آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

میهمانی عجیب!!!

هواللطیف...


می خواهم کمی بنویسم! این روزها کمترین کاری که می کنم نوشتن است...


امروز عصر به دیدن دوستی رفته بودیم که از مکه آمده بود... همزمان همکارهای بازنشسته اش هم آنجا بودند... کسانی که حالا دوازده سالی ست بازنشست شده اند... و من که طبق معمول همیشه با احتساب تعداد سال های کار و چند سال اول زندگی، سن افراد را محاسبه می کنم! و آنوقت سن تقریبی به دست آمده را از سن خودم کم می کنم و هر آنچه باقی می ماند مرا به تحیری عجیب فرو می برد...

امروز که میان حرف هایشان فهمیدم 33 سال کار کرده اند... با این دوازده سیزده سال می شود حدود 45 سال! حداقل از 20 سالگی هم استخدام شده باشند می شود 65 سال! 65 منهای 24 می شود 41 سال!!! و من مات تمام این عدد به دست آمده تمام مدت به تک تک چهره هایشان، به خنده ها و حرف ها و شوخی هایشان می نگریستم و خاطراتشان را با جان و دل می شنیدم... حتی گوش هایم را تیز تیز می کردم تا حرف های آرام و درگوشی شان را هم بشنوم!

باورم نمی شود نزدیک به دوبرابر سن حالایم را می شود زنده بود... زندگی کرد و بهار و تابستان و پاییز و زمستان را پشت سر گذاشت و روی زمین خدا ماند...

باورم نمی شود شاید من هم روزی به سنشان برسم و آن روز به چهل سال پیش و آن عصر و آن مهمانی فکر کنم و بگویم چه زود گذشت...!!!

وقتی فکر می کنم که می شود تا آن روزها زنده ماند، به جسمی می نگرم که توان همین لحظه ها را هم گاهی از کف می دهد چه برسد به چهل سال بعد! و آنگاه تمام دردها را از خود می رانم تا کمی آرام تر شود همه چیز...

راستی آن امید کجاست که نیست؟ آن زندگی که این آدم ها را تا 65 سالگی و بیشتر نگه داشته و حتی بیشتر...

دوباره و دوباره غرق در افکارم نگاهشان می کردم...

چقدر زندگی در چشمانشان موج می زد و امید حکایت حاضر کلامشان بود..

به خودم فکر می کردم... به حالا و افکار هر روزه ام هنگام رفتن تا دانشگاه و گاه آنقدر فکر و خیال ها زیاد می شوند که گوشه ای می ایستم و تمامشان را از شیشه ی ماشین بیرون می ریزم و حرکت می کنم...

به چند هفته پیش و اینکه گفته بودم اتفاق جوانی برایم نامفهوم ترین اتفاق دنیاست... 

به دانشگاه و تفاوت بارز دو نسلی که هر روز برایم ملموس تر می شود و خوشحالم برای اینکه زودتر به دنیا نیامده ام...

من به تمام این ها فکر می کردم و محو آدم هایی بودم که سرد و گرم زندگی را چشیده بودند و حالا دوران بازنشستگی شان را در یک عصر بهاری دور هم جشن گرفته بودند و آش داغ می خوردند...

چقدر دلم می خواست آن زمان ها می آمدم... با این صمیمیت و پاکی... این مهر و محبتی که دوستمان می گفت حتی در دوران کار هم همیشه عجینشان بود و آن سی سال برایش بهترین سال های عمرش بوده و هست...


آن دوران نه از عمل های نازیبای زیبایی خبری بوده! نه از ابروهای شیطانی و نه لب های بوتاکس شده و نه آرایش های آنچنانی و نه کسی گونه می کاشته و ...

همه خودشان بودند... با چهره های پاک و معصوم خودشان... 

آن زمان همه چیز واقعی بود

اصل ِ اصل!!!

مثل همین آدم هایی که امروز می دیدم و چقدر دلم می خواست می شد ساعت ها در چشم هاشان زل زد و تمام چین و چروک هایشان را آرام و آهسته دست کشید و زیر و زبر زندگی را لمس کرد...

آن روزها سادگی از سر و روی زمین می بارید...

آدم ها حیا سرشان می شد...

حرمت را می فهمیدند...

و احترام برایشان لازمه ی زیستن بود


راستی

هر روز که جلوتر می روم و نسل های پیش رو را می بینم

برای تمام این سال های بزرگ تر بودنم خدا را شکر می کنم...


دلم برای یک تاب بازی حسابی تنگ شده...

با موهایی که در هوا رها می شوند و

من که تا دل آسمان ها می روم...


http://www.speakfa.com/i/attachments/1/1355570429269103_large.jpg


سومین: بوی حضور...

هواللطیف...


تا نزدیکی گنبدهای فیروزه ای تان آمدم

صدایتان زدم

چشمانم به باران نشست...

آمدن دست من نبود

اما آمدن شما گوشه ی چشمانم دست خودتان بود...


دلم برای آن گنبدهای فیروزه ای

برای چراغ های سبز شب هایش

دلم برای صحن و سرا و نوای توسلش

تنگ شده بود...

اما آمدن تا آنجا لیاقتی می خواست که ما نداشتیم...


می توانستم اگر

از بارگاه حضرت معصومه تا شما می دویدم...

نشد آقا جان...

تشنه تا نزدیکی چشمه آمدم و بازگشتم...


صدایتان زدم و آمدید...

و باران بارید

شهادت مادرتان... مادرمان... مادر دو عالم...

باران می بارید...

بسان تمام شهادت ها!

همان بیست و چهارم اسفند

بوی دود می آمد

بوی چوب سوخته

بوی چادر خاکی

بوی خون

بوی یاس پر پر شده...

چهاردهم فروردین نیز

بوی باران

بوی دود

بوی...


آقای من

صدایتان زدم

تا هر آنچه شما می خواهید بشود...


مهدی جان

کاش به قدر خودمان توانسته باشیم در عزای مادرتان با شما همراهی کنیم...


این روزها بیشتر از همیشه صدایتان زده ام

بوی باران می آید

بوی یاس کبود

بوی اجابت

بوی حضور...


بیا آقای خوبی ها

که زمین تشنه تر از همیشه ی هستی ست به آمدنتان...


http://www.askdin.com/gallery/images/9592/1_dandelion_wish_2-wallpaper-1600x900.jpg



*آنقدر حرف دارم که نمی دانم از کجا باید بگویم؟!

به تمام روزهایی که اینجا ثبت نمی شوند، مدیونم!!!


دومین : رسم دعا...

هواللطیف...


سلام مهربان ِ همیشه...

میان تعطیلی هایی که روزها فراموشم می شود، درست دم طلوع سپیده جمعه را در میابم و به استقبالتان می شتابم...

و چقدر حالم خوب می شود همین که نامتان را صدا می زنم... همین که با شما حرف می زنم...

آقای من...

مسافرم...

حالا و این لحظه ها

دلم اما می خواست اولین سلام صبح جمعه ام از آن شما باشد که تا مهربانی تان پر می کشد...

دیشب اولین شب جمعه ی سال بود و من و سید محمد ِ سبـــــز... و آن جا که شما را صدا می زدم و به سرای دوست می خواندمتان...

راستی شما هم آنجا بودید؟

می گویند هرکجا که صدایتان بزنیم می آیید...

می گویند برای تعجیل در فرجتان که دعا کنیم شما در حق مان چندین برابر بیشتر دعا می کنید...

همین می گویند های واقعی تمام وجودم را می لرزاند...

شما برای من ِ حقیر دعا کنید...

شما به یاد من باشید...

می لرزم... بسان بیدهای سبز نوشکفته...

از عشق می لرزم...


مولایم

مهدی جان

بیایید...

زودتر از آنچه که باید...

رسم دعا برای فرجتان را نشانمان دهید...


http://images.persianblog.ir/485566_WcmSpUve.jpg


مسافرم...

مسافر شهر رویایی بچگی هایم...


راستی

سلام فرشته ی ارغوانی ام

می شود دوباره سهم چشمانم شوی؟؟؟



دنیا دریا دارد...

هواللطیف...


اینجا شبیه دفترخاطرات این چند ساله ی زندگی ام شده... گاهی می نشینم و با یک کلیک یک ماه را ورق می زنم و ماه بعد و سال بعد و ... و امشب که فروردین ها را مرور می کردم... فروردین 92.. 91... 90... و حالا که فروردین 93...

چهارمین فروردینی که در این سرا ثبت می شود و به قدر چهار سال نوشتن بزرگ شده ام...

بزرگ شدن هم یک اتفاق عجیبی ست که از بچگی آغاز می شود... شاید از همان خاطره نویسی های یکی دو ماهه ی عید و شوق داشتن یک سررسید تازه و ادامه اش درست از خرداد و تیر سفید می ماند تا آخر سال...


این روزها بر دور خاطره ها می چرخم! گاهی جایی دعوت می شوم و یک شی قدیمی مرا تا چندین سال قبل می برد...

گاهی یک چهره ی آشنا تا دوستی قدیمی می کشاندم...

و گاه هم یک خانواده را می بینم که پسرش کلاس چهارم و دخترش کلاس اولند و هنوز در روز عقد و شب عروسی آن زن و شوهر مانده ام... همان شبی که پرستو، بهمان را برد تا رژ قرمز برایش بزند و من از ترس مادرم نزدم و چقدر حسرت آن رژ به دلم مانده بود... بچه بودم... شاید بر می گردد به دوازده سیزده سال پیش...

و آدم هایی که بچگی هایشان را یادم هست و حالا همه با هم بزرگ شده ام.. و در مجلسی، جشنی، میهمانی، جایی همدیگر را می بینیم و به همین دیدار هم اکتفا می کنیم...

این روزها که پُرم از میهمان داشتن و میهمانی رفتن، به ناگاه به آدم ها خیره می شوم و چند سال قبلشان را به یاد می آورم...

راستی چند سال پیش هیچ کدامشان فکر می کردند که فروردین 93 زنده اند و با این شرایط و این آدم ها و این لباس ها و این شخصیت ها در این خانه و روی این مبل می نشینند و این حرف ها را می زنند؟؟؟

و تا کسی مرا به خودم نیاورد در همین کنکاش ها باقی می مانم و بی نتیجه تر از همیشه می روم سراغ نفر بعدی...

به بچه ها که می رسم پر می کشم تا بچگی هایم...

دلم برای کودکی هایم تنگ شده... برای تمام تابلوهایی که می کشیدم و هیچ کدامشان را ندارم... برای تمام مشق های شبی که هیچ کدام از دفترهایش را ندارم... برای املاهایم که همیشه بیست بود و اگر نبود بخاطر یک تشدید نمره ام کم می شد و باز هم معلم ارفاغ می کرد و می توانستم چند دفتر املا بردارم و صحیح کنم و انگار دنیا از آن ِ من بود آن لحظه که نمره ای را بر بالای دفتری می نوشتم...


و مهمان ها که می روند، در اتاقم روبروی آینه ی قدی ام می ایستم و به خودم می نگرم... و خودم را تمام و کمال به چالش می کشم... پس از آن می آیم اینجا و میان نوشته ها و کلماتی که ثبت شده اند خودم را میابم...

بزرگ تر شده ام... و خاصیت تمام بزرگ تر شدن ها شاید عمیق شدن است...

عمیق شده ام...

شبیه دریا شاید... یا شبیه یک حوض آبی فیروزه ای...

تُنگ کوچکی بوده ام اگر، به حوض رسیده ام، و رودخانه شاید، به دریا...

هر چه هست عمیق شده ام...

همین خنده های آرام و بی صدا انعکاس تلنگری در دوردست های دلم است که جنب و جوشش در راه تمام می شود...

همین نگاه عمیق...

همه و همه خبر از یک ژرفای بی اندازه دارد...

میان این چهارسال فروردینم می گردم و کمی بیشتر از کمی مأیوس می شوم که هنوز به آرزوی مستتر چهارسال پیش لابه لای کلماتم نرسیده ام...

خدا که نخواهد هیچ آرزویی هم به تحقق نمی پیوندد...

و هیچ دعایی مستجاب نمی شود...


شکر خدایم... برای تمام خواستن ها و نخواستن هایت... که تو بهترین تصمیم گیرنده ی آمدن بهاری مهربانم...

شکر و سپاس از آن توست که یکتای بی همتای منی...


دلم برای تمام حس های خوب... برای آرامش عمیق دریا... برای صدای امواج دریا... برای زندگی... برای زیارت... برای جنب و جوش... برای اتفاقات عالی... و برای خیلی چیزها تنگ شده....


من اگر حرم نروم

اگر دریا نبینم

می میرم....


دنیا دریا دارد

دریا دنیا ندارد...


http://www.ipics.ir/wp-content/uploads/77532702333189018506.jpg


شهر رویایی من...

شاید قسمت شد و دیدمت...


دلم اما دریا می خواهد و ندارم...


اتفاق ِجوانی

هواللطیف...


این روزها همه جا بهاری شده... درست از روز اول فروردین ماه نود و سه

داستان هر ساله ی آدم هاست... تا لحظه های آخر تحویل سال در تکاپو و جنبشند و با همان توپی که ناگهان می ترکد همه چیز آرام می شود... با لباس هایی نو... حال و هوایی نو... خانه ی تمیز... و دل هایی نو به استقبالش می رویم...


انگار نو می بینم

نو تر از آخرین روز سال...

درختان را

گل ها را

سفره های هفت سین را

کبوتران را

آدم ها را

نگاه ها را

چشم ها را

همه را جور دیگری می بینم!


تلقین ِ نام بهار هم بهار می آورد... شادی می آورد... شکوفه  و برگ های سبز تازه می آورد..

هجای نام بهار بوی نارنج می دهد... بوی خوش پرتقال و شکوفه...


فرقی نمی کند منتظر بهار باشی یا نه! بهار هر وقت که خدا بخواهد می آید

به قول مجری رادیو که امروز می گفت بهار، تصمیم ِ خداست!!!

راست می گفت... بهار به راستی تصمیم خداست... درست در انتهای سرما سر می زند و به گل می نشیند...


می گویند بهار ِ زندگی، جوانی ست...

و من که از نوجوانی ام سال هاست فاصله گرفته ام هنوز نمی دانم کجای جوانی بهار ِ زیستن است؟ کدام روز جوانی فصل رویش شکوفه های شوق می شود... گیسوی سبز بیدهای دل از کدام لحظه می رویند؟ و هزار سوال بی جوابی که برایم جوانی را، بهار زندگانی را معمایی پیچیده ساخته...

سال تحویل ِ جوانی عقربه ها روی کدام عدد هستی ایستاده اند؟ و ثانیه در کدام زاویه به روی عمر لبخند می زند؟


حکایت جوانی و بهار و شکوفه و شادی و نشاط و سرزندگی هنوز برایم اتفاقی مبهم است!


دیروز به یک خانه ی قدیمی دعوت بودم و در موزه های متعددش یک ترازوی قدیمی را دیدم... از آن ها که دو تا کفه داشت و یک تراز میانشان و تعدادی وزنه...

رفتم تا هفت هشت سالگی ام... شاید هم کمتر... به خانه ی پدری پدربزرگم که می رسیدیم سرگرمی مان بازی با ترازوی دو کفه ی کوچکش و وزنه های سکه ای اش بود... تمام وسایل خانه را وزن می کردیم... تراز که می شد انگار دنیا برای ما بود... یادم هست نه قوطی چای و نه استکان و نعلبکی و نه قندان و هیچ چی از دستمان در امان نبود...

و چقدر تمام این سال ها را فراموش کرده بودم و دیروز ناگهان با دیدن آن ترازوی قدیمی برای چند دقیقه ای خیره روبرویش ایستادم و به تمام بچگی هایمان فکر می کردم... و اینکه چقدر دنیا سریع می گذرد... حالا آغاز پانزدهمین سال فوت پدربزرگ و عمویم است و این خاطرات برمی گردند به هفده هجده سال پیش...

و من که برای تعریف و یادآوری خاطراتم حس دختر بیست ساله ای را دارم و یادم رفته که امسال پنج سال به این بیست سال ناقابل اضافه می شود...


چقدر تند تر از باد می گذرند... و اتفاق جوانی برایم نامفهوم ترین اتفاقی ست که می توانسته بیفتد و باورش برایم سخت ترین کار دنیا باشد...


پروردگار مهربانم...

به رسم خداوندی ات نگاه هایمان را... قلب هایمان را... حال و هوایمان را نو و بهاری کن تا به اتفاق خوش جوانی برسیم...

خداوندا...

هر آنچه تو می خواهی مقدر کن که تو شایسته ی آفرینشش باشی نه من لایق داشتنش...

بهار تصمیم ِ توست.... بخواهی بهاری پیاپی را سرنوشت امسالمان می کنی و ره توشه ی روزهایی که منتظر زیستن ما هستند...

شکر و سپاس خدایم که تو خدایی و خدایی تنها از آن ِ توست....


http://s5.picofile.com/file/8117999934/54545454.jpg