آرام نیستند... آن همه سلامی که از اول دانشگاه ادامه می یافت تا آخرش و تمام اتفاقات خوب آنجا... حتی شب های صنعتی را چند ماهی ست ندیده ام و چقدر دلم برای یکی از همان شب های بی نهایت زیبایش تنگ شده

یا برای آسمان ابری اش و باد خنکی که لا به لای درختان انبوهش بهار را نت به نت می نواخت و من شاید ساعت ها تمام دانشگاه را گز می کردم و حالم خوب می شد اما ناگهان دلم می سوخت که چرا رشته ام را دوست ندارم و بعد دوباره خدایم را شکر می کردم و خبر نداشتم که زندگی برایم بازی های دیگری داشت...

حالا رشته ام را و هر روز و لحظه به لحظه ی کلاس هایم را دوست دارم اما در این ساختمان کوچک و هفت هشت طبقه خفه می شوم وقتی میان کلاس هایم آسمان را نمی بینم و با آدم هایی سر و کله می زنم که از یک نسل متفاوت با من و امثال منند... انگار هزار سال نوری میانمان فاصله است! و من که هر روز این تفاوت را می بینم و می گویم سه چهار سال دیگر اینها تمام می شوند و تنها رشته ای برایم می ماند که بی نهایت دوستش دارم...


اما راستش را بخواهی دلم برای دانشگاه قبلیم ام بیشتر از آنچه فکر می کردم تنگ شده... برای رشته ام! برای تمام روزهای خوب کارگاه و آزمایشگاه ها... برای آن هفت هشت ساعت آزمایشگاه رنگرزی و بیسکوییت های به قول بچه ها خانواده دار کاکائویی من که به همه می رسید و میان حرف هایمان پارچه ها را رنگ می کردیم و یک نفر می رفت و خورشت های همه را هم می زد و چقدر شوخی و خنده هایمان سر به فلک می کشید.... و از همان روزها بود که حتی استادم و تکنسین آزمایشگاه و بچه ها همه می گفتند فریناز تو برای کارهای عملی ساخته شده ای...

این روزها که به گردهمایی دانش آموختگان رشته ی قبلی ام دعوت شده ام دلم هوایی شده... گالری عکس های iut را باز می کنم و تمام عکس هایش را می بینم و تمام خاطرات آن سال ها مثل فیلمی طولانی از جلو چشمانم رد می شوند... و تمام سایت دانشگاه را زیر و رو می کنم و استادهایم را می بینم و وقتی دو سه نفر از استادان جدید را نمی شناسم حس می کنم قدمت دار شده ام و پیری از سر و رویم می بارد!!!

چقدر دلم برای آش های آخر سال تنگ شده...

برای جاده ی ابریشم و سایت کتابخانه مرکزی و جایی که بیشتر پست های این سرا آنجا نوشته شد و میان همان در و دیوارها من عاشق شدم و شاعر گشتم و نوشتم و شیدایی را در بقچه ای پیچیدم و با کوله باری از رگبار و آرامش با تمام کامپیوترها و صندلی ها و پنجره ها و پرده های آنجا خداحافظی کردم و به دنبال زندگی ام رفتم...


گاه آدم از چیزی که برایش رقم می خورد سراپا می ماند... 


زندگی شگفت زده ترین اتفاق ست که می تواند وجود داشته باشد!

روزی درست در قعر چاهی عمق گیر می افتی و از ته دل فریاد کمک برمی آوری و تا حد مرگ پیش می روی و روزی دیگر ناگهان دستی میابی و نجاتی و قصری و پادشاهی و اوجی و آسمانی و یک زندگی جدید را

یک روز در فرودترین فرودی و روز دیگر فرازی بی سابقه تو را به شگفتی می دارد...!!!


کسی صدایم می زند و من از شیارهای پیچ در پیچ چوبی در بیرون می آیم و به استادم لبخند می زنم...

روی تخته می نویسد

درس بعدی

تجسم فضای بسته!!!


http://www.mojazdl.com/Picture/fun-entertainment/Story/Questions-baby.jpg


دلم دریا می خواهد

و یک بغل یاس ارغوانی...


نفس - باد

هواللطیف...


چشم هایم را می بندم... تصویر مجسم آن روز و آن تپه و آن بادها و آن نفس ها و آن اشک ها و آن بوسه ها و آن آرزوها و آن غروب و آن امام زاده و آن شهدای گمنام و آن کاج ها و آن پله ها و آن زمین و آن گنبد و آن حال و هوا جلوی چشمان بسته ام تصویر می شود...

من و تو در مرکز ثقل زمین بودیم و تمام هستی را می دیدم که دست به دست هم داده بودند تا آن جا میزبان قدم های دو نفره مان باشند... دست هایت که امنیت محض لحظه هایم بود و انگشت های مرا در خود می فشرد تا یادم باشد که هستی و زمین هست و خدا هم بالای سر زمین و هرآنچه در اوست ایستاده و چشم های بارانی مان را می نگرد و به دعاهای از ته دلمان گوش می دهد و هر کدام تنها به شهری می نگریستیم که برای تو تکرار تمام این سال های زندگی بود و برای من فلسفه ی یک رویای محال ِ به آن رسیده...

من برای تمام آن چادر ِ نشسته بر وجودم در ابدیتی جاری می گشتم که اشک هاش سهم لب های تو بود و شوقش افشردن بیشتر دستان مشتاقت...

من و تو نفس در نفس هم، خدا را شاکر تمام آن لحظه های بهشتی بودیم و باد بوسه های خدا بود بر پیکره ی ثانیه هایی که بی تابانه می دویدند و شاهد تمنای نگاهم بودند که بایستید... برای خدا بایستید و نروید که نمی دانم کی و کدام روز از کدام سال این گردی ِ گردون تمام این اتفاقات تکرار خواهد شد و می توانم در دست هاش جانم را بریزم و آرامشی محض توام با عشقی بی پایان را لمس کنم و زمین و آسمان دست در دست هم دهند تا شانه به شانه ی هم قرار گیریم و زندگی برای ما بشود...

تمام آن شمعدانی های امامزاده و شوق من برای اولین قدم ها را یادم هست... و حالا که مثل همان روز روی زمین نیستم و در شب ِ جایی که ندیده ام کنار یکی از همان شمعدانی ها نشسته ام و تو را از خدا می خواهم که عشق برین دل منی...

آرام می خوانمت...

با همان بادی که از جانب خدا بود

و نفس هایی که من و تو را به منطق عشق مومن می نمود...


تو نیز در من هویدای یک شعله ی شعفناکی که شکیبایی را به شکوفه می رسانی

و من که تو را تمام قد می خواهمت...



رفته ام تا شبی که نمی دانم باران می آمد یا چشمان تو بارانی بود که همان جا بودی و برایم از یک تپه ی سبز و چند شهید گمنام می گفتی و دلم که ندیده عاشق شده بود و ندانسته رفته بود تا تصویر توصیفات تو در آن هوای بارانی

راستی چشم هات باران بود یا هوا؟

باد می آمد یا صدای نفس هات بود؟

ما آن روز به آرزویی رسیده بودیم که تمنایش از یک اتفاق بارانی آغاز شده بود...


چقدر بی اندازه می خواهمت محشرتر از تمام اقاقی های ارغوانی رنگ...


http://img.hd-wallpapers.ir/Picture/Medium/purple-sunset1392110822.jpg


+ بیست و پنجم اسفند ماه سال نود و دو