آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

این سکوت پیوسته...

هواللطیف...


این سکوت پیوسته، ماضی و مضارع استمراری پاییز من شده...

میان طبیعت خدا که قدم می زنم شکوفه ی احساسم غنچه می کند و تا آخر جاده گل می دهد اما در عطش افتاده به جانم آرام آرام تا رسیدن به اتاقم و اینجا پژمرده می شود و خشک و می ریزد...

و من می مانم و جای پای گلی که دیگر نیست...

پاییز را به آذرش دوست دارم... آذری که امسال رنگپریده تر از همیشه به گوشه ای خزید و تقویم روزهای مرا به حال خود واگذاشت...

نه بارانی آمد تا گل احساسم زنده شود و نه حال خوشی که مرا از خود بی خود کند و بروم تا قشنگ ترین واژه های زندگی...

طیف طوماری ماه هایی که گذشت، فصل خزان ِ بهار زندگانی ام شده و رد نمی شود... رد نمی شود تا پس از خوابی عمیق، نوید بهار دهد و بشارت بابونه های ناز...

اینجا هر روز می بُرم...

هر روز بیشتر از قبل با تک برگ های مانده از شاخسار زندگی وداع می کنم و می ریزم... با هر کدامشان هزار بار در آسمان بی کران هستی چرخ می زنم و می افتم...

و عابری شاید

سر

به

هوا!

بر شیره ی خزان زده ی جانم

مُهر ِ عدم می زند و هزار تکه می شوم...


و این سکوت که سرآغاز نگاه هایی تا آن دورها شده... دورترین جایی که می شود دید... و غرق در افقی بی آب... بی دریا... بی باران...

افقی از جنس طلوع...

طلوع خیالبافته ی زری نشانی که در پس پلک هایم می دمد و مرا به دورترین جایی که می توان نگریست، می برد و لحظه هایی را در خیال انگیز ترین خاطرات ِ ساخته نشده غرق می سازد...


هرچند که دست و پایم بسته به تن نحفیفم است اما روح و خیال و رویا اگر نبود، من و اسارت خشک زمین در هم به فنا می رسیدیم...

که رویاهای شبانه شاه کلید نقض جاذبه ی زمینند...

به تو رسم پرواز می آموزند و به راستی که می پری...

یا بر خاکی ترین جاده های ماضی های بعید آن دورهای دور، طواف می خوری و محو آدمیان پیشینی... که چه زیبا و سخت... سخت، زیبا می زیستند...

به همان جوی آب گلالود در خانه هایشان راضی بودند و زندگی جاری بود... اکسیژن نوربازی می کرد و باران می رقصید...


و اگر روح نبود... و چیزی که نه روح است و نه جان! اما هست، نبود، هیچ چیز نبود... هیچ کس نمی ماند... روی این زمین سراسر جاذبه ی سخت شده زنده نمی ماند...


گاه آدمی رهایی می طلبد... از آن جنس رهایی های خوب

رهایی از قید و بندی که دستاویز زیستن شده و کندن از هر آنچه که هست...


گاهی آدمی چون من به جایی می رسد که تمام آذر ِ خوبش، پژمرده تر از همیشه همچنان ایستاده رو به سوی نور، سر بر خاک می ساید و در سکوتی محض، تنها و تنها و تنها خدایش را می خواند...

او که عالم به تمام این روزهای سرد و سنگین است...


و حق دارم که بایستم و بگویم


این سکــوت پیـــوسته، مـاضی و مضـارع استــمراری ِپــاییــز مـن شــده...



http://www.avazak.ir/gallery/albums/userpics/10001/hoto-Skin_ir-Autumn-New7.jpg


رگبار1:

پنج شنبه بود که صبح تا شبم با یک عالمه دانشجوی معماری گذشت

و جمعه که میهمان مولایم حسین علیه السلام بودم و سوگواره ی نمایشی بیرق عشق...


نظرات 10 + ارسال نظر
طهورا یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 14:56

چه دلنشین ...عالی بود...
و خدا انسان را با این احساس آفرید ...برایش آسمان و خاک و آب و دشت و گل و ...نشاند ...امّا ...چه کرده ایم با خودمان ...ما.

سلام فرینازم

ممنون عمه جون

سلام

خدا انسان را آفرید تا با تموم این نعمت ها آدم بشه که...
خیلی وقتا هم دست خودمون نیس عمه جون

فاطمه یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 16:44 http://lonely-sea.blogsky.com/

رویاهای شبانه شاه کلید نقض ِ جاذبه ی زمینند...

که چه زبیا و سخت.... سخت، زیبا می زیستند...و بی نهایت عاشق این سادگی و محشر بودن اون خونه های قدیمی ام...حیاط خونه ی مادر بزرگم هنوز که هنوزه منو غرق روزایی می کنه که هیچ وقت بر نمی گردن چون چند ساله که فوت کردن و یا حیاط خونه ی اون مادر بزرگم...
و یاد تمووووم بچگی هام ... تموم اون بچگی هایی که دیگه برای همیشه تموم شدن...


ماضی و مضارع استمراری....
ایشالله که این مضارع استمراری روزهات تبدیل به حال ِ استمراری بشه...

حال استمراری که تداوم داشته باشه...و برسونه تو رو به آینده ی استمراری...

+ اتفاقا امروز داشتم زمان ها رو درس می دادم آموزشگاه...و داشتم اون وسط تا تمرین ها رو حل کنه داشتم به این فکر می کردم که عجیب گیر کردم بین این زمان ها...

بعد برام جالب بود وقتی آپتو خوندم...

گیر کردن تو زمان ...

به سن ماها هم می رسه خدا رو شکر
ماها هم بچگیامونو جاهای خوب گذروندیم! هرچند خونه های خودمون به شخصه اینطوری نبودن اما خونه های مادربزرگا چرا...

دلم به حال بچه های این نسل می سوزه که همش آپارتمانی بودن و...
من که به شخصه از این خونه های طبقه طبقه خسته م...

و ما که به یک عدد معلم ادبیات خوردیم:دی
فرقی نداره دیگه حسش بره تو وجودت هر زبانیو ازدید ادبی بش نگا می کنی

حال استمراری اونوخ چیه؟ همون مضارع استمراری مگه نبود؟

اوهوم
چه حس باحالیه یه دفه یه معلم بره تو فکر

ینی اصن

گیر کردن تو زمان ها...

انگار تو بعید موندیم...
بعیدی که تموم شده رفته

فاطمه یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 16:46 http://lonely-sea.blogsky.com/

راستی اون جمله ی اولی که تو نظر قبلی نوشتم از متنت اونقدر فوق العاده بود که حفظ شدمش...
خودش به تنهایی ی مینیمال ِ محشره

رویاهای شبانه شاه کلید نقض جاذبه ی زمینند...

اوهوم

یکی از بچه های اینجا بود حالا دیگه نمیاد می گف از نوشته هات نت بر می دارم:دی

جمله های فکر شده زیادی داره کلا:دی

خودشیفته ما

فاطمه یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 16:48 http://lonely-sea.blogsky.com/

البته اینم بگم که ما آینده استمراری نداریم

این یک زمان ِ کاملا من در آوردی می باشد
یک زمان ِ فاطمه در آوردی

بعله
معلوم بود:دی

آینده استمراری همون مضارع استمراریه
مضارع استمراری یم همون حال استمراری
در نتیجه همه چی داریمو هیچی نداریم

محمدرضا یکشنبه 24 آذر 1392 ساعت 21:43

سکوت بعضی جاها نیازه ...
سکوت گاهی پر از فریاد میشه...
امید وارم فریاد پس از سکوتتر از شادی و ذوق باشه ...

گاهی یم به سر حد بی صدایی می رسه

من هم امیدوارم
همچنان در سکوت هستیم:دی

معصومه دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 16:04

دستم را بگیر
و به من بگو
چگونه در گرگ و میش این روزگار پر بالا و پایین همیشه خاکستری هنوز می‌‌توانم بخندم ؟
------------------------------------------------------------------------
کنار این جاده
تنها تویی
رهگذر احساس
به وقت باران
و من
چقدر خیسم از تنهایی
------------------------------------------------------------
انــگار تنــها اســتثنای دنــیا منــم
کـه هیــچ وقــت دل ام شــاد نمیــشود…:((((

اینطوری

کلا این شکلکا هرچی نداشته باشن خنده لحظه ای به آدم می دن

عمیقشو اما خودمم نمی دونم راستش


چقد قشنگ بود
خیس از تنهایی...


ایشالله می شه
اما تنها استثنا نیستی
چون خیلیا رو دیدم که این حرفو زدن بم

مژگـــان دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 20:01 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

میشه به احترام نوشته قشنگت سکوت کنم؟
عاشق ِ این سبک نوشتنم ، قلمت قشنگه و به دلم عجیبب مینشینه!
پس ....................................................

سکوت...

باشه هرطور راحتی
مرسی مژگان

پس

نگین دوشنبه 25 آذر 1392 ساعت 20:55



چرا رمز داره وبت؟؟؟

یک سبد سیب پنج‌شنبه 28 آذر 1392 ساعت 14:50 http://yeksabadsib.blog.ir

قصه ی عشق ِ ما رو ، کوفی ها که شنیدند

سر منو شکستنــــد...
سر تو رو بریــــدنــــــد...

یا حسین(ع)...
یا زینب(ُس)...

....

سلام
یا حسین...
یا زینب...

معصومه جمعه 29 آذر 1392 ساعت 14:37

از عجایب خلقت همین بس
بهار باشد یا زمستان
وقتی تــو می خندی
انارها شکوفه می دهند..
------------------------------------------
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
---------------------------------------------------
شمردن بلد نیستم ..اما تادلت بخواهد دوست داشتن بلدم
یک وقتهایی هم میشود ک
یکی را..دوبار دوست داشته باشم...

وقتی تو میخندی
انارها
شکوفه می دهند
چقد قشنگ بود مرسی معصومه


و این شعر قشنگ
مرسی
انتخابات قشنگن


یاد بچه ها افتادم
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد