آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تمام این ها که نوشته ام منم!

هواللطیف...


پرسپکتیو فضای بسته...

اسم بسته که می آید ذهنم ناخودآگاه راه آسمان اختیار می کند و می پرد و لا به لای شیارهای چوبی در گم می شود...

اینجا دانشگاه! نه از خودکارهای رنگی خبری ست و نه از جزوه های پر از فرمول ریاضی و شیمی و فیزیک! تنها چند مداد مختلف و یک پاک کن و تعدادی برگه ی سفید می خواهی تا هنر را به تصویر بکشی و فکر و ذهن سیالت نیز همچون خطوط دست آزاد به هرجا که بخواهد برود...

به فروردین دو سال پیش که همه ی اتفاق های خوب اختتامیه ای غریب داشت... چه میانترم دادن های سخت و چه توت خوردن ها و ساعت ها میان چمن های پشت برق پرسه زدن و چه ناهارهای سرظهر و قاشق هایی که همه در هوا بود و هر بار یک طعم متفاوت داشت... چه بیرون رفتن ها و چه بستنی خوردن ها و چه زیراکس کردن ها و پروژه ها و گزارش کار نوشتن ها و کپ زدن ها و همه و همه اختتامیه داشت و یادم هست که چه سه ماهی بود... هم ذوق تمام شدن داشتم و هم دلم مملو از غمی غریب بود... انگار می دانستم روزهای خداحافظی از جای جای این دانشگاه هم فرارسیده... جایی که آرزوی بچگی هایم بود و به آن رسیده بودم و چهار سال جای جایش را نفس کشیده بودم... با دوستانی که حالا تمام ایران سرایشان شده... از شمال بگیر تا جنوب و پایتخت و شرق و غرب...

آنجا همه چیز سر جایش بود... درس و کلاس، تفریح و خنده و گپ و گفت، امتحان و تحویل تمرین و همه و همه سرجایش بود... از یک نسل و هزار هزار تشابهی که چون شبیه بودیم قدر نمی دانستیم...

یا به فرودین سال قبل که فصل جدیدی از زندگی ام ورق خورده بود و من بودم و کلاس هایی که آروزی همیشه ام بودند و با چه شوق و ذوقی تمامشان را می رفتم و چقدر دلم می خواست رشته ی دانشگاهی ام از اول معماری و طراحی داخلی بود و حالا مثل دوستانم دانشجوی ارشد بودم و یک عالمه حس خوبی که بدون دوستان گذشته ام بود...


همیشه همه چیز کامل نیست...


و امسال فروردین که به آروزی پارسالم رسیده ام و حتی فکر نمی کردم سال دیگر درست همان روزها دانشجوی این رشته باشم و چقدر دانشگاه با آن کلاس های کوتاه مدت زمین تا آسمان فرق داشت... از خوب به بهترین رسیده ام و حالا ذکری فراتر از شکر می خواهم که بیابم و خدایم را هر روز و هر لحظه شاکر باشم که از کجا به کجا رسیده ام...

دیگر آن جمع های صمیمی و خوب و خوش و آرام نیستند... آن همه سلامی که از اول دانشگاه ادامه می یافت تا آخرش و تمام اتفاقات خوب آنجا... حتی شب های صنعتی را چند ماهی ست ندیده ام و چقدر دلم برای یکی از همان شب های بی نهایت زیبایش تنگ شده

یا برای آسمان ابری اش و باد خنکی که لا به لای درختان انبوهش بهار را نت به نت می نواخت و من شاید ساعت ها تمام دانشگاه را گز می کردم و حالم خوب می شد اما ناگهان دلم می سوخت که چرا رشته ام را دوست ندارم و بعد دوباره خدایم را شکر می کردم و خبر نداشتم که زندگی برایم بازی های دیگری داشت...

حالا رشته ام را و هر روز و لحظه به لحظه ی کلاس هایم را دوست دارم اما در این ساختمان کوچک و هفت هشت طبقه خفه می شوم وقتی میان کلاس هایم آسمان را نمی بینم و با آدم هایی سر و کله می زنم که از یک نسل متفاوت با من و امثال منند... انگار هزار سال نوری میانمان فاصله است! و من که هر روز این تفاوت را می بینم و می گویم سه چهار سال دیگر اینها تمام می شوند و تنها رشته ای برایم می ماند که بی نهایت دوستش دارم...


اما راستش را بخواهی دلم برای دانشگاه قبلیم ام بیشتر از آنچه فکر می کردم تنگ شده... برای رشته ام! برای تمام روزهای خوب کارگاه و آزمایشگاه ها... برای آن هفت هشت ساعت آزمایشگاه رنگرزی و بیسکوییت های به قول بچه ها خانواده دار کاکائویی من که به همه می رسید و میان حرف هایمان پارچه ها را رنگ می کردیم و یک نفر می رفت و خورشت های همه را هم می زد و چقدر شوخی و خنده هایمان سر به فلک می کشید.... و از همان روزها بود که حتی استادم و تکنسین آزمایشگاه و بچه ها همه می گفتند فریناز تو برای کارهای عملی ساخته شده ای...

این روزها که به گردهمایی دانش آموختگان رشته ی قبلی ام دعوت شده ام دلم هوایی شده... گالری عکس های iut را باز می کنم و تمام عکس هایش را می بینم و تمام خاطرات آن سال ها مثل فیلمی طولانی از جلو چشمانم رد می شوند... و تمام سایت دانشگاه را زیر و رو می کنم و استادهایم را می بینم و وقتی دو سه نفر از استادان جدید را نمی شناسم حس می کنم قدمت دار شده ام و پیری از سر و رویم می بارد!!!

چقدر دلم برای آش های آخر سال تنگ شده...

برای جاده ی ابریشم و سایت کتابخانه مرکزی و جایی که بیشتر پست های این سرا آنجا نوشته شد و میان همان در و دیوارها من عاشق شدم و شاعر گشتم و نوشتم و شیدایی را در بقچه ای پیچیدم و با کوله باری از رگبار و آرامش با تمام کامپیوترها و صندلی ها و پنجره ها و پرده های آنجا خداحافظی کردم و به دنبال زندگی ام رفتم...


گاه آدم از چیزی که برایش رقم می خورد سراپا می ماند... 


زندگی شگفت زده ترین اتفاق ست که می تواند وجود داشته باشد!

روزی درست در قعر چاهی عمق گیر می افتی و از ته دل فریاد کمک برمی آوری و تا حد مرگ پیش می روی و روزی دیگر ناگهان دستی میابی و نجاتی و قصری و پادشاهی و اوجی و آسمانی و یک زندگی جدید را

یک روز در فرودترین فرودی و روز دیگر فرازی بی سابقه تو را به شگفتی می دارد...!!!


کسی صدایم می زند و من از شیارهای پیچ در پیچ چوبی در بیرون می آیم و به استادم لبخند می زنم...

روی تخته می نویسد

درس بعدی

تجسم فضای بسته!!!


http://www.mojazdl.com/Picture/fun-entertainment/Story/Questions-baby.jpg


دلم دریا می خواهد

و یک بغل یاس ارغوانی...


نظرات 9 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 21 فروردین 1393 ساعت 22:49 http://lonely-sea.blogsky.com/

آرامشی که تو تک به تک جمله هات موج میزد رو دوست داشتم...

دارم فک می کنم حکایت ما میشه حکایت همون فیلما که تی وی میده... مثلا یهو می زنه سی سال بعد، بعد طرف می شینه با ی آرامشی از گذشته ها حرف می زنه...

ی آرامشی که توصیف کردنش حنی برای من که عشقه توصیفم سخته... ی آرامشی که فقط می دونم حسش کردم...

وقتی از گذشته حرف می زنی ..از روزای بد و خوبش...بعد لابه لای همه ی اینا می فهمی و خدا رو شکر می کنی واسه همه چیز...چون به اون حکمتی که همه حرفشو می زنن رسیدی...این خیلی حرفه ها!!!!!

الان خوب می دونم که خودت حکمت تموم این اتفاقات رو فهمیدی... مستقیم نگفته بودی ولی می دونی که تو بگی ف من رفتم فرحزاد...

واسه همینم تموم نانوشته هات رو خوندم و فهمیدم...

خلاصه که میون این تعریف کردن ها حتما خودت هم فهمیدی فریناز الان چقدر با فریناز قبل فرق کرده...چقدر عمیق تر شده...

الان دیگه مطمئنم وقتی آدم تو زندگی به این حس برسه که حس کنه عمیق شده بزرگ ترین دلیله واسه این که بفهمه همچین بیراه هم نرفته و راهش درست بوده...

+ چقدر حرف زدما...خودش ی آپ شد...

بزار به این حساب که امروز منم این حس ها رو تجربه کردم...

همش آرامش نبود...
یه ناآرامی یم همیشه هست که جدا نمی شه...

آره دیگه ننه! پیر شدیم رفت:دی

الان می گیم پنج شیش ده پوزده سال پیش! چن سال دیگه مثلا می گیم یادش بخیر 30 سال پیش:دی

حکمت...
هنوزم حکمت خیلی چیزا رو نفمیدم... درسته که بعدش اتفاقای خوبی برام میوفتاده ولی خب حکمت و ربطشون بهمو نمی فهمم

نمی دونم فقط معتقدم اگه قرار به فهمیدنی باشه می فهمیم و اگه قرارم نباشه به حکیم بودن خدام ایمان دارم و فقط می گم خدایا شکرت حتی اگه در حد عقل و فهم من نیست قدرت و حکمتت...

عمیق شدن...

راستش دیشب داشتم فکر می کردم شاید یه روزی قد یه چاه عمیق شدم اونوخ دیگه هیش کی نمی تونه منو ببینه
باید تو چاه بیفته تا منو ببینه ینی اصل منو

باحاله ها بشین فک کن اصن
یا مثلا باید تجهیزات داشته باشه مث لباس غواصی واینا

جواب منم یه آپ شدشا
طوری نیس من دوس دارم نظر طولانیا
اصن حس خود مهمی به آدم می ده

فاطمه پنج‌شنبه 21 فروردین 1393 ساعت 23:03 http://lonely-sea.blogsky.com/

آقا من عااااااااشق عکست شدم

چیطور من عاشقی میلاد می شم دوام می کنی؟

الان جیغ قرمز بکشم سرت مث بعضیا؟

فاطمه پنج‌شنبه 21 فروردین 1393 ساعت 23:46 http://lonely-sea.blogsky.com/

دریا....

آخ گفتی...اصا دلم لک زده برای دریا...


تو که صداشو داری...گوشش کن...
دوسش داری اصا؟!

اون صدا محشرترین ِ صدای ِ خیلی شبا بوده ها!!!

منم همینطور
خیلیا
ایشالله که بریم دریا هر چه سریع تر بهتر

اوهوم...
قشنگه دوسش دارم

فاطمه جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 11:25 http://lonely-sea.blogsky.com/

تو حرفامم گفتم که همش آرامش نبود...

گفتم که وقتی از خودت حرف می زنی چطور میشی..از روزای بد و خوبت...

حرف زدن این وقتا حس قالبت آرامشه...مث موسیقی بی کلام می مونه...اون نا آرومیه مث موسیقی بی کلامه...هست ...

مث وب من یا خودت که الان موسیقی زمینه دارن...
ولی موسیقی زمینه همزمان با خوندن ی متن پر از آرامش تو رو به اوج حس می رسونه...
همو کامل می کنن یه جورایی...
حرفم همین بود...فکر کردم منظورم رو رسوندم خوب

اوهوم مخصوصا اگه یه زمانی به جایی برسی که چقدر اشتباه کردی و...

اوهوم..

دقیقا

خب من گیجم ببخشید

آ . د . م جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 12:40 http://1adam.blogsky.com/

سلام
بزرگی میگفت : غالب نظام آموزشی تو ایران، یه بازیه ...

سلام

دقیقا

مژگان شنبه 23 فروردین 1393 ساعت 17:44 http://www.banoye-ordibehesht.blogsky.com/

این دریا تقدیم تو از طرف من با بهترین کیفیت و نازلترین قیمت

http://s5.picofile.com/file/8119821718/IMG_0315.jpg

منم گاهی تو یه لحظه به گذشته نگاه میکنم و شکر میکنم خدارو
گاهی تو یه زمانی هستی که آرزو یه لحظه دیگت بوده یه زمانی!

پارسال این موقع چه شرایط سختی داشتم و چقدر حال الانم متفاوته از بهار گذشته!
گاهی عجیب میمونم تو بزرگی و تدبیر خدا که چطور دونه دونه اتفاقات رو برامون ردیف میکنه ، انگاری باید یه انفاقی ، یه زمانی بگذره تا اون لحظه که میخواد بیاد!
میدونی فکر میکنم خدا دوسمون داره که گاهی باهامون بازی میکنه و به راحتی چیزایی که میخوایم رو بهمون نمیده ، میچرخونه میچرخونه و درست تو لحظه ای که بهش فکر نمیکنی و غرق چرخش روزگاری یهو میبینی رسیدی به همونجا که میخواستی و شاید یادت رفته بود.
چون دوستمون داره یادمون میندازه که دیدی الان حالت بهتره!
و تو بقول فاطمه تمام قدمی ایستی و میگی شکر خداجون
مرسی که حواست بهم هست...
شکــــــــــــر

واااااااااااااااای ممنونم مژگان
باورت نمی شه ولی حاضر بودم الان هرچی دارم بدم و توی این عکس بودم...

آره ولی بعضی آرزوهام هستن که نمیان... نمی دونم شایدم وقتش نیست که بیان

خدا رو شکر
واقعا خدا رو شکر

آره دقیقا وقتی غرق چرخش روزگاری یه روز مث امروز و دیروز برمی گردی به گذشته و آرزوهات و میبینی تو بطن برآورده شده ی دعاهاتی و خودت متوجه نیستی...

تمام قد...
شکر
شکر
شکر

نگین یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 16:24

چقدر دوست داشتم یه روز بنویسی رشته تو دوست داری..
بالاخره اونروز رسید فریناز..
بالاخره رسید و مزشو چشیدی :)

حالا میتونی با عشق بگی
این درسا هرچقدرم سخت باشن
هر چقدرم اشک درار باشن
هر چقدرم نامفهوم و ناملموس باشن
بازم دوسشون داری..
و این ینی خود ِ خود ِ شکر واقعی!

اوهوم بالاخره رسید

ینی اصن ذوق می کنما! خیلی باحالن درسامون
با تموم سختیاش واقعا دوس دارم

واقعا خدا رو شکر بینهاااایتم شکر

ﺣﺴﯿﻦ سه‌شنبه 26 فروردین 1393 ساعت 16:35

ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻦ ﻋﺠﺐ ~ﺳﺘﯽ ﺑﻮﺩ.....
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ
ﻣﯿﺪ ﻭﻧﯽ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﺮﺩﯾﺶ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
~.ﻥ:
ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﺕ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ, ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﺯﺵ ﯾﻪ ﺭﻧﺠﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯﺵ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ.

ممنون حسین

و مرسی که خوندی

آدمیزاد همیشه هرجا که باشه سعی در آبادکردنش داره حتی به قدر چند صباحی زندگی
حتی اگه رنج باشه باید رنجو در راه رسیدن به گنج صرف کنی
اون دنیاییم هست که لذت هاش منتظرمونن

ﺣﺴﯿﻦ چهارشنبه 27 فروردین 1393 ساعت 00:00

ﺟﺎﻟﺒﻪ, ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺁﺩﻡ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻪ
ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﻭﺍﺳﻢ ﻏﺮﯾﺒﻪ,
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻡ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮﺩﻩ, ﺣﺎﻟﻮ ﻫﻮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻧﮑﺒﺘﯿﻪ....
ﺏ.ﻥ:
ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻠﻪ ﮐﻪ ﺳﺮﺗﺎﺑﺎﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ!

ان شاالله برات اتفاق بیفته تا بچشی

آشنا می شن برات اگه بخوای

سربازی الان؟ به سلامتی
شایدم سنگ اومده که بت بگه یا مسیرتو عوض کن یا بپر یا دستای خدا رو بگیر تا اون ردت کنه از سنگا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد