آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سخنانی به ارزش مروارید ۱

When the egg breaks by an external power, a life ends

وقتی تخم مرغ بوسیله یک نیرو از خارج می شکند، یک زندگی به پایان می رسد. 


When the egg breaks by an internal power, a life begin

وقتی تخم مرغ بوسیله نیروئی از داخل می شکند، یک زندگی آغاز می شود.


Great changes always begin with that internal power

تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می گردند.



http://s1.picofile.com/file/6374678068/normal_04_21.jpg



رگبار۱:دوستای خوبم از این به بعد یه بخش اضافه می کنم به موضوعات وبلاگ تحت عنوان*سخنانی به ارزش مروارید*

جملاتی رو می ذارم که واسه ی خودم و زندگیم خیلی مفید بوده

امیدوارم برای شما هم مفید باشه

کمی با تامل و عمیق که بخونیم،شاید تمام رندگی ما را تغییر بدن


سرابی بیش نبود!!!

تشنه بودم 

آنقدر که برای جرعه آبی  

حتی حاضر بودم عروسک کودکی هایم را هم بدهم!!! 

در آن دور دست ها 

چشمانم دریاچه ی زلالی را به تماشا نشست 

تمام قاب دیدگانم پر از قطرات زلال آبی گوارا گشت 

 

من می دویدم 

می پریدم 

مستانه 

سرخوش  

رها 

فارغ از تمام زندگانی ام می دویدم  

تشنگی را به قیمت وصال زلالی آب ها به جان می خریدم

آنقدر تشنه بودم که تمام ثانیه ها را به سرعت نور طی کردم  

من فقط آب را می دیدم 

 

میانه های راه بودم 

دیدم به یکباره تمام آب ها پنهان گشتند!!! 

و دوباره در خیالاتم با تصویر مانده در ذهنم به سمتش می شتافتم! 

 

دیدمش  

دوباره دیدمش و دیگر نمی خواستم بپذیرم واقعی نبودنش را  

آنقدر تشنه بودم که مرز میان خیال و حقیقت به فنا رفته بود 

من فقط آب را می دیدم

 

می دویدم  

دوباره 

دوباره 

و باز هم دویدم 

.... 

.... 

و حالا 

ایستاده ام در همان نقطه ی رویاهایم  

میدانی چیست؟! 

آن آب های گوارا سرابی بیش نبودند...!!! 

 

ولی میدانم آن روز که برای اولین بار در قاب دیدگانم به میهمانی نشست 

سراب نبود 

یقین دارم که آب بود

آبی که قطره ای از ان می توانست مرا زندگانی بخشد... 

 

کاش این بار دریایی به میهمانی مردمک نگاهم بیاید!  

آنوقت دویدن تا وصالش 

او را 

به سراب 

مبدل نمی سازد 

.... 

.... 

تشنه ام... 

 

رگبار۱: این بارآخر بود!دیگه نمی ذارم تشنگی،منو به دنبال سراب بکشه...

رگبار2:آخه این که واسه خدا نبود میگین مناجات!واسه یه بنده ی خدا بود...

دستانت را در دستان خدایت بسپار...

دارند پر می کشند تا دور هایی که ممنوعه است!!! 

شقیقه هایم را گرفته ام 

آرام آرام با انگشتانم آن ها را نوازش می دهم 

سرم را می تکانم 

دارند می روند بیرون 

فقط آن هایی که مفیدند برایم می مانند 

 

سرم داشت منفجر می گشت از این همه تلاطم 

چشمانم دیگر طاقت دیدن این همه* چه کنیم چه کنیم ها *را نداشت !!! 

 

برایم جالب است افکار مردمان این روزگار!
چرا من اینگونه نمی اندیشم؟ 

چرا من در تلاطم نیستم؟  

اصلا خدای مهربانم مگر تو با دیگر بندگانت نرد عشق نمی بازی که اینگونه نا آرام گشته اند؟! 

 

این روزها حتی دوستان این جا هم در خود فرو رفته اند ! 

فریاد می زنند با سکوت !!!

سکوت می کنندبا فریاد !!!

اصلا مگر با حرف،کارها درست می شود؟  

مرد میدان باش...عمل کن... 

  

زمانی برایم عادت شده بود نالیدن از زندگانی 

زمانی برایم همه چیز بی معنا گشته بود 

در رویاهایم خودم را جایی می دیدم که دست یافتنی نبود! 

 

روزی با خودم نشستم و فکر کردم  

چرا؟! 

چرا همیشه فقط حرف می زنی و ناله می کنی؟! 

بلند شو و مرد عمل باش به اندازه ی خودت هم که شده عمل کن 

ولی... 

ولی... 

ولی...

ابتدا آگاهی ات را بالا ببر ! 

ببین سنگی که به سینه ات میکوبی ارزشش را دارد؟! 

 

حالا  

خودم دوباره برخواسته ام 

تو هم برخیز 

برخیز و مرد میدان باش  

توکل کن به خداوند قادرت  

دستت را در دست او بسپار 

 

گرد خوبی ها بگرد 

به خوبان و خوبی ها فکر کن 

به راهی که خداوند مهربانت گام هایت را در آن استوار گرداند 

  

بارالها نور مهربانی هایت را .... پرتو آرامش بخشت را .... بتابان بر ما که دیر زمانی ست منجمد گشته زمینت

 

 

 

رگبار۱:گل مریم جون ما چه طوری باهات حرف بزنیم؟!  

رگبار۲:مهسا جون آخه تو کجایی؟!!!دختر مردابی شما چرا حذف کردی!!!؟ 

 رگبار۲:الانه ببینین اگه کیکی مونده بخورین...غصه نخورین دوستای گلم