آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

نفس - باد

هواللطیف...


چشم هایم را می بندم... تصویر مجسم آن روز و آن تپه و آن بادها و آن نفس ها و آن اشک ها و آن بوسه ها و آن آرزوها و آن غروب و آن امام زاده و آن شهدای گمنام و آن کاج ها و آن پله ها و آن زمین و آن گنبد و آن حال و هوا جلوی چشمان بسته ام تصویر می شود...

من و تو در مرکز ثقل زمین بودیم و تمام هستی را می دیدم که دست به دست هم داده بودند تا آن جا میزبان قدم های دو نفره مان باشند... دست هایت که امنیت محض لحظه هایم بود و انگشت های مرا در خود می فشرد تا یادم باشد که هستی و زمین هست و خدا هم بالای سر زمین و هرآنچه در اوست ایستاده و چشم های بارانی مان را می نگرد و به دعاهای از ته دلمان گوش می دهد و هر کدام تنها به شهری می نگریستیم که برای تو تکرار تمام این سال های زندگی بود و برای من فلسفه ی یک رویای محال ِ به آن رسیده...

من برای تمام آن چادر ِ نشسته بر وجودم در ابدیتی جاری می گشتم که اشک هاش سهم لب های تو بود و شوقش افشردن بیشتر دستان مشتاقت...

من و تو نفس در نفس هم، خدا را شاکر تمام آن لحظه های بهشتی بودیم و باد بوسه های خدا بود بر پیکره ی ثانیه هایی که بی تابانه می دویدند و شاهد تمنای نگاهم بودند که بایستید... برای خدا بایستید و نروید که نمی دانم کی و کدام روز از کدام سال این گردی ِ گردون تمام این اتفاقات تکرار خواهد شد و می توانم در دست هاش جانم را بریزم و آرامشی محض توام با عشقی بی پایان را لمس کنم و زمین و آسمان دست در دست هم دهند تا شانه به شانه ی هم قرار گیریم و زندگی برای ما بشود...

تمام آن شمعدانی های امامزاده و شوق من برای اولین قدم ها را یادم هست... و حالا که مثل همان روز روی زمین نیستم و در شب ِ جایی که ندیده ام کنار یکی از همان شمعدانی ها نشسته ام و تو را از خدا می خواهم که عشق برین دل منی...

آرام می خوانمت...

با همان بادی که از جانب خدا بود

و نفس هایی که من و تو را به منطق عشق مومن می نمود...


تو نیز در من هویدای یک شعله ی شعفناکی که شکیبایی را به شکوفه می رسانی

و من که تو را تمام قد می خواهمت...



رفته ام تا شبی که نمی دانم باران می آمد یا چشمان تو بارانی بود که همان جا بودی و برایم از یک تپه ی سبز و چند شهید گمنام می گفتی و دلم که ندیده عاشق شده بود و ندانسته رفته بود تا تصویر توصیفات تو در آن هوای بارانی

راستی چشم هات باران بود یا هوا؟

باد می آمد یا صدای نفس هات بود؟

ما آن روز به آرزویی رسیده بودیم که تمنایش از یک اتفاق بارانی آغاز شده بود...


چقدر بی اندازه می خواهمت محشرتر از تمام اقاقی های ارغوانی رنگ...


http://img.hd-wallpapers.ir/Picture/Medium/purple-sunset1392110822.jpg


+ بیست و پنجم اسفند ماه سال نود و دو


نظرات 7 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 08:48 http://lonely-sea.blogsky.com/

نفس و باد...

وقتی متنت رو خوندم با همون آرومی ای که همیشه متن های تو رو می خونم...داشتم به این فکر می کردم که گاهی کلمه ها هم حقیر می شن در برابر خیلی لحظه ها...

دارم فک می کنم حتما تو اون لحظه ها کلمه ها هم براتون حقیر شده بودن

نفس و باد...

اوهوم چقدر خوب خوندیش
اون لحظه ها هر چی واژه بود حتی به هر زبانی! حقیر شده بود...

یه حرفایی هست که فقط دست ها و چشم ها اونا رو بیان می کنن

فاطمه چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 09:02 http://lonely-sea.blogsky.com/

این جور که تو نوشتی شک نکن که اون شب بارون چشما بوده...
بارون ِ چشمایی که گم می شدن تو بارون خدا تو دل ِ ی هوای محشر و خلوت...

بارون چشمایی که گم شده بودن تو بارون خدا... تو دل یه هوای محشر و خلوت

الان فکر کن! چقدر رویاییه تصور این صحنه ها اونم توی یه بلندی زلال

[ بدون نام ] چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 12:28

سلام عزیزم. سال نو مبارک
در پناه حق اسمونی باشی انشالله

سلام
ممنون سال نو شمام مبارک

سها تویی؟
دعاش که گف سهاس ولی چرا گمنام دختر؟

مژگان چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 22:33 http://www.banoye-ordibehesht.blogsky.com/

سلام فریناز عزیز
دو ساعته بی وقفه خوندمت از گذشته نزدیکی که از رگبار آرامشت جا مونده بودم تا این پست آخر
نظر نذاشتم چون هم تاریخ انقضاء نظرات رسیده بود حتا و هم ترجیح دادم گذشته ها دست نخورده بمونه!

اما الان که اومدم تو اینن لحظه بهت میگم که دلم خیلی خیلی برای تو و رگبار آرامشت تنگ شده بود.
چقدر منتظر تولدت بودم ، منتظر تولد همه دی ماهی ها و بهمن و اسفندی ها که داغ داغ تبریک بگم زمینی شدنت رو اما خوب روزا شلوغی داشتم بدون نت و وب
فقط گاهی با گوشی چک میکردم که کیا هستن و آپن و پیغامامو میخوندم.
برات سالی سرشار از عشق ناب و سلامتی آرزو میکنم.
به امید همه روزهای خوبی که سهم ماست :*

به به عروس خانوم گل

نبودی مژگان یه عروس دیگه م دادیم بیرون آخرای پارسالا

سلام

جدی؟؟؟
ماشالله دختر

ممنون سال نو توام مبارک باشه خانوم خانوما
دل من و رگبارمم تنگ شده بود خب ولی نبودی که

کجا بودی اصن؟؟؟

ممنون به همچنین

یک سبد سیب پنج‌شنبه 21 فروردین 1393 ساعت 14:53

مژگان شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 17:59 http://www.banoye-ordibehesht.blogsky.com/

دست هایت امنیت محض لحظه هایم ..................
و آغوشت پایان همه ناآرامی ها ، دنج ترین مامن برای نفس کشیدن و گاهی نفس نکشیدن که دلت میخواهد دنیا بایستد و تو باشی و او باشد و خدا لبخند بزند!

این پستو یه بار دیگه هم الان خوندم با حس و حال متفاوت
الان عمیق تر و قشنگتر درکش کنم ، تو تمام لحظات خودم بودم و...
میتونستم تک تک حرف ها و واژه ها رو درک کنم!

عروس خانوم ! مریم و میگی ، اره خبردارم . چند روزه تجربیاتمون رو بهم قرض میدیم!
ایشالله عروس دامادی بعدی پشت هم.

اون سوال بالا هم ، جدی جدی
نمیزارم چیزی از نگاهم جا بمونه

خوبی واژه ها و اتفاقات مشترک بین آدم ها اینه که می تونه لحظه های شخصی هر نفر رو به شکلی ویژه تداعی کنه و حال خوبی رو بده به آدم

آره دیدم کامنتاتو تو وب مریم اصن مرده بودم از خنده ها


مرسی مژگان جون
نگاهت همیشه قشنگ ایشالله

مژگان شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 21:13 http://www.banoye-ordibehesht.blogsky.com/

خو چرا خنده؟

خنده خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد