آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دلمه های مادربزرگم خوشمزه بود

هواللطیف...



http://www.2000dl.ir/wp-content/uploads/2012/07/dolmeh.jpg


یکی از جذابیت های بهار برایم بزرگ شدن برگ های درخت انگور خانه ی مادربزرگم بود... درختی که تمام عرض آخر حیاط را گرفته بود و روی داربستی دامن سبز خود را پهن کرده بود؛ هم بهارش زیبا بود و هم تابستان، پاییز و زمستانش هم! اصلا آنجا و آن درخت و داربست برایم پر از خاطره های رنگارنگ بچگی بوده که هنوز در ذهنم چون نگینی زیبا می درخشند...

این وقت های سال که برگ ها بزرگ می شد، وقت بار گذاشتن دیگ ِ دلمه ی معروف مادربزرگم بود و یک صبح تا شب دیگر آنجا بودن و دور هم و بازی و شیطنت و دلمه گرفتن و پیچیدن و پختن و نخ هایش را باز کردن و تقسیم و خوردن و تمام خاطراتی که صبح را به شب می رساند و چقدر خوب بود... حتی آخرین دلمه! آخرین دیگ! آخرین دیگه دلمه ای که با حضور مادربزرگم بود...


همین وقت های سال بود، حتی یادم هست همان بلوز آبی رنگ با شکوفه های سپید را پوشیده بودم و از درخت امین الدوله گل هایش را می چیدم و عسل وسطش را می خوردم و برگ هم می چیدیم، لب همان حوض و پاشویه برگ ها را می شستیم و من با انرژی تمام به بزرگترها کمک می کردم...

حتی یادم هست آن روز و آن ایوان همیشه خوش آب و هوا را... و شاید کمی هم حرف هایی که سر دلمه گرفتن می زدیم

مادربزرگم خوب بود... و غمی تمام چهره های ما را پوشانده بود چرا که تمام دکترهای شهر جمع شده بودند تا ما را از درمانش ناامید کنند و تنها گفته بودند چهار پنج سالی هست و بعد هم آرام آرام می رود...

آن لحظه ها که دلمه می گرفتیم و مادربزرگم که ماه های آخر عمرش تمام غذاهایش را با پلوپز می پخت و داشت برای دایی هایم ماکارانی می پخت! در پلوپز! و من و مهسا منتظر بودیم که آماده شود و به ته دیگ هایش حمله کنیم، نمی دانستیم که تنها کمتر از دوماه دیگر چراغ این خانه روشن است و مثل حالا مثال ِ خورشیدی زیبا می درخشد...

کاش آن روز بیشتر از همیشه مادربزرگم را می دیدم و دست هایش را می بوسیدم... و کاش آن دلمه هایی که با دست هایش خودش گرفته بود را نشانه می گذاشتم و همه اش را برای تمام سال هایی که دیگر نیست، میخوردم تا طعم دلمه های محشرش برای همیشه در دهانم مزمزه شود...

چقدر آدم ها صبور می شوند با مرگ عزیزی که دیگر نیست...

یاد می گیرند با نبودنش، و بغض سنگین و سختی که هر بار با هر یادآوری ش به گلویشان حمله می کند، سازگاری کنند و خودشان را دلداری دهند که روزی پس از مرگ او را خواهند دید و این دلداری ها با اشک های داغ داغ آرام آرام از چشم ها روانه شوند و دلتنگی برای خودش هرچقدر می خواهد بتازد و بعد گوشه ای آرام گیرد...


و کاش آن روز تمام این کارها را می کردم...

دلم برای دلمه هایی که با دست های مادربزرگم گرفته می شد تنگ شده... حتی اگر زمین و آسمان هم همگی دلمه درست کنند، هیچ کدام به طعم و عطر سیدانه ی دلمه های او نمی شود...

حالا نهمین سالیست که دیگ دلمه بدون مادربزرگم به بار گذاشته می شود و مادرم هر سال این وقت ها که می شود با خانواده اش جمع می شوند و گاهی هم تنهایی می پزد و من تا آن روز و آخرین دیگ دلمه ای که با حضور مادربزرگم بود می روم و تمام جانم آتش می گیرد...

محال است دانه به دانه دلمه ها را بگیرم و به یاد او نباشم...

با هر پیچش نخ، بغض هایم را خفه می کنم و می گذارم در دیگ زمان بپزد! جا که افتاد، دانه به دانه نخ ها را باز می کنم و باز این بغض لعنتی آزاد می شود و می روم تا آن شب و آشپزخانه مادربزرگم و من و مادرم و مادربزرگم و مهسا...

و من و مهسا به دیگ پلوپز حمله کردیم و تمام ته دیگ های ماکارانی را خوردیم و از آن به بعد نه دلمه ای به آن خوشمزگی خورده ام و نه ماکارانی با آن ته دیگ های عالی!!!


یک مرگ هایی هست و یک از دست دادن هایی که پس از نه سال هم حتی اشکی تر و تازه را به چشمانت می کشاند و تو می مانی از گذر زمان! و این که چطور این همه سال طاقت آورده ای...


چقدر جای خالی بعضی ها در زندگی درد می کند...



امروز هم دیگ دلمه به بار بود... و من که پایه ثابت هر ساله ی آن با خاله و دایی و آنان که باید!


و من که تمام ساعت هایش را در همان نه سال پیش گذراندم با این تفاوت که نه سال تمام بزرگ تر شده ام


اما هنوز


جای خالی مادربزرگم بدجور درد می کند....




رگبار1: یک سال و سه ماه پیش بود که دختری از همسایگان ما رفت تا خدا

و حالا دختری دیگر از همسایه ای دیگر تازه از پیش خدا آمده

نیلا کوشولو


نظرات 6 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 23:16

حیاط خونه مادر بزرگ پدرى منم تا وقتى بود هر سال مى شد برگ دلمه هاى ما...
ولى از وقتى هر دوشون رفتن و در اون خونه واسه همیشه بسته شد همه چى تموم شد و هر بار از جلوى خونشون که حالا توش آدماى دیگه ان رد مى شم کلى خاطره یادم میاد

مى دونى مزه بعضى چیزا تا عمر دارى تو دهنت هست...
حتى اگه طعم ى شکلات کوچولو باشه یا حتى همین دلمه ها...

مام جفتشون رفتن ولی خب چند ساله که دلشونم نمیاد خونه رو بفروشن و هست
خب داییم هنوز اونجاس بالاخره

آره کلی خاااطره...

آره دقیقا! مزه ی چیزایی همیشه زیر دهنت می مونه

مثلا خیلی چیزای خوشمزه :دی

فاطمه دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 23:20

تو باز از مادربزرگت نوشتى دل من ى جورى شد...
نمى دونم....
شاید فقط خودت بفهمى....


+ همیشه مرگ برام مساوى بوده با تولد... چون هر کى بره آدم نو میاد تا عدالت خدا جارى بشه...
مرگى که حتى از در بسته هم میاد...

:)

آره ولی یکیش با شادیه و یکیش با غم فراوون
همیشه همینطوره با هر رفتنی یه اومدنی و با هر اومدنی یه رفتنی هس تا عدالت خدا جاری بشه...

آره دقیقا
از در بسته

فاطمه دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 ساعت 23:23

براى شادى روحشون فاتحه و صلوات...
خودتم مى دونم که مى خونى ولى هر وقت خوندى این نظرو بخون باز :-*

همیشه سید ها براى من قابل احترام بودن...همیشه هم جلو پاشون بلند مى شم حتى اگه کوچیک تر باشن...

ممنون عزیزم

حتما می خونم

آره واسه منم همینطور

البته یه سری هستن که فقط اسمشو یدک می کشن

نگین چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 00:46

خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه و قدم همه ی نورسیده ها مبارک..


یاد دلمه های تُرش ِ دو سه روز پیشی افتادم که مامانم پُخته بود..
عجیب دلم خواست اما تمام شده :))

مرسی نگین

ما ترش درس نمی کنیم
اصن نخوردم تاحالا:دی

شیرین شیرینن:دی

الان بیا بخور:دی

نگین چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 ساعت 00:47

البته اینم بگم این پُست رو وقتی با موبایل میخوندم بوی دلمه هنوز توو خونه بود :)
ولی الان نه..

بیا خونه ما بخور:دی

مهرداد جمعه 2 خرداد 1393 ساعت 09:03

سلام فریناز
خوشحالم خوب شدی
خداروشکر...
منم دلمه خیلی دوست دارم حتی الان که عکسشو دیدم دهنم آب افتاد
دور دلمه ها یه نخ میپیچین؟چه جالب!
.
.
.
اونجایی که گفتی آدما صبور میشن رو خیلی قبول دارم
واقعا اینطوریه(لبخند)
مواظب خودت باش آبجی نازم

به به سلام داداشی گل

آره واقعا چه قدر سخت بود مریضی...

اصن بیا اینجا بخور:دی
آره می پیچن که باز نشن دیگه
دلمه برگ

آره خوب می فهمی... و روح پدر عزیزت همیشه و همواره شاد باشه داداشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد