آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

مذاکرات نافرجام!

هواللطیف...


شبیه لطافت گلبرگ های گل ها بودم! و این تمام تصورم از یک دختر جوان و با نشاط بود...

سال ها جنگیدم! و بعد دل دادم و دلدادگی را در حد یک آتریوم زیبا تجربه کردم

راستش این روزها دلم می خواهد یک آتریوم زیبا داشته باشم! مرا یاد روزهای دل دادگی می اندازد

روزهایی که کاش نافرجام نمی ماند

و گذشت

سال هاست گذشته و شاید دیگر خبری از آن لطافت و نشاط و شور و شوق و دخترانگی ها نباشد

حالا مثل یک تاجر ناشی  می مانم که چند سالیست چند وقت یکبار سر احساسم و دلم و زندگی و آینده ام با کسی که مرد! نام دارد پشت میزها و در کافه ها و پارک ها و خانه ها و آن اتاق که دوستش ندارم! به مذاکره می نشینم!

مذاکراتی بی نتیجه! بی پایان! مذاکراتی که شبیه مذاکرات هسته ای 5+1 نیست! حتی به تفاهم نامه ای نسبی هم نمی رسیم

و اگر زمانی هم برسم، حکایت بی وفایی طرف های مذاکره است که راحت به تعهداتشان عمل نمی کنند و...


باورم نمی شود

من!

فریناز!

به اینجا رسیده باشد...

خسته ام

از تمام این مذاکره ها

از انواع و اقسام مرد!!هایی که از مردانگی فقط نر بودن را به ارث برده اند! نه غیرتی! نه درکی! نه آن خواستن های روزهای پدر و مادرهایمان

نه عشق پاکی! نه صداقتی! نه رضایتی!

راستش چند سالیست به این نتیجه رسیده ام که مرد های اینجا رفته رفته، زن شده اند!!! انگار منتظرند بروی خواستگاری شان!!! و این بدترین اتفاق دنیاست!

به چیزی که از زندگی می خواستم می نگرم و چیزهایی که زندگی نصیبم کرد!

به اتفاقاتی که دست خودم نیست و می افتند

به ترسی که از جلورفتن دارم

به اینکه چرا بلد نیستم نقش بازی کنم! و آدم ها خود ِ آدم روبرویشان را نمی خواهند!

عشوه و چشم و ابرو و مو و سر و دست و بقیه را می خواهند

و من می مانم و یک دنیا تفاوت!

قلبی که سال هاست رفته رفته سنگ شده! از رسوبِ لایه های بی اعتمادی و نامردمی ها


میترسم آخر تن بدهم به یکی از همین معاملات تجاری!

خنده دارترین قصه را دارم این روزها اینکه سر یک میز می نشینم و با این و آن سر احساسم بحث می کنم!

می نشینیم حرف می زنیم، تا بلکه روزنه ی محبتی؟! علاقه ای! مِهری! عشقی! این وسط پیدا شود...

و برای منی که زمانی تمام قد عشق را فهمیده  ام، این اتفاقات مسخره ترین اتفاقات دنیاست

انگار سال هاست بخاطر دل و غر زدن های پدر و مادرم نقش بازی می کنم! نقشی که  آخرش با یک خوشبخت باشید! و خدانگهدار! به اتمام می رسد

وقتی کسی با همه وجودش روبرویم نشسته و یا می ایستد و من فکر می کنم که چرا شاعر نمی شوم! چرا دلم شعر نمی خواهد! چرا این یخ ِ منجمد شده ی احساسم آب نمی شود، تا ته ماجرا را می خوانم....


باور کن خسته ام از تمام این روزهای آهنی

از زندگی ام، از خدایم و نعمت هایش، از لحظه به لحظه ام، از گذشته ام، حتی از نشدن هایم نیز ناراضی نیستم و شکوه نمی کنم

فقط

آرام و سر به زیر، توی دلم زمزمه می کنم که

این حقّم نبود...

حقّ دلی که می توانست تمام دفترهای دنیا را پر از شعر و واژه و احساس و عشق کند...



می خواهم فریاد بزنم و به دنیا بگویم که

تسلیم!!!

دنیا جان ،

من تسلیم شدم...

دیگر عشق نمی خواهم

مرد عاشق هم

من می مانم و انبوه دلی که یخ زده و شاید قراردادی خشک، رسمی، و بی احساس!!!


http://rozup.ir/up/ahoooo/Pictures/ahoooo-1289.jpg


+ تمام چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه را تهران بودم! از بالکن آن برج، میلاد، صبح و ظهر و شب جلوی چشمانم بود...

میلاد و آن عید و تو و آن بالای بالا...

چقدر خوب که دیدمت....

سپاس ِ آمدنت :*

نظرات 3 + ارسال نظر
ر ف ی ق سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 12:37

عاشق که باشی ،

خدا برایت ،

احساس ِ تازه دم می کند و

در فنجان ِ عمرت ،

حس ِ دوباره ی ِ‌ زندگی می ریزد !!

و تو

راز ِ گل ِ سرخ را خواهی فهمید
سلام بانوی ِ مهربانی ها
دلت تهی از عشق مباد

واژه هاتون، عجیب پر از آرامش و عشق و امیدن
و امیدوارم که همیشه مانا و مستدام باشید در این همه خوبی رف ی ق عزیز
و سلام
و دعا

سمانه اسحاقی چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 23:01 http://samaneheshaghi.ir

سلام دوست قدیمی و عزیزم
آهنگ قشنگ وبلاگت
جملات اسلایدشوی هدر
رنگ بک گراندت که از رنگ های مورد علاقه منه
و...
نوشته های این پستت...

چقدر دلگیری بانو... به خدایی که عاشق بنده اش است میگویی "این حقم نبود" مطمئن باش دلش میگیرد... هرچند باز هم تنهایت نمی گذارد... این یک جمله ی شعاری نبود. روزگاری میفهمی حق بزرگی برایت یک جا محفوظ است. ارامشی در راه است. آرامشی پنهان...

راستی برای تهیه کتاب تو سایتم قسمت آثار رو ببین. اون پایین یه لینک هست که امکان فروش اینترنتی رو فعال کرده

سلااااام سمانه ی عزیز
خیلی خوشحالم که اینجا میبینمتون بانوی شعر

ممنون

نوشته های پستم، حکایت فوران آتشفشانیه که سال هاست خاموشه و توی خودش قل قل می کنه...
چه موقعی هم شروع به فوران کرده
امیدوارم. و اون آرامش پنهان، چیزیه که دنبالش می گردم

ممنون بانو جان. حتما خدمت می رسم و کتابتون رو تهیه می کنم
فصل شدید دلدادگی سمانه بانو عجیب خوندن داره

نازی پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 01:23

باید ببینمت....
خیلیییییی حرفای نگفته هست که باید بگم....

آره آجی
اصن نمی دونم چرا نمیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد