آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

جشن هایی به رنگ و بوی غدیر

هواللطیف...


با یک کوه حرف آمده ام، و شاید تمام این روزهایی که نبودم و شب ها فقط به قدر یک خواب عمیق به خانه می آمدم را باید بنویسم که یادم نرود.


درست از یک جایی به بعد، از یک روزی به بعد، از یک میهمانی به بعد، از یک دیدار و یک گفتگو و یک نگاه و یک اتفاقی به بعد، زندگی ات شبیه دور زدن یک تقاطع می شود، و یا پیچیدن در یک خیابان سمت راست یا چپ! سر چهارراهی که تو نمیبینی اش. شاید کوچک یا بزرگ اما تو را به خیابان ها و اتوبان های دیگری می برد که هیچ گاه تصورش را نمی کردی... و شاید قدر کوچکی از این خیابان و اتوبان های جدید در آرزوهای چندسال پیش تو نقش بسته باشد! شبیه قصه ی زندگی من و این چند سال اخیر...

از همان اردیبهشت یا خرداد 92 بود و آن روز و میهمانی خانه ی یکی از دوستان دانشگاهم. سپیده! و همان روزها بود که آغاز یک جهش و جوانه زدن یک تفکر و شکوفایی استعدادهایی شد که هیچ گاه از آن ها خبر نداشتم... و حالا امسال دومین سالی بود که در جشن غدیر همراهشان بودم... همراه کسانی که دل هایشان پاک است و چشم هایشان آماده ی ریزش باران هایی بهاری برای کسی که نیست و باید باشد... که شب و روز به درگاهش استغاثه می خوانیم تا مگر بیاید و دنیا به یمن قدومش گلستان شود...

تمام این دو سه هفته ای که نبودم و شب ها تنها برای خوابیدن به خانه می آمدم را درگیر جشن عید غدیر در جاهای مختلف بودم... با همه ی سختی ها و اشک ها و نارضایتی ها و اذیت هایی که داشت اما به بهترین نحو گذشت...

یادم هست اوایل همان سال 92 حتی جلساتی که چند هفته یکبار داشتیم را با شوق بی وصفی می نوشتم و رگبارم شاهد تمامی شان بود اما از پارسال که جلسات هفتگی شد و کارهازیادتر دیگر حتی فرصت نشد از جشن غدیر هم اینجا بنویسم...

روز عید در محل جشن بودم و دلم میخواست پستی نوشته بودم و غدیر را بر همه ی دوستان رگبار آرامشم تبریک بگویم ، که نشد... اما در تمام این روزها که من خاله ی بچه های غدیر شده بودم، به یاد تمامی تان بودم... حتی کسانی که شاید چندین و چند ماه است اینجا نیامده اند و اثری از نگاه و کلامشان نیست!


این که در اوج جوانی، لحظه هایت را در راه عشق به اهل بیت و این جور جشن ها و مراسم های مذهبی خرج کنی، یک جور لطف عجیب و غریب است که نمی دانم با کدام دعا به دست آورده ام. حتی اگر در لحظه های جشن نباشم و تنها بچه هایی که با مادرهایشان به جشن آمده اند را سرگرم کنم...

گاهی شب ها در خلوت خودم، به عدد و رقم نفس هایم می اندیشم و اینکه شاید این روزها بر طبق روال طبیعی زندگی یک دختر! باید جور دیگری پیش می رفت، اما وقتی به همه ی مردم می اندیشم میبینم همین که حالا اینجای زندگی ام به قدر خودم و بضاعت کمم دغدغه مند دینم شده ام ، شاید همین برای تمام زندگی ام بس باشد... و خدایم را شکر می گویم و به خواب می روم...

حتی اگر همان شب حرف ها خورده باشم و نیش زبان ها شنیده باشم و کنایه ها گوش و دل و چشمانم را آزرده باشند...

راستش حالا که به قبل ترها و تمام روزهای هفته قبل و هفته ی قبلترش می اندیشم می بینم حتی یادم می رفت برای خودم دعا کنم... آنقدر اینطرف وآن طرف می دویدم و در پی تدارکات جشن های مختلف بودم که ... یا بهتر است بگویم یادم هم بود به دعا اما....

گاهی نباید خیلی حرف ها را گفت باید در خفای بین خودت و خدایت پنهان بماند... که اگر خوب نبود خداوند ستارالعیوبی بکند و اگر هم خوب بود خشنودی دو طرفه ی خلوتی شیرین را رقم بزند میان من و خدایم...

خدایا

خودت قبولم کن

به قدر توان و بضاعت و ظرفیتی که داشتم

این روزها و حتی امروز را در راه تو می گذرانم...

در راه عشق به اهل کسای تو...

آن ها که پاک ترینند و نفس در سرایشان آرزوی ابدی ام شده

خدای خوبم

میان این همه شلوغی و رفت و آمد و دویدن ها

هوای دلم را داشته باش...

حتی در اوج خنده هایش

یک جور غریبی سرش را در آغوش می گیرد و گریه می کند...

هوای دلم را داشته باش خدای مهربانم



+ دیروز در دانشگاهمان هم جشن گرفتیم.! و این یکی از آرزوهای قلبی این دوساله ام بود...

خدایا شکرت

هوایمان را داشته باش...


++ می خواستم از حاجیانی بنویسم که اشک هایمان همه بدرقه ی راهشان شد و یا از مهرماهی که آمد و حتی آمدنش را نفهمیدم. اما شاید تمامشان را یک روز دیگر گفتم...

مهر

پاییز

برایم یاد آور اشک و غربت و بی کسی و تنهایی ست...