آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اولین: آرام می شوم به نام شما...

هواللطیف...



دلم بسان کودکی آرام می شود به غروبی ارغوانی

و صدای نام تو که بر فراز گلدسته ای در هوایم می پیچد...

الله اکبر

الله اکبر...

اذان مغرب هنگام عروج دل هایی ست بی قرار...

در خیابان باشند یا مهمانی یا گوشه ی اتاق یا سرکار...

تنها به غروب که می رسد

به صدای نام تو از گنبدی فیروزه ای

پر می زنند

سبکبال به سوی تو خدایم...

و دلم که بی قرار

لحظه های ارغوانی غروب را به تمنا می نشیند...

دستی و صدایی شاید مرا را به سجاده ای می کشاند با یک مُهر و چادر و قد قامت الصلاة...


به تو پناه آورده ام معبودم...

با دست هایی که خالی اند و یادی انگار در سرم می دود و می رم تا آل یاسین...

به راستی این همه بی قراری و انتظار برای چیست؟

می شمارم... روزها را یک به یک

می رسم به اکنون... به غروب ِ جمعه و راز سرگردانی دلی که آرام نیست...

مگر می شود غروب جمعه بیاید و تو نیایی و دل آرام گیرد مهدی جان؟


راز تمام این بی قراری ها... سرگردانی ها... دلهره ها... سرگشتگی ها همه در غروب جمعه ای بود که ابتدای سال شد و شما نیامدی...

نیامدی مولایم...

اما عدم ظهور، منکر ِ حضور نیست مهدی جان...

همان لحظه ها که دستانم به آسمان بلند شد و

چشمانم بارید فهمیدم که حضور نیازی به ظهور ندارد...

و شما مهدی جان

مگر می شود حضورتان را کتمان نمود؟

همین چشم ها که به باران می نشینند نشان آمدنتان اند...

همین دل که به یکباره پناه می گیرد از بودنتان خبر می دهد...

همین جان که تمام و کمال می لرزد به عشق شما عجین می شود...


مولای من...

اولین روز سال جدید...

سالی که آغازش جمعه باشد و نیمه شعبانش جمعه و پایانش هم جمعه...


مگر می شود دلم تکان نخورد؟ جانم سرکنده نشود و چشمانم نبارند؟

تنگ شده

دلم

برای شما...


آمده ام عید را

آغاز سال جمعه نشانمان را

به شما تبریک گویم...

شما که صاحب تمام جمعه های انتظارید مهدی جان...


می بارند...

چشمانی که برایتان پر پر می زنند...



العجل العجل یا مولانا یا صاحب الزمان...


http://images.persianblog.ir/485566_WcmSpUve.jpg