آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

محرم آمده... و من عاشق این روزهای عجیب و غریبم...

هواللطیف...

همه ی گذشته ها را هم دلم نمی خواهد

اصلا کاش می شد یک بازه از زندگی را با تمام آدم هایش و خاطره هایشان و ردپاهایشان انتخاب کرد و یک delete+shift  زد و تمام!

این ادامه ی حرف های قبلی ام بود که مانده بود... که همیشه هم گذشته ها خوب نیست و گاهی آدم از بودنشان و یادآوری خاطره هایشان هم عذاب می کشد

اما بعضی از این گذشته های تکرار پذیر زیادی خوب خوبند... شبیه همین محرمی که دوباره آمده و من از پرچم های سیاهی که حسین رویشان نوشته شده و در هوا می چرخند و می تابند، مست مست می شوم...  و آنقدر غرق نامی که در باد می رقصد می شوم که زمان و مکان از دستم خارج می شود...

از همان بچگی ها عاشق گذر دم در خانه ی مادربزرگم بودم و لباس مشکی ها و پرچم ها و فرش ها و شبیه خوانی ها و پرچم های سیاه و دسته هایی که یک سال است دلم برایشان لک زده... دسته های عزا حال از سینه زنی ها بگیر تا عزاداری عرب ها و صف های طول و دراز زنجیرزنی هایی که سر و ته ندارد و این گذشته های چندین و چندساله ای که تکرار می شوند را بینهایت دوست دارم...

و حالا دوباره رسیده ام به محرم... باورم نمی شود دوباره محرمش را میبینم و هستم!

حال اینکه چطور و چگونه و در چه شرایطی، شاید پارسال حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم امسال اینطور به استقبال محرم بروم...

اما همیشه که زندگی روی خوشش را به آدم ها نشان نمیدهد...

دلم برای نذری های حسینی و روزهای نشستن زیر گذر امام حسین بینهایت تنگ شده

دلم برای ظرف شستن های روزعاشورا هم خیلی خیلی تنگ شده... حال تو فکر کن ظرف های غذای یک گذر را بشویی! شاید هزار تا بشقاب و قاشق... اما عشق به امام حسین تمام این لحظه ها را لذتبخش می کند آنقدر که یک سال دعا می کنم تا دوباره به این لحظه ها برسم....

کاش آدم ها اینقدر بی معرفت نبودند...

در خاطره های گاه و بیگاهم کسانی از جلوی چشمانم رد می شوند و خاطره شان با دیدن یک عکس یا شنیدن یک صدا چنان زنده می شود که گویی همین جایند اما شاید خیلی هایشان حتی اسم مرا نیز یادشان نباشد.... حتی کسی که...


اما راستش را بخواهی امسال اینقدر حال و هوایم خوب نیست که زیر خیمه ی حسین هم جایم نمی دهند... حتی همین رفتن ها هم اجازه می خواهد و توفیق که من ندارم... دلم شبیه باد پر از گرد و خاک امروز است که آسمانی که جز چند قطره نیامد! و حتی شیشه ی ماشین هم خیس نشد تنها لکه هایی ماند تا خاکی بودن باد را به رخ شیشه ها بکشد وبرود... و حتی آسمان هم دلش برایمان نمی سوزد و قطره ای از سخاوتش را بر سر ما نمی بارد...

اصلا از این نون ِ چسبیده به سر فعل ها بدم می آید...


حالا اینجا گوشه ی اتاقم برای خودم روضه گرفته ام و امام مهربانم را صدا زده ام که میهمان خلوتم باشد و ببیند آنچه باید دید و نیازی به بیانش نیست...


یکهو یک چیزهایی یادم می آید و می نویسم... و تنها خودم می فهمم که کدام حرف برای کدام فکری ست که یهو از ذهنم رد می شود...

راستی کاش زندگی کمی مهربان تر بود...

آسمان هم می بارید

و من زیر باران برای خدا شعر می خواندم

و زندگی رنگ و بوی دیگری می گرفت


از این غبار نشسته بر نفس هایم بی زارم و سرفه های گاه و بیگاه....


خدایا

می ترسم

پناه بی پناهان تویی

و هنوز هم می گویم

من بندگی را بلد نیستم

اما تو خدایی را خوب خوب بلدی

خدایی کن لطفا!



http://uupload.ir/files/oteb__20121223_1358281268.jpg


+ میان روضه هایی که می روید و عزاداری هایی که می کنید، اگر یادتان بود به حال دل بی دل من هم دعا کنید...

++به یک جهش آسمانی نیازمندم...

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 14:14 http://darya-tanhast.blogsky.com/

قلبم گرفت

چرا؟

الهام یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 23:49 http://elham7709.blogsky.com

عریزم امیدوام همیشه بخندی و غم به دلت نیاد!

ممنون الهام جون به همچنین:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد