آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

این من ِ سوخته...

هواللطیف...

بارش این اشک ها شبیه باران های زمستان اینجاست، در خفا! شب ها می بارد و صبح که بلند می شوی ردپایش را به خوبی حس می کنی اما لذت باران را نه...

حالا هم ابرهای سرزمین دل شکسته ام به تنهایی همیشه ام پناه آورده اند و دارند یواشکی می بارند... و شاید تا خود سپیده دم و صبح دیگر اثری از این بغض و پر بودن ابرهای دلم نباشد... شاید ردپایشان را در چشم هایم ببینم و یا بر روی گونه هایم

اما اثری که اشک بر جای جای دلم می گذارد شاید بیشتر از پف چشم و رد جاری خطی خیس بر روی گونه ها باشد...

شبیه کندن چیزی ازریشه ! درد آور است و شاید جنس اشک های حالای من نیز از همین ها باشد...

آدم ها یادشان رفته که مهربانی هم چیز خوبیست اما نمی شود به بعضی ها گفت که کمی مهربانی جایی نمی رود... و کمی حق ِ نامی که یدک می کشند را ادا کنند تا در حسرتش نمیرم...

روزهاست نام های مقدسی را می شنوم و سهم من تنها چشم های براق از اشکی می شود که گاهی هم نمی ریزند چرا که نباید بریزند! اما گاهی مثل همین لحظه ها که فرصت تنهایی با در و دیوارهای خسته کننده ی این اتاق تکراری چندین و چند ساله را می یابند بی محابا می ریزند و دیگر کسی هم نیست که جلودارشان باشد...

آخر اگر همین غم و غصه ها هم روانه ی سلول های هوا نشود، آدمی می میرد! از انباشته شدن ها! و یک شب که می خوابد از سنگینی دیگر صبح را نخواهد دید...

و من شب ها که می خواهم بخوابم به هیچ فکر می کنم! به یک صفحه ی سفید خالی خالی! چرا که فکر کردن برایم کابوس می آورد، چه فکر خوب و چه فکر بد! و حتی اشک هایی که صبح هنگام اثراتشان روی صورت خسته ام می مانند...

آری

به راستی که خسته ام !

و افکاری در سرم ولوله می خورند و با اشک هایم سرازیر می شوند که هیچ راه نجاتی برایشان نیست

شبیه کسی شده ام که سال هاست پشت یک در بسته ی قفل دار نشسته باشد به انتظار کلید و حالا در را لمس کرده باشد و فهمیده باشد که دیواری بیش نبوده با خط و خطوطی نقاشی شده به شکل یک در بسته و یک قفل بر رویش! و سال هاست که من پشت دیواری نشسته ام دریغ از در و کلید و قفل!

اگر در بود حتی بسته، اما امید یک روز باز شدن نیز با او بود... اما

اما حالا که دیواری بیش نیست، انگار قدر تمامی این ده ساله باخته ام! سوخته ام! شکست خورده ام! و حتی شاید در انتظاری بیهوده مُرده ام...

انتظاری که رسیدنش حق من نیز بود!!!


و خسته ام!

شاید اگر هرکس دیگری هم جای من بود خسته می شد از این شکست! از این اشتباه! از این رو دست خوردن! از این همه سال انتظار بیهوده و بی وصال...

و من امشب شاید به اندازه ی بی اندازه ها خسته ام

از آن شب های رگباری محض!

همان شب هایی که حتی سبزی سجاده ام نیز از من دریغ شده و باید آنقدر ببارم تا به خورشید برسم...

گاهی آدم دلش می خواهد می توانست خودش تصمیم بگیرد و زندگی اش تمام و کمال در دستان خودش باشد

آنوقت همین امشب، یک کوله ی کوچک برمی داشتم و تا خدا سفر می کردم

و دیگر هیچگاه به مبدایی که اینجاست، باز نمی گشتم...

کاش

همین حالا

از پنجره ی بسته ی اتاقم

کسی می آمد و

مرا با خود می برد

و صبح دیگر اینجا نبودم

نه خودم

نه پیکره ام

و نه حتی ردی از وجودم

شبیه شازده کوچولو که فردای آن شب دردناک، دیگر نبود

به سیاره ی کوچکش پر کشیده بود


اما

شاید سفر تنهایی هم به درد نمی خورد

گاهی باید فقط سوخت و سوخت و سوخت...

مصداق همان شعری که می گوید:

آتش بگیر تا بدانی چه می کشم

احساس سوختن به تماشا نمی شود...


+دلم یه شونه می خواد

یه آغوش

یه بودن

که هیچ کدومشو ندارم!


++ خدایا .............

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد