آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

رهسپار دریا شده ام

هواللطیف...


درست بعد طوفانی ترین اتفاق زندگی ام بود! و شاید داغ بودم و نمی فهمیدم که از دست دادن و نداشتن یعنی چه! شاید درک نمی کردم که وا دادن و گفتن دوستت دارم و شنیدنش و حالا دیگر تمام شدنش یعنی چه!

من دریا بودم! دلم دریا بود! تمام وجودم پر از امواجی که با شتاب به ساحل می خورد...

من دریا بودم و درست بعد از آن روزها که اینجا را برای همیشه بسته بودم به یک سفر طولانی رفته بودم... به دریا...

همان تابستان 91 بود که زیادی سخت بود اما خیالم راحت بود که هنوز کسی هست که با دیدن دریا یاد من می افتد! و حتی خودم یاد خودم...

آن شمال ِ عجیب و غریب، زیادی تلخ بود و من تمام تلخی اش را در چهره ی سه سال جوانترم کنار آب ها می بینم...

حالا سه ساااال گذشته!!! و دنیا دنیا زندگی ام فرق کرده...

درست بعد از آن سفرها بود که آمدم و تمام شهریور برایم جهنم شد... جهنمی که شاید تا چند وقت پیش آتشش پرهایم را می گرفت

من رها رفته بودم! آن روزها رهاتر از همیشه اما با یک امید ته ته ته دلم... که خدا راضی می شود!!!


و امسال دوباره راهی شمالم... نمی دانم کدام شهر! حتی نمی دانم در ساحل کجا دریا را دوباره خواهم دید اما می دانم آنقدر شکسته شده ام که شاید دریا دیگر مرا نشناسد...

حالا که به آینه نگاه می کنم و خودم را با عکس های سه سال پیشم مقایسه می کنم، انگار به قدر 10 ساااال پیر شده ام!

آن روزها فکر نمی کردم زمانی سال دوم معماری باشم و دریا را ببینم و حتی فکر نمی کردم که بعد از این همه اتفاق و حالا خالی خالی خالی از هرگونه وجود مذکری به سراغش می روم!

شاید همین امشب بود که پرونده ی یکی از چندین و چند مذاکره ی 5+1 من نیز بسته شد... انگار دیگر به بسته شدن ها عادت کرده ام...

امشب رهاتر از همیشه ام و راستش را بخواهی از مواجه با دریا کمی واهمه دارم

نکند مرا به جا نیاورد

و من نیز دریا را

نکند زخم های کهنه سر باز کنند

نکند قلبم تیر بکشد

اما نه

تمام روزهایی که سپری شده اند، جایی پشت سر من با تمام آدم هایش مدفون گشته اند... گهگاهی فاتحه ای شاید نثارشان می کنم و دوباره به زندگی خالی شده ام باز می کردم...


خوشحالم که امشب هم تکلیفم معلوم شد و حالا بدون فکر به کسی و حتی بلاتکلیفی به سراغ دریایی می روم که برایم بی انتهاست


من

اینجا

رهاترین آدم روی زمینم


حتی دیگر مثل سه سال پیش، آن ته ته های دلم هم به هیچ کسی، امید ندارم

و این خوب است

تو نمی فهمی

اما من خوب می فهمم که زیادی این رهایی خوب است


حس پرواز دارم

حس رهایی

و حالا پس از سال ها دوباره می توانم خودم را رها بنامم

خودم را دریا صدا کنم

و یاد هیچ کسی نیفتم

حتی یاد اویی که حالا سال هاست نیست!


اما

چقدر شکسته شده ام

کاش رد زمان روی صورتم نمی ماند

کاش چهره ام دوباره مثل سه سال پیش، یک جور خیلی خیلی بهتری جوان میشد


دریا جان سلام

من رهسپار امواج مواج توام!

پذیرایم باش


http://s3.picofile.com/file/8204719726/29062012884.jpg

سه سال پیش

من

دریا

و شال آبی رنگی که زیادی دوستش داشتم

نظرات 7 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 11:35

اون سفرت رو خوب یادمه و حتی خوب یادمه که ازونجا بات حرفم زدم..

نمیدونم چی بگم...
اها...

چرا وب من نمیای؟!
جواب منم که نمیدی و میری دریا!!!

اخر باری که دریا رو دیدم نزدیک به شیش سااااال پیشه... باورت میشه؟!
اونم منی که قبلش سالی دو سه بار می دبدمش...

دلم برای دریا تنگ شده... نمیدونم یادت میمونه منو‌ یا نه ولی اگر یادت موند
سلام منم به دریا برسون...


سبز باشی

منم فقط اون شبشو لب آبو یادمه

چرا وبتو که دایم در خدمتیم منتها بعضیا راه براه نظراتشونو میبندن و مام نظر نمی ذاریم اعلام وجود نمی کنیم
بعله:دی
پاشین ی بار برین. ی حرکتی بزن سه تایی برید

آره سلامتو رسوندم بش
ولی راستش اینقدر حالم بد شد کنار دریا و جریانی که برات گفتم که کلا از دریا چیزی نفهمیدم

فاطمه جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 11:43

ساعت به روز شدن اینجا واسم جالب بود...

نمیدونستم بیداری
خودمم بیدار‌بودم... فک‌کردم خوابیده بودی. حالا نگو اینجا بودی

اون شب خیلی حالم جالب نبود
دیگه بیدار موندم بنویسم بعد کارام

نه ی دقه اومدم اینجا نوشتم و داشتم ساکمو می بستم:دی

نازی شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 00:32

آقا من یه چیزی بگم؟ الان یادم اومد اون موقع که تو دریا بودی سه سال پیش من یا کنکور داشتم یا جواب کنکورم میومد که بهت زنگبدم باهام حرفیدی بهم دلداری دادی.... سر یه قضیه دیگه هم باهام حرفیدی.... هعی... یادش بخیر... تازه مجید هم داشت شیطونی میکرد کنار دریا....یادمه...... خووووووب یادمه

آرهههههه منم اصن یااادم نبود:دی

الان یادم اومد

قضیه دومیشم یادم نیس
مجید که آره، عکساش موجوده:))))

الان مردی شده واسه خودش:دی

نازی شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 00:35

سر اون قضیه هم واقعا خدا روشکر تموم شد من همش بهت فکر میکردم و هیچ فرصتی پیش نمیومد باهات بحرفم....

من از این قضیه ها زیاد دارم آجی

گاهی جدی تر می شه
گاهی یم همون اولا طرف ناک اوت:دی

آره دیگه رفتی که رفتیا!

Muhammadeshun شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 21:47

سلام
به اندازه ی چندتا پست اینجا نبودم؟

همشو خوندم

چند ساله اینجام
و فقط به اندازه ی همین چندتا پست فهمیدم چی گفتی

و به اندازه ی همین چندتا پست چیزایی بود گفتنی که نمیگم

....

سلام
چند وقته پیدات نیست

خیلی خوبه خوشحالم که فهمیدی:دی

دنیا سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 12:57 http://ehsasebinazir.blogsky.com

نارون جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 20:19 http://adi-nadi.blogsky.com

فریناز مطمئنی خودتی ...تو که معماری نمیخوندی ..

عزیزم شما کجای کاری؟! من رشتمو عوض کردم
اوووووه
اصن اون فریناز قبلی نیستم دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد